بیرون دروازه خونه خنگول ها :)



بهتون گفته بودم که تنها آدمی که میشناختم قبل اومدن به کانادا همین پسره بود.

همیشه توی رفتارش این رو میدیدم

خیلی وقتا که اصلا نیازی هم نبود میدیدی اصرار میکرد که جایگاه آدم رو به آدم یاداوری کنه!

یعنی برای کوچکترین مسئله ای این ادم گیر میداد که جایگاه تو چیه

بعدها متوجه شدم که آدمها رفتاری رو بازتاب میدن که خانواده و اقوام و محله و کشور و جامعه با اونها داشتن و بهشون یاد دادن.

توی این جامعه کانادا، با اینکه دولت داد میزنه که مهاجرپذیره، ولی مردم و کامیونیتی ها و خیلی محیط ها اصلا دوست ندارن که مهاجر وارد بشه.

انگار نه انگار که این وایت ها خودشون کانادا رو از مردمش گرفتن به زور!

برای همینم هست که کسی که اینجا میمونه، اون رفتار رو به خودش میگیره.

و من تازه تازه میفهمم چرا ایرانیای کانادا ظاهرا شسته و رفته و مودبن ولی در درونشون میبینی کلی بیماری روحی و روانی و تحقیر رو جا به جا میکنن.


راستی


یادتون میاد گفتم بعد جاپ شدن مقاله م یه استادی باهامون تماس گرفت و گفت که یه مقاله در دست چاپ دارن ولی نمیتونن چاپش کنن چون چند جا نمیتونن figure out کنن اوضاع و داده ها رو؟

و ماکمکشون کردیم؟

به ما گفتن که از من و استادم قراره در مقاله تشکر کنن و همینطور برای من مدل و نمودار ساختن :) 

جالبه که استاده توی هاروارد talk داشت و مدل و داده های منو هم نشون داده :)

به ما خبر داد و ماجرا رو تعریف کرد و داده های بیشتری خواست

فکر کن، استاد خود من همچین جایی تابه حال تاک نداشته

مقاله هیچ کدوم از دانشجوهاش از همچین جاهایی سر در نیاورده

بعد یه دونه دانشجوی اینترنشنال رو اعتماد کرد بهش و اوردش کانادا و الان مقاله من و داده هام به اضافه داده های دیگری که بعدها فرستادیم به به اون استاده و کمک کرده مقاله ش رو چاپ کنه توی هاروارد ازش صحبت شد و کار من رو بزرگگگگگ رویاسکرین نشون دادن :)


ما نتونستیم حتی یه ژورال با ایمپکت بهتر برای این مقاله مون پیدا کنیم

چون خیلی یونیک بود

و الانم هرچی کار چاپ میشه توی این زمینه همه بدون استثنا میفرستن اون ژورنالی که ما چاپ کردیم.

میدونم وسط سیل و بدبختی هم وطنام الان وقت مناسبی برای این حرفا نیست. ولی خواستم خوشحالیمو با شما قسمت کنم.


حقیقتش بعضی وقتها به خودم میگم کاش دو سه تا خواهر و برادر بیشتر داشتم.

آوردن دو تا بچه یا دونه بچه اشتباه محض هست

اون بچه های بدبخت توی تنهایی مطلق بزرگ میشن

باز سه تا بد نیست

4 تا خوبه

اگه بشه بین به دنیا اومدن بچه ها فاصله انداخت، مثلا هر 4 سال یکی بیاری، واقعا نرماله.

اگه بشه دو سال، به نظرم جفتشون نرمال بزرگ نمیشن.

یعنی اگه تو بتونی مثلا 5 تا بچه و هر کدوم به فاصله 4 سال بیاری به نظرم عالیهههههههههههه

ولی خب کی حال داره 5 تا بچه بیاره

ولی به شخصه یا بچه نخواهم اورد

یا اگه بیارم 4 تا بیارم

یه دونه یا دو تا بچه ظلم به اون بچه های بیچاره هست. 

هیچ کدومشون نرمال بزرگ نمیشن. غالبا اینجوریه.

من هرکیو دیدم که مشکلات روحی روانی داره یا نمیتونه حرفاشو بروز بده یا هزار تا مسئله دیگه داره، یا تک فرزند بوده یا دو تا بچه بودن



توی مهمونی ای که چند شب قبل رفته بودم،


داشتن بهم میگفتن که چطوریه که من یه میکسچر از سه تا race ایرانی هستم و فقط تهرانی نیستم؟ (تهرانی بودن اخیرا یه نژاد شده، اسکل احمق :D)

گفتن نههههههههه به هیچ ایرانی ای نگو این حرفا رو

چون از بچگی ما رو با سیستم دیکتاتوری کمونیستی بزرگ کردن، اینها همه ش میخوان یه دست کنن همه چی رو. بلاخره خودمون ایرانی هستیم و میدونیم ماجرا چطوریه.

