این روزها خیلی سرم شلوغه، برای همین یه وقتایی سه خط مینویسم، میرم پی کارم، بعد برمیگردم بقیه همین پست رو کامل میکنم. چلاق نشدم قول میدم.

 

فیلم little women

spies in disguise

jumanji

رو دیدم.

والا ن کوچیک اونی نبود که باید میشد. تریلر فیلم، اون رو خیلی پر از ادونچر نشون میده ولی خود فیلم این شکلی نبود.خیلی ازینور و اونور بریده بودن اورده بودن کنار هم گذاشته بودن. اصلا به جنگ های داخلی نپرداخته بود. کلا خیلی مالی نبود.

امتیازش از ده میتونم بگم شش بود.

 

ادامه زن دیوونه،

نمیدونم تا کجا گفتمش،

خلاصه این سه تا رودخونه خیلی زیبا بودن ولی رد شدن از روی اونها حتی از آتیش گرفتن بخاری های مدرسه ما هم وحشتناک تر بود.

 

چون همنطور که گفتم خیلی پر آب میشدن و ضمنا روی پل اصلا جا برای عبور عابر پیاده نبود.

 

یکی دیگه از مسائلی که مشکل رو به این رودخونه ها اضافه میکرد، وجود "ژن دیوونه" بود.

 

یه خانمی بود که یهویی سر راه ما پیدا میشد، گاهی چاقو دستش بود. میومد، ما جیغ میزدیم و فرار میکردیم.

 

مخصوصا ما که آخرین خونه بودیم بیشتر هم وحشت میکردیم چون قبل از ما همه رفته بودن خونه هاشون.

 

حتی اگه قرار بود صبر کنیم که همه اسکانیاها و ماشین ها رد بشن بعد ما از روی پله رد شیم، اگه این خانم رو میدیدیم خودمون رو میزدیم به رودخونه!! وحشتناک بود. چند بار بچه ها رو اب برد و گیر کردن به سیم خاردار و همسایه ها درشون آوردن. من یه بار از بالای پل افتادم پایین و بینیم شکسته مانن شد و ازش خون اومد (دوم ابتدایی بودم و هیچ کس از خونه ما مدرسه نمیرفت اون دوره).

 

یه روز، وقتی دست خواهرم رو گرفته بودم (دو سه سال میگذشت ازون روز که افتادم رودخونه) این خانم اومد سمت ما، بچه ها مطابق معمول جیغ زدن،

من و خواهرم توی راه با پولمون برای تک تک اعضای خانواده و برای یکی از همسایه هامون که میومد به باغش سر میزد، بیسکوئیت خریده بودیم.

 

رفتیم بیسکوئیتامون رو بهش بدیم که بدونه نه میخوایم اذیت کنیمش نه مسخره ش کنیم و فقط من ازش خواستم خواهرم رو نکشه!

 

برگشت گفت شما فکر میکنین من دیوونه م؟!! گفتیم خب تو چاقو دستت میگیری میای سمت ما.

 

گفت بشینین.

 

ما هم در حالت سکته نشستیم.

 

گفت من دو تا دختر دارم.

 

یکیش سوم راهنماییه، که همین مدرسه شما میخونه.

 

یکیش هم الان سه سالش شده،

 

شوهرم روی من زن گرفت، یه شب منو از خونه انداخت، حتی نذاشت با بچه هام خداحافظی کنم، هیچ لباسی نداشتم هیچی نداشتم، پدر و مادرم خیلی سال قبل از دنیا رفتن و من یتیم بزرگ شدم.

شبها زیر درختها و پل ها میخوابم (خلی بهش شده بود ما بعدها متوجه شدیم)،

میومدم دختر بزرگم رو توی مدرسه میدیدم ولی از وقتی شوهرم فهمیده، ادم میفرسته منو میزنن، برای همین چاقو میارم که از خودم دفاع کنم.

 

بچه کوچیکم رو سه ساله ندیدم. هر روز گریه میکنم. برای همینه روانی شدم.

ما این بیسکوئیت ها رو دادیم بهش و بهش گفتیم اگه دوست داره بیاد خونه ما.

اومد خونه ما، لب ایوون نشست. من کوچیک بودم. خواهرمم. به مامانم گفتم این خانم اسمش زن دیوونه هست. گشه هست.

بابام دیدش.

مامانم دیدش.

بهش غذا دادن، لباس دادن (مامانم یه کاپشن داشت و بهش داد و خودش بعد ازون کلا یه دونه کاپشن دیگه داشت).

مامانم فرستادش حموم.

 

بابام و مامانم رفتن پیش همسایه ها، دنبال کارهای این خانم. ادم جمع کردن، کلی ادم از ده ما و دههای اطراف جمع شد. 

 

چند نفر عضو شورا بودن اونها مدیریت کار رو دستشون گرفتن و مردم بهشون فشار میاوردن که به این زن کمک کنن. هر شب خونه یه خانم میخوابید که دیگه زیر درخت و کنار خیابون نخوابه.

 

بچه هاش رو تحویلش دادن. 

 

راحت شدیم. راحت شد.

 

چند سال بعد دیدمش، خانم گلی بود، دست بچه کوچکش رو گرفته بود و رفته بود بازار.

 

طلاقش رو هم ازون پفیوذ گرفت.

 

از شما چه پنهون بعد از شنیدن ماجرای این خانم من خیلی از ازدواج وحشت کردم، ولی هنوز بعد سی سال حسم مثبت به این قضیه و حس میکنم وقتی آدمها دست به دست هم میدن و یک دل میشن و وقتی آدم ها به هم کمک میکنن، برکت و عشق همه جای اون شهر رو فرا میگیره.

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

آنالیز کهنک لاشار شمالی پايگاه اطلاع رساني احياء الامر ماه گُل... کرج رایان تقدیم به منصوره ام Ben babak126