به خودم قول دادم که تا قبل از اتمام یک ژانویه اینها رو بنویسم تموم شه. باید تموم کنم.

 

ادامه:

 

میدونین،

 

من توی این سالها شاید بگم حداقل هر دو ماه یه بار کل چهل قسمت بابا لنگ دراز بدون سانسور رو دیدم و تموم شده.

 

همیشه دنبال این بود که بدونم چرا من اینقدر این انیمه رو دوست دارم.

در کنار اینکه خیلی زیبا ساختنش

 

و هم ههم دوسش دارن

 

و به نظرم همه هم هم زاد پنداری میکنن باهاش (همذات؟!!) 

 

فکر میکنم یه دلیل دیگه اینه که جودی دقیقا مثل من هست.

 

بی کسه. یا حداقل ادمایی که دور و برشن بسیار بی فایده و در لیگ دیگه ای هستن.

 

و همزمان با کارها و حرفهاشون روی اعصابش هم میرن.

 

خیلی زخمها داره،

 

به مینیمم ها هم حتی نرسیده. یعنی از بچگی مینیمم ها رو هم نداشته (مثلا: یه خونواده که همه ماها داشتیم).

 

و خیلی زیاد سقف آرزوهاش فرق داره.

 

نوشتن رو دوست داره.

 

خلاقه.

ولی هر کاری میکنه فقط مسخره میشه.

 

مثلا: من خیاطی و نقاشی رو دوست داشتم.

 

یادمه خاله هام و عمه م تا دیدن که نقاشی رو دوست دارم،

 

فوری گفتن وای تو خیلی بی استعدادی. مخصوصا اون عمه م. و اون خاله بزرگم که خیلی درس نخونده.

 

گفتن تو اگه عرضه داری برو دکتر مهندس شو. این عین جمله شونه.

 

من نفهمیدم.

 

بعدها یه جواب گیر اوردم ولی دیر شده بود:

 

ارزوهایی که بهشون نرسیدین رو چرا به بقیه قالب میکنین؟ شاید یکی دوست نداره پزشک بشه؟

 

یه همچین سیستم مزخرفی داشتیم.

 

من هیچوقت توی فانتزیام دکتر و مهندس شدن نبود.

 

من دوست داشتم یه روزی یه مخلوط از فیزیک و شیمی و زیست رو بخونم و کنارش هنر و تاریخ رو ادامه بدم.

 

که الان دارم همه رو انجام میدم.

دوست داشتم بنویسم.

 

دوست داشتم بکشم.

 

من کاغذ رو دوست دارم.

 

بیشتر از کاغذ این رو دوست دارم که فکرم رو بتونم پیاده کنم، دیدنی کنم. مثل الان که مینویسم.

 

به همین سادگی اون علاقه به نقاشی من ایگنور شد.

 

یادمه توی دوم راهنمایی یه نقاشی سیاه قلم کشیدم بردم برای نمره دادن.

 

معلم هنر بهش نمره نداد.

منو صدا کردن دفتر.

 

فکر کردم باز به بک گراوند ما گیر دادن و میخوان اخراجم کنن یا باز باید بگم بابام بیاد اشغالای مدرسه رو جمع کنه ببره که اخراجم نکنن.

 

دیدم معلم هنر و بقیه بهم میگن تو استعداد نقاشی داری.

معلم هنر گفت من پشت این برگه بهت نمره میدم که اصل نقاشیت خراب نشه. معلم خوبی بود. میگن خواهرش بازجو بود ولی به من چه. به اون چه.

 

نمیدونم. خودش شبیه بازجوها نبود. زن خوبی بود.

 

گفت تو استعداد داری. تو احتمال داره نقاش خیلی بزرگی بشی.

 

معلم ریاضی سال اول راهنماییم اونور نشسته بود. گفت اون دقیقا بزرگترین استعدادش احتمالا ریاضی و فیزیک و نقاشی و هنر باشه. 

میگفت همه اونهایی که توی ریاضی و فیزیک موفق بودن معمولا توی یه زمینه هنری خیلی استعداد دارن.

 

چند تا از بچه های مدرسه، یکیشون از خانواده فرهنگی میومد،

 

شنیده بودن که نقاشی فوق العاده ای کشیدم.

 

برداشتن نقاشیمو بردن نشون معلمای بیرون از کلاس اموزشگاه نقاشی ای دادن ه میرفتن کلاس.

 

اونجا بهشون گفته بودن که این دختر واقعا بااستعداده.

 

پدر و مادرم رو خواستن.

 

از ترسم به بابام اینها نگفتم.

 

پدر و مادرم مریض بودن.

اون سال دنبال کلیه بودیم برای بابام.

 

و من ارزو میکردم که ای کاش بزرگتر بودم که میتونستم کلیه بدم.

 

بردم به عمه م نشون دادم اونم گفت نه تو خیلی بی استعدادی ولش کن.

از ده ما هیچ کس معمولا نمیتونست رشد کنه.

 

تنها امیدم اقوام توی شهرمون بودن. 

 

که عمه م یکیشون بود. که توی تهران بود.

 

حقیقتش نقاشی برای من خیلی مهم بود.

 

بابام و مامانم خیلی تشویقم میکردن.

ولی از طرفی نگران بودن که من برم دنبال هنر و لات بشم.

و برای همین نمیخواستن دنبال هنر برم.

 

چون هرکی توی ده ما رفت دنبال هنر نابود شد.

 

نوشتن و ژورنالیست شدن رو هم خیلی دوست داشتم.

 

برای همین مدتی خبرنگار شدم و شهرهای مختلف میرفتیم با نهادهای مختلف.

 

ولی بعدش که مدارج رو طی کردم گفتن بعد این باید خودتون اکیپ شین برین.