همش میخوایم همه چی یکسان باشه.


گفتم والا اولا هرکسی یه هویتی داره

من مادربرگم حتی سه نسل قبلش از هند اومده، وقتی یه نفر خیلی دقیق میشه توی من چون این مادربزرگ برام باارزشه و اگه برای طرف مقابل احترام قائل باشم بهش حتما میگم که مادربزرگم نه خودش، بلکه پدربزرگ پدرش هندی هستن.

چون اینها کسانی هستن که منو ساختن و برام مهم هست که این آدمها توی زندگی من باشن.

من مسئول کوته فکری و مایندست حقیر و بسته مردم دور و برم نیستم که. 

قرار نیست چون اونها نمیخوان که بشنون که من تهرانی نیستم، من هم نگمش!!!


کلا ما از یه کالچر خیلی کالکتیویست بسته میایم بیرون و همه توی ذهن ما یا تهرانین، یا که شهرستانی و مشمول مسخره شدن.

قرار نیست چون من از سه تا نژاد شهرستانی میام پس از هم وطنام حتی مخفیش کنم!!!


این رو بهشون گفتم و بدبختا ترکیدن!


غیرمستقیم یعنی خود شماها هم کوته فکرین.


همیشه دیدم که اقایون باهام موافقت میکنن.


چون اقایون ایرانی بیشتر از خانم های ایرانی توی جامعه هستن و همینطور توی خم و پیچ ویزا و اقامت و اینها.

نهایتا یه دختر ایرانی، غالبا، آویزوون یه پسر ایرانی که پی ار یا ویزا یا سیتیزن شیپ کانادایی داره میشه و میاد کانادا :)

این ازین.


بچه ها

یه چیزایی رو توی این مدت در مواجهه با کالچر کانادایی یاد گرفتم که تصمیم گرفتم با شما به اشتراک بذارم


اگه نکته ای یه ذهنتون رسید اضافه کنین


یه نفر، میتونه حتی خودش gender خودش رو انتخاب کنه

پس اینکه شما یه دونه الت تناسلی مردانه داری به این معنا نیست که شما مرد هستی حتما.

پس: being a male is NOT a matter of birth


وقتی بزرگان ما همچین اشتباهات فاحشی میکنن

نمیشه از بقیه چنین انتظاراتی رو نداشت.


مثلا من اگه از اینکه زن باشم، راضی نباشم، میتونم انتخاب کنم که مرد باشم.


گرایش جنسی، یعنی تو به مردها تمایل داری، به زن ها تمایل داری، یا به دو جنسه ها یا هرکی.

این یعنی گرایش جنسیو مستقل از جنسیت هست


این قدر فرهنگ ما اینها رو به هم امیخته که تا یه مرد میگه که همجنس گراست ما فکر میکنیم خودش زنه یا مرد نیست یا سینه بزرگ داره یا الت تناسلی مردانه نداره!

خیلی این ها بی ربطن به هم.


من میتونم دختر باشم و به یه دختر کشش داشته باشم یا یه پسر.


شاید بعد از خوندن اینها، بگین خب اینها که واضحه!!

ولی وقتی دخترای 30-39 ساله ایرانی که اینجا میبینم اینها رو نمیدونن

و بزرگترها که هیچ اونها بدترن


دیگه حس میکنم حتما باید توضیح بدم اینها رو


مسئله بعدی: تفاوت race and ethnicity هست


race

یعنی مثلا صفدر قلی باباش اصالتا آذری زبانه و مادرش اصالتا یه خانم چینی هست. یعنی از نژاد چینی هست نه کشور چین. از نژاد تاجیک هست، از نژآد کرد هست. متعلق به نژاد ترک هست و


race در واقع بیولوژی رو در برداره. اینکه از نظر بیولوژیکی شما دقیقا از چه نژادی اومدی


ethnicity 

یعنی مخلوطی از نژآد، فرهنگ، زبان، گویش، منطقه جغرافیایی، و.

مثلا من خاورمیانه ای هستم. یعنی هم فرهنگ خاورمیانه ای رو دارم، هم زبان رو بلدم، هم ازون منطقه اومدم، هم از نژادهای میکس خاورمیانه ای هستم.

اگه من مثلا 40 سال کانادا زندگی کنم

و در کالچر کانادایی زندگی کنم نه ایرانی

و انگلیسی و فرهنگ کانادا رو خوب یاد بگیرم

و توش حل شم

میتونم بگم بعدها که اره من علاوه بر ethnicity فارسی یا خاورمیانه ای، دارای ethnicity کانادایی هم هستم.


جتی مذهبی که ما داریم یا داشتیم هم توی ethnicity دخیل هست.


