لانگ استوری ،

 

وقتی کسی هر سال کشور عوض کرده،

 

وقتی ماها با سیستمی بزرگ شدیم که یه راه همیشه برای موفقیت هست (سیستم کمونیستی و سیستم تنبلی و گشادی) و اون یه راه دکتر و مهندس شدن، یا! قاطی گردن کلفتها شدن و ی کردن و پولدار شدن و به مقام رسیدن هست (محمدرضا گار و مهران مدیری که همه کارهاش کپی بنی هیل هست و بهش تریبون الکی دادن)، طبیعیه که هر راه دیگه ای رو بری محکوم به شکستی. حتی اگه به موفقیت های بزرگ برسی باز بقیه تاییدت نمیکنن. از طرفی ما از بچگی با اون حس تایید شدن بزرگ شدیم. پس به اون نیاز داریم . همه دارن. اینجا هم دارن. جزئی از وجود ادمه. یه بار اینجا داشتم به یکی از بچه های کارسناسی و نه حتی ارشد، میگفتم که پرزنتیشن اون عالی بود و یکی از بهترنی ها بود، بقیه قاطی کردن و کلی بد و بیراه بهم گفتن که تو چطوری اینو میگی! قهر کردن رفتن و من نیم ساعت ماله کشیدم تا بگم بابا مال شماها هم خوبه. ای بابا. منظورم این بود که اون لیسانسه ولی تمرین کرده. شماها بهترین اصلا.

 

وقتی با این سیستم میری جلو،

 

وقتی از بچگی بهت یه تیم وورک ساده رو یاد نمیدن، از طرفی بستر مناسب نیست و تو مجبوری هی بپری ازین کشور به اون کشور، همزمان خانواده از تو زن و بچه میخوان،

همزمان باید کار کنی خودت نون در بیاری

 

همزمان تازه مامان من میگه فلانی هر ماه ده هزار دلار برای پدر و مادرش پول میفرسته!!!! تو چرا نمیفرستی؟!

 

بهش میگم مادر خالی میبندن. میگه نه نمیبندن!!!

 

یارو با خواهرش رفته انگلیس پناهنده بشه،

 

بعد پناهندگیشون رو قبول نکردن،

 

رفتن دوتایی گفتن ما زن و شوهریم. توی ایران نمیذاشتن ما ازدواج کنیم اینجا اومدیم ازدواج کنیم. هر شب داره ترتیب خواهرش رو میده برای اینکه ثابت کنه به دولت انگلیس که نیتشون جدیه.

 

ملت یانجوری میرن خارج

 

من با هزار ارج و قرب و منزلت اومدم اینجا کلی تدریس کردم کلی برای خودم ابرو خریدم

کلی کار کردم

کلی تلاش کردم

هم در زمینه تحصیلی هم کاری هم اجتماعی پیشرفت کردم.

 

منو با اون یکی میکنن. ماها رو یکی میکنن.

 

طرف میبینی اومده میگه من مسیحی شدم و فرار کردم. دیده دیگه این کیس رو قبول نمیکنن، گفته من گی شدم! 

 

تمام ایرانیا، تاکید میکنم، تمام ایرانیایی که توی کانادا و امریکا میشناسم همه شون استاد عوض کردن، بعد شش ماهف یه سال، دو سال و. چون ما تیم وورک بدی داریم. من هم اگه عوض نکردم در عوض نصف موهام سفید شد و به خودم از اول قول داده بودم که سخت کار کنم و بیشتر از هرکسی به خودم فشار بیارم. برای همینم بود که استادم راضی بود و بعد از من دو تا دختر ایرانی اورد. استادی که قسم خورده بود که ایرانی دیگه نمیاره (قبل از اومدن من).

بگذریم.

 

وقتی تو به طرف مقابلت هیچی یاد نمیدی، 

و طرف نه پول داره نه کانکشن نه هیچی،

وقتی همه عمر باید راهش رو خودش پیدا کنه و کوچکترین کمکی از طرف هیچ کس بهش نمیشه،

طبیعیه که ازون ادم یه چیزی مثل من درمیاد. 

 

نه فقط من، بسیاری از شماها که اینجا رو میخونین شاید شرایط سخت تری داشتین نسبت به من. من جزو متوسط ها و معمولی ها هستم.

 

به ما هیچی یاد ندادن در عوض از اول از ما کرور کرور انتظارات داشتن،

دکتر بشو

همزمان شوهر بکن بچه بیار زن کاملی بشو

همزمان ماهی صد هزار میلیون تومن دربیار

همزمان بذار شوهرت چهار تا زن بگیره

 

کلا اینها انتظار دارن دختر و پسر یه ربات باشن، بی احساس، و همزمان مثل گربه بتونن همزمان ده تا بزان.