دانش امزو بودم

 

مامانم گفت وای پسرا میکننت!!!! نرو!

 

دیگه ادماه ندادم.

ولی مدتی خبرنگار پانا بودم.

 

خدایی توی اون مملکت نمیشه خبرنگاه شد یعنی مشکلات زیاده ولی نمیتونی خبری درباره شون بنویسی.

 

ولی این علاقه به نوشتن رو با خودم نگه داشتم.

 

چند بار خبر تهیه کردم و رئیس اداره خبرنگاه مجذوب شد.

 

همه رو چاپ میکرد.

 

میگفت تو پقدر دقیق و حساس هستی و چقدر خوب مینویسی. التبه خودش خلاصه ش میکرد.

وگرنه من هزار صفحه مینوشتم.

خخخخخخخخ

 

میگفت خوبی تو به اینه که هم هرو مینوسی با جزئیات و عین یه داستان

 

و ادم در جزیان همه چیز قرار میگیره انگار اونجا بوده.

ولی من باید خلاصه ش کنم در دو خط :))))

 

خیلی تشویقم میکرد.

 

مامانمینا هم تشویقم میکردن.

 

ولی خب توی ایران یک نفرت خاصی نسبت به هنر هست.

چون نرمند شدن در رساتای دکتر و مهندس شدن نیست و با سنت ما هم جور درنمیاد.

 

مثلا وای خدا اگه مامانم منو میدید با یه پسر نقاشی میکشم چیکار میکرد!؟

 

ولی بعدا که زیر یه پسر خوابیده بودم لابد براش مهم نبود. 

 

کلا توی ایران فکر میکنن هنر ادم رو به ویرانی میکشه و باعث میشه تو زیر یه پسر بخوابی ولی در حالت عادی با شیمی خووندن زیر یه پسر بخوابی اوکی هست.

 

واقعا خاک.

 

بگذریم.

 

کلا اینها وسط هنر رو نمیبینن و اولش رو.

 

اینها دوست دارن تو یهویی به فرزام فرزیم یا اون غدغد شادمهر عقیلی یا به اون ابله ممد گار تبدیل شی.

 

اون اوکی هست.

فقط نمیخوان اول و وسط رو ببینن.

 

بعدها رفتم تست صدا دادم.

 

بهم گفتن تو وقتی حرف میزنی لوس میکنی خودتو. صدات نازکه.

تو اواز میخونی صدات کلفته!! صدات زیر هست (زیر؟ صدای کلفت چیه؟ صدایی که محکمه).

 

بهشون گفتم مامانم میگه باید صدات بلند نباشه. پسرا بدشون میاد.

 

واقعا هم همین بود.

 

اینجا هم اومدم تا چند ماه انگلیسی رو با صدای نازک حرف میزدم.

 

الان عین صدای خره (جیگرم جیگرم جیگرم) صدام خیلی عادی شده. خیلی محکم شده. خودم هستم.

 

توی اون مملکت همه چیزم رو از دست دادم. حتی صدای خودم رو.

 

زمان برد تا زخم ها درست بشن.

 

بهم گفتن میتونی خواننده بشی صدات واقعا قشنگه.

 

هر وقت توی خوابگاه میخوندم بچه ها درای اتاقاشون رو باز میذاشتن که بشنون یواشکی.

 

یه بار یک بوسه برای قلبم لیلا فروهرو میخوندم.

وقتی کل اهنگ تموم شد یهویی از نوزده تا اتاق صدای دست زدن اومد.

 

رفتم اروپا و اونجا بهم گفتن صدات خیلی قشنگه.

 

بچه ها میگفتن خوبیش به اینه که تو مثل دخترا صداتو الکی کج نمیکنی یا عوض نمیکنی. صدای خودته و چقدر محکم و قویه.

 

ولی حرف زدنم: آدا دودو دادا دو.

 

چون مادرم نمیذاشت صدامون بلند شه.

 

دست به هرچی میخواستیم بزنیم ممنوع بود. در درجه اول در خانواده ممنوع بود.

 

ولی همون پسرخاله هام با اون صداهای تخمی (انگار از شون درمیاد) میرفتن برای خودشون صد تا کی بورد و گیتار میخریدن و اواز میخوندن همه جا و همه میگفتن وای چه صدای نازی.

 

صداشون شته شت. شتتتتتتتتتتتتتتت.

 

فرق جودی با من این بود که اون توی سن کمتر، قبل ازینکه بیشتر خودش رو زخمی کنه یکی رو پیدا کرد که هم دوستش بود هم توی دنیای واقعی کمکش میکرد.

 

من اون ادم رو تا همین یکی دو سال قبل پیدا نکردم.

وقتی هم پیدا کردم توی یه کشور دیگه بود و از یه کشور دیگه میومد.

 

توی همین مدت اخیر من خیلی حالم خوب شد. 

 

خیلی.

 

زخم هام بهتر شدن.

 

مهم تر اینکه فهمیدم سراغ ادمهایی که خودشون اسیب پذیر و شکننده ن به قصد این نرم که دست بشم.

 

چون من خودم تو مرحله ترمیمم. 

 

نمیتونم ادوایز خوبی بدم و ضمنا من تعادل ندارم اونها هم ندارن داغون میشیم.

 

در عوض الان سعی میکنم اگه واقعا در حیطه ای تخصص دارم، کمک کنم.

 

من از کمک کردن نمیترسم 

 

از اینکه به کسی پیام بدم و حالش رو بپرسم نمیترسم.

 

در کل توی این تصویر، فکر میکنم که من توی مرحله سه هستم الان:

 

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

آموزش الکترونیک تک مد مجله روز عرفان خوشدل پرسش مهر 20 ابزار دقیق مادیس Jennifer دانلود رایگان دوربین های دیجیتال