برای همینم هست که هضم اینها برای ایرانی جماعت خیلی سنگینه و برای همینه که من از منطقه north york در تورنتو دوری میکنم چون ایرانیای اونجا از خونه شون و با همون میزان از ادعا و نژادپرستی منتقل شدن به خونه شون در نورث یورک.

و یارو بعد ده سال زندگی در اینجا میبینی به ontario میگه اون تا ری یو

و نمیگه

آن ته ری یو


دهنشم باز میکنه میبینی میگه آی عم عه کانادایی.


توضیحات بیشتر اینجا هست:


تفاوت این دو تا




یه چیزی که توی کانادا میبینم

اینه که مردم به جای پرداختن به اصل، به فرعیات میپردازن،

مثلا

کسی کار نمیکنه

ملت توی 18 سالگی بچه میارن بدون اینکه پدر بچه معلوم باشه

کسی کار نمیکنه کسی سفر نمیکنه و خیلی چیزا

کسی تفریح نمیکنه به نظرم

ملت میخورن و میخوابن و میشینن جلوی لپ تاپ

و به جاش به مزخرفات میپردازن

به اینکه نژاد و ملیتشون چی هست و.

مردم کاسب نیستن

کار نمیکنن.

زندگی توی کانادا آدم رو بی هدف و کند میکنه.



دوستای ایرانی من الان یه جوری شده
تا یکی میگه مورگیج بروکر، اینا کر کر میخندن :)))

چون همیشه میگم بهشون که پسره استاد دانشگاه بود!! ول کرد درس و کارو و رفت درس دلالی خوند!
و اینکه ایرانیا علاقه زیادی دارن که دلال بشن چون بلاخره کلاه سر مردم گذاشتن اسونترین کاره و پول هم توش هست :)
مخصوصا که پول مفت و مال مردم از خیلی کشورا وارد کانادا میشه
ولی اینو بهتون میگم
که واقعا به نظرم تنها شغلی که بیشترین درامد و بازار کار رو توی کانادا داره شغل دلالی، مورگیج بروکر، و پول شویی هست
حالا چه تو اون رو در قالب فایننس و ام بی ای انجام بدی
چه بری دلال مسکن بشی.
تنها شغل پردرامد کانادا هست و هرکس هم که توی این کار هست، تا از بند انگشت پا تا پیوند ابروهاش توی گه و کثافت غرقه و با پول حروم داره زندگی میکنه.

بچه ها
بیاین فرض کنیم که رضا صبری همون رضا صبریه!
گرچه من تعجب میکنم که این آدم که میگه بیست سالشه، توی سال 89 پس 11 سالش بوده، توی یازده سالگی چطوری نشسته نصف محتوای وبلاگش رو نوشته تاریخ هم زده سال 89،
حالا اون به کنار
اول میخوام به اون نره غول های دور و برم که آبروی هرچی آدم بالغ سن بالا رو هست رو بردن و این مخاطبای من که غالبا از من خیلی کوچیکترن ادب و شخصیتشون خیلی بیشتر ازینهاست.
در ثانی
بچه ها فکر کنین رضا صبری همون رضا صبریه و هیچ کس دیگه نیست.
بیاین خودمون و فکرمون رو آلوده نکنیم.
و حس مثبتمون رو به آدمها حفظ کنیم.
و امیدوارم زندگی شما دو تا مرد گنده بالای 35 بهتون یه جورایی حالی کنه که رفتارهاتون درست نیست.
بابا من دلیل داشتم که میگفتم نمیخوام هیچ آشنایی وبلاگمو داشته باشه.
شما بیشعورها با من قهر کردین دعوا کردین تا ادرس وبلاگو گرفتین و الان داریم دردسر درست میکنین.
واقعا ادمای چندشی هستین و مخصوصا ابروی سیتیزن های کانادا رفته شد چون اینها الان فکر میکنن چقر علاف و بیکارن ایرانیای بالای 35 سال کانادا!

فقط میتونم بگم که واقعا ما ایرانیا خیلی پرحاشیه هستیم.

هم خونه ایا و دوستای من خیلی توی اینترنت فعالن

میبینی همش عکس میذارن

پست میذارن

ویدئو میذارن!

یه بار برای من wine خریده بودن

بعد من اون لیوانی که برام توش واین ریخته بودن و سر کشیدم

دو دقیقه بعد توی سه تا وب سایت نوشته شده بود که واااااااااااااااااااااااای خدا این دختر این همه واین رو خورد!