 

من خیلی شکننده بودم.

 

خیلی.

 

خوبی من این بود که هیچوقت لب به سیگار و مواد و اعتیاد و اینها نزدم. یا هیچوقت الکاهالیک نشدم.

 

بدی من این هست که هیچوقت اینها رو نخوردم و در نتیجه به شخص اعصاب خودم فشار اوردم.

 

یعنی اینها رو نخوردم و در عوض نتونستم هیچی رو فراموش کنم.

 

من از بچگیم آسیب دیده بودم. از خیلی بچگی. نه تنها زخم های اون موقع ترمیم نشده بودن، بلکه هر سال همینطوری زخم رو زخم جمع شده بود در وجود من و در ظاهر من.

 

وثتی شروع کردم به رفتن به کشورهای مختلف برای درس و زندگی، فقط جای من عوض شد. یه سری مشکلات کمتر شدن، و هزاران مسئله جدید به خاطر نااشنایی با فرهنگ و زبان و دور شدن از محل اولیه ایجاد شد.

 

جامعه غرب خیلی فردگراتره پس مشکلات کمتری گریبان شما رو میگیره از طرف جامعه.

 

ولی مشکلات زیادی هم داره. مخصوصا برای مهاجرها.

 

یکی از مسائلی که میتونم بگم ای کاش داشتم، بودن کسی در زندگی من بود، که کمکم کنه، مرحله healing process شروع بشه. یعنی مرحله درمان و التیام.

 

چون خیلی انعطاف پذیرم. خیلی مطالعه میکنم. خیلی به خودم فشار میارم. در نتیجه اگه کسی میبود، که با راهنماییاش میتونستم شروع کنم به خوب شدن، زودتر خوب میشدم.

 

عین این میمونه که مثلا چاقو خورده به پات و کسی باشه پیشت که بتونه اینکه کاری بکنه حتی، فقط بهت بگه ببین، پاتو توی اب سرد ننداز، یا مثلا کنار داروهات میوه خیلی بخور.

مخصوصا توی کشور غریب داشتن همچین کسی خوب بود. درسته اون ادم دنیا رو از نگاه خودش میبینه، ولی واقعا توی ون یه سال و خورده ای اول، اگه کسی رو داشتم که بدون اینکه بخواد منت سرم بذاره و اذیتم کنه، هر دو ماه، یه چایی با من میخورد، و میگفت نگران نباش، تموم میشه، و من ترکت نمیکنم. دوست میمونیم. من خیلی اعتماد به نفسم بالاتر میرفت و میتونستم بهتر تلاش کنم و بجنگم. 

من اینجا یه دوست داشتم.

و انم همیشه توی بحران های روحی روانی خودش درگیر بود.

حق داشت.

اون هم از کشوری و فرهنگی میومد که من اومده بودم.

 

عین مشکلات من رو داشت.

 

مهم تر از همه اینکه خیلی عصبی بود و خیلی زیاد دوست داشت همیشه خودش رو به شکل غنیمت نشون بده یعنی همه ش بگه من فردا نیتسم من فردا نیستم.

یه روز خسته شدم،

و بهش گفتم میخوام روی پای خودم رشد کنم. 

از شماها چه پنهون، و هیچوقت این رو به من نگین و سرکوفت نزنین. چون با همه تون قهر میکنم.

ولی وقتی یکی دو هفته از اومدنم به اینجا گذشته بود،

اعصابم خرد شد

 

و به دوستم گفتم که بودن اون به درد من نمیخوره،

چون اولا اضطراب من رو زیاد میکنه،

 

چون همه ش میگه میرم میرم! و نمیره هم لعنتی. هست. هر روز و ساعت هست ولی همه ش میگه میرم!

 

و از طرفی من میخوام fresh شروع کنم.

میخوام دنیا رو با چشمای خودم ببینم و تجربه کنم.

 

من بیشتر ازینکه اون رو هز روز و ساعت ببینم توی چت هام، ترجیح میدم هر دو ماه یه بار ببینمش و پشتم گرم باشه که یه دوست خوب دارم، تا کسی که همه چی من رو کنترل میکنه ولی همه ش میگه من نیستم!

 

اون بدبختم گفت، تو نمیتونی یهویی بزنی زیر میز (دقیقا این جمله یادمه گرچه هیچ کدوم اون چتها و کلا هیچ چتی رو برنمیگردم نگاه کنم) و بگی من نیستم و بری.

منم گفتم چرا همینطوره.

 

یادم دو سه بار بد و بیراه درباره ش نوشتم اینجا،

اونم اومد گفت وبلاگتو میخونم!! منم گفتم میخواستم بهت ثابت کنم که میخونی و میدونستم صدات درمیاد.