ولی نه اونها برام حاشیه درست میکن

نه من براشن

نه خانواده شون واسشون و واسه من


خدا رو شکر خانواده هامون که نمیدونن ماها 4 تا درد دل مینویسیم توی اینترنت همه رو هم با اسامی ناشناخته معرفی میکنیم


دور و بریامون که همه تحصیل کرده و over 40 هستن اعصاب و روان نمیذارن

به نظرم آدم باشخصیت هیچ وقت نمیاد تو رو سر چیزی که مینویسی اذیت نمیکنه


آدم باشخصیت نمیاد تو رو سر اینکه توی وبلاگت نوشتی دوسش نداری اذیت نمیکنه که واااااااااای چرا نوشتی دوسم نداری!

شاید اصلا دوسش داری و خالی بستی؟!


ولی نیست ماها که ازون کالچر بسته بیرون اومدیم طاقت نداریم حتی سایه مون هم یه چیزی بگه که خوشمون نیاد

میزنیم دور و بریای طرف رو هم نابود میکنیم


همه این ادمها

همه این پسرها

همه شون به اسم خودشون و مودبانه وبلاگ دارن. نه کسی جرات میکنه بره حرفی بزنه نه حتی من میرم مزاحمتی ایجاد میکنم.

میبینی خیلی شسته و رفته با کت و شلوار عکس میندازن میذارن همه جا

یعنی اگه بخوای مثل اونها پزی باشی و افه (عه فه) بیای اوکی هست

و حرفای گنده گنده بنویسی توی وبلاگت و ادای روشنفکر رو ها رو دربیاری

ولی وقتی میرسن به بقیه میشن مرد تنبون پوش 7 زنه که قصدش زن گشاییه.

متاسفم.

و کلا متاسفم که دور و بریای من که نفری از شما 20 سال بزرگترن براتون ایجاد مزاحمت میکنن.


بچه ها

عاشق تک تکتون هستم :))))


یه اتفاق خیلی خیلی خوب برای من افتاده :))))))


یه اتفاق خیلی خیلی خوب تحصیلی!


در رابطه با بهترین دانشگاه جهان هستی (گوگلش کنین :)))


دوستون دارم خنگولای من :)

ممنونم که همیشه بهم انرژی مثبت دادین.


و فراموشتون نمیکنم.



من هنوزم حس میکنم حتی بین ایرانیایی که ده ساله که کانادان،

یه جورایی این جا افتاده که شهرستانیا قشر کم خرد و کم مایه هستن

یعنی تا میفهمن شهرستانی هستی یه جوری جا میخورن ارث بابای من ترتیب مادر همه این تهرانیا رو داده.

اگه یه روزی گرگ زاده زن شهرستانی بگیره، به محض اینکه من اینو بفهمم، درجا بهش میگم هرررررررررچی که گرگ زاده بهم درباره شهرسنانیا گفته بود رو.

یه جورایی دختر دلخواهشون رو نمیتونن از بین تهرانیا پیدا کنن (جون دخترا و پسرای تهرانی گرگ هستن ماشالا) و دختر شهرستانی میگیرن و تازه تحقیرشم میکنن!!!

پدرسوخته!


والا محمد یه جوری بهم میگفت تو نمایشی هم هستی

تو بیا ببین این دخترا و پسرایی که دیروز رسیدن کانادا

هر روز 30 تا استوری میذارن و 100 تاعکس.

ت میخورن و عکس میذارن!

من این همه استان و کشور این جاها رفتم و هیچ وقت عکسی نمیذارم روی پروفایلم یا اینستاگرام یا هرچی.

والا!

به نظرم غالب مردم ایران نمایشین. نمایشی هستن که اسم دانشگاهشون رو میزنن همه جا.


دیشب یه مهمونی رفته بودم

و خانم خونه هم به روش پیوست به همسر اومده بود کانادا


حقیقتش هر وقت میرم مهمونی و همچین چیزی رو میبینم


با اینکه الان بیشتر از قبل دخترای ایرانی و ایرانیا رو دوست دارم


ولی خب همش میبینم که همین خانومای مهربون همه پیوست به همسر اومدن و اینجا شروع کردن درس خوندن


ولی خب من جزو معدود دخترای ایرانیم که خودم با پای خودم اومدم و آدم قوی ای شدم.


و شاید برای همینه که خیلی وقتها خانومای ایرانی حرفای منو درک نمیکنن.


بچه ها

ماها که نوشتن و خوندن رو خیلی دوست داریم

و ماها که رو پای خودمون واسادیم


فازمون با بقیه خانومها و آدمها فرق داره.



دوستم میگفت دلیل اینکه تو رو فقط مردها میفهمن (مردهای ایرانی) اینه که مردهای ایرانی توی عمق سختی و مشکلات قرار میگیرن و تو هم دققا عین یه مرد زندگی خودت و بقیه رو پیش میبری و برای همینه که فقط مردها تو رو میفهمن و مردها با تو گرم میگیرن و تجربه هاشون رو به تو میگن.