 

 

من ادمی که حتی سرش رو میکنه توی تعداد نوار بهداشتیایی که در طول روز عوض میکردم نمیخواستم.

 

من یه دوست نزمال، یه دوست خوب، معمولی، کسی که بشه روش برای یه دوستی معمولی حساب کرد (دوستی من و کفتر قلی که سر همین کوچه هست) میخواستم.

 

ولی من ادم اشتباهی رو پیدا کرده بودم.

 

مثل همه ادمهای اشتباه زندگیم.

 

اون ادم طفلک خودش هزاران مشکل داشت. هزار تا بدبختی داشت.

 

نمیتونست خودش رو منیج کنه.

 

خودش دوست داشت یه دختری/ انسانی/دوستی داشته باشه که نرمال و در بلوغ خودش باشه.

 

که بتونه روش حساب کنه و زخمهاش رو با کمک اون التیام ببخشه و خوشبخت بشه.

 

نه منی که هزار تا زخم رو داشتم و باز هم هر روز بیشتر زخم میزدم به خودم.

 

من اعتقادم اینه که ما میتونستیم دوستای معمولی خیلی خوبی بشیم.

هر ماه یه بار یه کافی بخوریم.

به مرور من بزرگتر میشدم و بالغ تر و اون هم میشد.

 

بعدها میتونستیم تعامل خانوادگی کنیم.

 

من بالا پایین زیاد داشتم. ولی اون خودش هم این شخصیت رو دوست داشت.

 

ولی ما برای هم سمی بودیم.

 

کسی که سرکش و مستقله نمیتونه یه برده دار بالای سرش داشته باشه.

 

من دوست معمولی میخواستم.

 

من کلا شخصیت ارام و حرف گوش کنی دارم.

 

شما من رو ببینین تعجب میکنین که چقدر با نوشته هام فرق دارم.

 

ولی وقت ی هب یه جایی میرسه قاطی میکنم.

 

همین. اینها حرفهایی بود که همیشه دوست داشتم بهش بگم. یه بار گفتم و قاط زد. فکر کرد من میگم اون خواستنی نیست. نه. منظور من این بود که بیا دوست باشیم. رفیق باشیم. چی میشه.

 

بعد ازون،

 

زخمهای من هی بدتر شد.

 

هی بدتر شد.

 

یعنی هی تجربه کسب میکردم، ولی این تجربه ها خودشون با ایجاد زخم روی زخم های قبلی من توی من به وجود میومدن.

 

همینجوری بدتر شدم.

 

تا که خیلی افسرده شدم. و وزنم هم بالاتر رفت. توی همون اوج مرگ و از بین رفتنم بود که با این پسر اشنا شدم (مرد خودم).

 

این ادم، بدون اینکه فشاری روی شونه من بذاره، بدون اینکه توقعی ایجاد کنه، مثل یه دوست، شروع کرد با من تعامل کرد.

 

یعنی خیلی عادی، خیلی آرام، بدون گیر دادن به من، بدون تحقیر، بدون اینکه حتی بخواد منو تغییر بده.

 

گاهی بهم میگفت تو یکمی اعتمادت به خودت پایینه. ولی به مرور درست میکنیم.

 

به مرور، با اعتمادی که به اون داشتم، و بادوستی و رفاقتی که بین ما ایجاد شد، تونستم یکمی بهتر بشم.

 

هر وقت به مشکل میخوردم، میگفت درست میشه. 

یا اگه چیزی حل نشدنی بود (مثلا از اول میگفت که تو توی کانادا غیرممکنه که موفقیت های بزرگ کسب کنی، یعنی ممکنه اینجا به خاطر مردم یا هوای سالم بمونی، ولی افسرده میشی چون امکان پیشرفت وجود نداره)، کمک میکرد عوضش کنم ولی هیچوقت به من فشار نیاورد. هیچوقت.

 

به مرور، اول یه بستر مناسب برای درست شدن زخم هام ساخت. برای زخم های گذشته.

 

کمکم کرد دونه دونه زخم ها رو ترمیم کنم، مثلا بی قراری، ناارامی، افسردگی، 

کمکم کرد یه سری چیزها رو بپذیرم، مثلا بپذیرم که کانادا جامعه ارام، افسرده، بی هدف و خیلی دل کوچیکی هست. و بهتره راهم رو کج کنم.

 

کمکم کرد که زخم های جدید کمتر بتراشم روی خودم.

 

ادامه داره.

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

. اماکن باستانی بدون قیمت نخریم بصیرت بازی های ps4 ادوردز گوگل بازی کده مجله تخصصی مهندسی برق محتواهای بازاریابی تهران بلاگ