چون اصولا زن های ایرانی غالبا تجربه ای برای گفتن ندارن!!


دیدین بعضیا همش میگن هدف ما کمک به مردمه و قصد خیرخواهی داریم وقتای خالیشون رو با بیزینس کلس میرن توی Ibiza و قبرس حالشو میبرن؟ و همشم میگن من تو رو رسوندم اینجا من تو رو رسوندم ولی در عمل برای ادم آب از آب ت ندادن و الان هم توی همون نقاط آفتاب میگیرن؟ تازه خیلی ناراحت میشن و غصه میخورن اگه ببینن تو پیشرفت کردی در نبود اونها؟ کل و ته ته ته کمکشون دادن مرغ و گوشت به فقیرا هست؟


اینها علاوه بر بیمار حاد جنسی بودن، به شدت دروغگو و افسرده ن.


:)

عید همه تون هم مبارک :)


اینو هم بنویسم و برم مهمونی دوستم (یه خانم و اقای محترم ایرانی من و دوستمو که همون دختر خوبه هست دعوتمون کردن)


من عجب آدم جاهلی بودم این ماداگاسکار رو ندیدم!!


ماداگاسکار یک و دو رو دیدم توی این چند وقت!


عاشق همه شون شدم و مخصوصا اون 4 تا پنگوئن!

به نظرم اون 4 تا پنگوئن میتونن الگوی خیلی خوبی باشن.


چرا؟

چون اونها اولا خیلی قبل هر کاری فکر میکنن

در ثانی خیلی پرتلاشن

و ثالثا خیلی جدی هستن حین کار

و الگوهای خیلی خوبی میتونن باشن برای ما.


اونا که میرن قطب جنوب چون همش میشنیدن که مدینه فاضله پنگوئن هاست و اگه برن میتونن پرواز هم بکنن و میرن و میبینن نه خیلی مزخرف و سرده و کشتی رو باز برمیگردونن!! و اتفاقا اونها هستن که در همه مراحل به داد همه حیواناات میرسن! من عاشق این 4 تام!



اینام 4 ال شخصیت اصلی فیلمن:







اینجا این دختره از یه پسری خوشش میاد و انم ازش خوشش میادا




یه عمه دارم (همون که مستقیما اسم دااشم رو گذاشت روی خواهرزاده ش)

هر هفته یه بار یه پیام میده

میگه سلام عمه قربونت بشه حالت خوبه؟

من مثلا میگم سلام عمه مرسی شما خوبین .؟

میگه آره خدا رو شکر!

و میره

به خواهرم میگم چرا اینطوری میکنه؟

میگه چون میخواد رابطه رو حفظ کنه! که اگه یه روزی خواست بچه هاشو بفرسته کانادا تو مثلا هستی اونجا!!!!

:|



یادتون میاد یه بار گفتم یه زوج ایرانی توی دانشگاه ما که پسر و دختره هر دو قدشون 155 سانته،

و به همه ایراد میگیرن

و میگفتن وای این ایرانیا اینجورین اونجورین (بدتر از خودم)

و دختره رنگ و رو رفته بود و تا ایرانی میدی فوری روشو میکرد اونور؟

و کلا فکر میکنن خیلی آدمای تاپی هستن؟ (تهرانین)

و در عمل فقط دو تا کوتوله هستن که همیشه توسط کاناداییا مسخره میشن؟

یادتون هست بهتون گفتم که یه بار کریسمس پارتی بود و همه ما سر سفره غذا میخوردیم و یهویی اینا شروع کردن به لب گرفتن از هم و ابروی ما رفت؟!

و بعد از شام رفتیم دسر بیاریم اینا با عجله رفتن نفری دو تا پشقاب کیک پر کردن اوردن و همه دسرها تموم شد و به ما هیچی نرسید؟!



یکی دیگه از دوستام

اومده در یه اقدام جذاب (پارسال البته اینکارو کرد) ایرانیا رو از کاناداییا جدا کرد!!

و با اینکه دوست کانادایی هیچ کس رو نداشتن

رفته بود همه همکارای خودش (همین هم دانشگاهیا) و شوهرش (هم دانشگاهیا) رو دعوت کرده بود به مهمونی

بیشتر بچه ها نمیان ولی اونایی که میان بهشون اصلا خوش نمیگذره و زود میرن.

من اینو از کجا فهمیدم؟

چون بعدش اومد و گفت که این کاناداییا خیلی بی عاطفه ن و آدمهای خوبی نیستن و. 

خب تو وقتی هیچ چیزی برای ارائه نداری، وقتی کالچر این ها رو نمیدونی، وقتی لنگوئیج barrier داری، وقتی تنها دلیل دعوت کردنشون اینه که میخوای پز بدی! و تازه ایرانیا رو هم ازشون جدا کردی و عین نژآدپرست ها تنهایی دعوتشون کردی! و فکر میکنی فقط خودت علامه دهر و ناطق و اگاه به همه زبان ها هستی و فرهنگ ها پس وجود خودت به عنوان یه ایرانی مشکلی ایجاد نمیکنه! چه انتظاری ازینها داری؟!!

بعد که ضایع شد سری دیگه ما رو با اونها دعوت کرد

من رفتم چون هم دوستمه (البته الان من حدود 6 تا دوست ایرانی دارم)

هم اینکه گفتم بلاخره هر رابطه ای هم ارتباطی یه تجربه هست

این سری کلا یه دونه کانادایی اومده بود!! اونو هم یه بار بیرون شانسی جایی دیده بود و ازش به زور شماره تلفن گرفته بود! و اورده بودش توی مهمونی. اونم سر یه ساعت رفت.


ولی مهمونی اون یکی دوست ایرانیم خداییییششششششششش عالی بود! عالی!


خیلی بهتر مدیریت کرد.


مشکل اغلب ایرانیا اینه که هیچ هزینه مالی و فکری روانی صرف نمیکنن. مخصوصا فکری و روانی

و فکر میکنن که حالا مهمونه دیگه دو بار میاد و میره و بلاخره دوست میشیم

دقیقا عین تفکر ایرانی، که میگه حالا بریم پناهنده شیم، حالا فعلا بریم به رای بدیم، حالا فعلا بریم دانشگاه لیسانس بگیریم ببینیم چی میشه!


نمیشه!!



نکته بعدی درباره ما اینه که خیلی وقتا سعی میکنیم که خوب حساب و کتاب کنیم ولی خداییش خیلی وقتا حساب و کتابای ما غلطه.


مثلا: دوست من داره از یه استان دیگه میاد استان ما،

داشت میگفت که میخواد وسایلش رو پست کنه

بهش گفتم از طریق پست گرون تر درمیاد دختر

بذار توی هواپیما بیار

گفت نه! باید برای دونه ای 23 دلار پول بدم! گفتم خب با پست برای دونه ای باید مینیمم 80 دلار بدی! تازه بدون تکس! گفت نه!

گفتم اگه ناراحت نمیشی من اون 23 دلارو میدم، تو بعدا پول دستت اومد پس بده. ولی با هواپیما بیار

گوش نکرد!

و تهش دویست دلار الکی خرج کرد در حالی که میتونست با همون 23 دلار وسایلو بیاره.

یا میبینی ما وقتی ماشین نداریم

کلی چیز و میز الکی بار میکنیم ازین شهر میبریم اون شهر

حتی اگه ماشین داشته باشیم چه فرقی داره حالا!!!

اون چیزی که توی دلاراما خریدی یه دلار رو، برو بده به موسسه گود ویل goodwill که بتونه ارزونتر بفروشه و کسایی که نیاز دارن بیان به قیمت ارزونتر بخرن.

بده به سازمان بچه های اینترنشنال که اونها استفاده کنن.

ببخش به دوستات

من خیلی وقتا هدیه هایی از دوستام گرفتم که اتفاقا خیلی دست دو بوده ولی به دردم خورده.


بچه ها امیدوارم از من ناراحت نشین ولی ما خوب تربیت نشدیم


یا میبینی اینجا همه از صبح تا شب دارن این ایرانیا به کاستومر سرویس زنگ میزنن.


من بارها شده با گوگل کردن راه و چاه رو بهشون یاد دادم ولی میبینی برای تلفن، اکانت گاورمنت او کانادا، برق گاز هرچی، همه ش یا از این و اون میپرسن یا که به تلفن این و اون زنگ میزنن. بابا دوگوله رو به کار بنداز!!


هرچی سنم میگذره میبینم بابا ما دخترای ایرانی واقعا مصرف کننده ایم

واقعا غریزی عمل میکنیم به قول دوستمون

پسرامونم غالبا خیلی حساب و کتاب گرن و خیلی هفت خط و همینه که ما نه به هم میخوریم نه به بقیه و یه ملت تنهای منزوی بدبخت شدیم.

آدمای خودخواهی هستیم


داشتم با یکی دیگه از دوستام حرف میزدم

بهش گفتم شما دو تا که دانشجویین شما هیچ، ولی تنها و تنها گروهی که از من پرسیدن تو پول دای زندگی کنی؟ اگه پولت تموم شه چیکار میکنی؟ میخوای قرض بدیم؟ بدون بهره برگردون

فقط کاناداییا و امریکاییا بودن!

ایرانیا اصلا حتی تعارف هم نمیکنن چون میترسن بگی اره پول میخوام

بعدم میگیم چرا اینها با ما قاطی نمیشن!

پسرای ما غالبا (نه همه، شما خودتون میدوننی که من برعکسشو هم دیدم) بزن و دررو ئن، از بسسسسسسسسسسس که از بچگی ما رو عقده ای و بدون دختر بزرگ کردن همش پسرای ایرانی میخوان یه پیرزنی دختر زنی چیزی بکنن و فرار کنن تا اون حقارت های گذشته جبران بشه.

حتی پسرای محترم ایرانی هم به شرطی کمک میکنن به دخترا که توی برنامه دختره باشه که بهش بدن. اگه دختره به هر دلیلی نخواد وارد رابطه با اونها بشه یا حتی بخواد یه بار بده و فرار کنه اون رو کنار میذارن (مخصوصا پسرای ایرانی کانادا که توی موضع ضعفن و هیچ دختری نمیخواد باهاشون دوست بشه، نمونه ش گرگ زاده سابق)، هیچ کس نمیفهمه که تو باید اول به یه دختر، بدون اینکه ازش توقعی داشه باشی یا بخوای استقلالش رو بگیری یا اذیتش کنی یا بگی شب گوشیتو یازده و پنجاه دقیقه خاموش کن یا زور بهش بگی، باید اول انسانییت رو بهش نشون بدی و اون دختر ازت خوشش میاد و عشقش پایدار هم میمونه.


بعد شوهر دوستم گفت میدونی اینها براشون از اول فرهنگ سازی شده که کمک کنن، ما تو فرهنگمون نیست!

بهش گفتم واقعا؟!

پس کیه توی عید فطر و قربان و نمیدونم جشن اهورا مزدای زرتشت و اینها به این و اون کمک میکنه؟!!!

ما چقدر بدبختیم

تمام تقصیرهای خودمون رو گردن گذشتگان و جامعه و فرهنگ سازی میندازیم.

خیلی ناراحت شدم از جوابش.

بچه ها ما ملت افتضاحی هستیم. بر همه عیانه و همینم هست که عقب گرد میزنیم.

شما بیاین با ایرانیای اینجا صحبت کنین

همه شون ناراضی

عصبانی

ولی مجبورن اینجا بمونن چون اگه برگردن بهشون میگن چرا برگشتی و ضمنا کشور مادری ما هم تحفه ای اخه نیست.

هیچ ایرانی ای نمیخواد خودشو یه ذره عوض کنه و در عوض همه به فرهنگ سازی و اینها گیر میدن.

لعنتی به جای دو سانتی ای که داری و همش به بچه اوردن فکر میکنی، به جای بیشتر کردن نسلت، به تربیت خودت فکر کن خاک تو سرت. بعدم که یکی میگه بچه اوردن مسئولیت میخواد و نمیخوام بچه بیارم فوری میگه نهههههه تو وارد رابطه جدی و ازدواج نشدی اگه بشی میبینی که باید حتما بچه بیاری!

خاک تو سر اون ازدواجی که تو رو مجبور میکنه بچه بیار یکه زندگیت دوام بیاره.

خاک تو سرت که کافی نیستی و باید بچه بیاری تا شوهر ولت نکنه کسخل.

ایرانیا کانادا رو غالبا کوته فکر دیدم. آلمانم که اون بود. هنوز زوده ولی دارم کم کم به این میرسم که ایرانیا کلا خودخواه و کوته فکرن.


چند روز قبل توی ایستگاه اتوبوس بودم

یه دختر رنگ و رو رفته با قیافه مریض و بینی عملی دیدم که چپ چپ عین کسی که مار نیشش زده دور و بریاشو نگاه میکرد

گفتم صد در صد این ایرانیه!

بدون سلام هم اومد توی اتوبوس و بدون گفتن ممنونم هم اومد بیرون

توی اتوبوسم داشت فارسی حرف میزد و گفتم بر طبل شادانه بکوب درست حدس زدی!!!




این بی بی سی خیلییییییییییی و عوضیه. خیلی خیلی.

خیلی!

پدرسوخته ها یکی میگوزه وفری پستش میکنن رو وب سایت

مرجان علی اقا این همه پولو زد و اورد کانادا و پول شوها دارن میشورنش

یه دونههههههههههه خبر نذاشت. دریغ از یه خبر!!! چقدر تو ای بی بی سی! خبرگزاری ای که تحلیل گرش مسعود بهنود ادم فروش باشه بهتر ازین نمیشه.


خیلی جالبه

اینجا

یه دختر به آسونی میتونه یه پسر رو بدبخت کنه حتی اگه پسره بهش کلا کلا هیچ کاری نداشته باشه.

بعد همین دخترا که دهنشونو باز میکننو اینقدر ادعا ازش بیرون میریزه، قادر به اداره خودشون نیستن.

من دختر کانادایی ندیدم که ازین خونه میخواد بره اون خونه اسباب کشی شو خودش انجام بده.

یا از شهر ما میخواد بره شهرشون راحت یه دونه greyhound کرایه کنه و بره. مثلا شهرشون با شهر ما یه ساعت یا دو ساعت فاضله داره.

هرکسی هرکسی که دیدم از دخترا و خانم های کانادایی دور و برم، از هر قشری که باشن، خودشون رو جلو میفرستن ولی این زن ها در عمل عرضه ندارن یه کار کوچولو انجام بدن.

بیشتر شبیه مردهای دوره پهلوی هستن که دستمال میگرفتن دستشون و اینو اون رو تهدید میکردن

کلا هیچچچچچچچچچ کاری نمیکنن. هیچ کاری. چون اول دوست پسر و پدر و مادر باید اون کارها رو انجام بدن در ثانی چرا اینها کار کنن وقتی یه چندرغاز دولت بهشون میده؟ همه شون هر روز فست فود میخورن و سفارش میدن.

همه شون بازی کامپیوتری میخرن هفته ای 200 دلار. لباس میخرن حداقل هفته ای 200 دلار.

هیچ کدوم اینها ورزش نمیکنن. تنها آدم اینجا که ورزش میکنه منم و دوست ایرانیم.

حتی کار داوطلبانه نمیکنن.

دوست من لیسانسش رو 5 ساله تموم کرد (دختر وایته)، البته اینجا همه 5 ساله تموم میکنن چون حال ندارن درس بخونن.

بعد خواست بره فوق لیسانس بگیره

هیچ جای کانادا بهش پذیرش ندادن اینها هم که بلد نیتسن برن امریکا درس بخونن چون سخته

خواست بره کالج درس بخونه! حتی کالج هم بهش گفتن نمیتونه مگه اینکه یه سال پیش نیاز بگذرونه. کالج هم که تحصیلات عالیه نیست

بعنی برای یه لیسانس این آدم 8 سال دانشگاهه. هشت سال!

خیلی جالبه عصبانی هم میشن

جامعه رو هم مقصر میدونن

ترودو و داگ فورد و هارپر رو مقصر این ها میدونن

ماری جوانا میکشن در حد یوونتوس الان! 

یعنی اینجا ملت همه دارن کوک میزنن و وید میکشن! من نمیدونم اینها چقدر درد دارن که نمیتونن با یه بیرون رفتن خالی با بقیه یا نوشتن ازش خلاص شن.

بیرون هم نمیرن! چون اجتماعی نیستن.

بلد نیستن دوست پیدا کنن.

دقت کنین من نمیگم ما ازینها برتریم

نه خیر.

باز دخترای ایرانی غالبا تکلیفشون معلومه.

شما خودتون رو نگاه نکنین که مینویسین یا وقت خال یهم دارین برای خودتون.

دخترای ایرانی کلا در زندگی از 18 سالگی مو رنگ میکنن

تا 30 سالگی دنبال خر کردن یه پسر بیچاره و ازدواج باهاشن

بعدشم دوباره هیچ کاری نمیکنن

یه بچه میارن که دست و پای مرد رو بکنن تو پوست گردو که نتونه به اسونی طلاقشون بده

و یه زندگی ستی توام با نکردن با شوهر و ایت ایز عه آی ام عه و حتی قادر نبودن به پرداخت یه دونه قبض یا جا به جا کردن دو تا چمدون ازین ور شهر به اون ور شهر هستن. غالبا زن ایرانی یعنی دکور. غالبا. نه همیشه. ولی باز تکلیف زن ایرانی معلومه. تو میدونی اگه با این ازدواج کنی هیچ کار ینمیخواد بکنه و کلا میشینه خونه و برنامه های مزخرفش رو نگاه میکنه حتی اگه ونکوور باشه. 

ولی اینها کوهی از ادعا دارن و اینجورین. و ضمنا اینجا دختر و پسر نداره همه بی مصرفن ماشالا :) یعنی از بالا به پایین همه بی مصرفن :)

دهن رو هم باز میکنن و ازش ادعا میباره.

بارها و بارها شده که اینها به رسم معمول شروع کردن به نقد کردن مسائل ی یا اجتماعی

اوایل من اصلا کاری به اینها نداشتم و یاد میگرفتم فقط.

ولی اخیرا وقتی گیر میدادم بهشون

و میخواستم توضیح بدن

حتی یه دونه بحث نبود که بتونن به پایانش برسونن

میدیدی مثلا میگفتن اره ترامپ نژآدپرست کوته فکره

بعد که میپرسی چرا؟ فوری میگن این و این. بعد که باز میپرسی

میگن کانورسیشن deep شده و ما نمیخوایم ادامه بدیم. خیلی ساده هست، جواب نداری و کم آوردی و نمیخوای ادامه بدی.

من تیو ایران وقتی به این مرحله میرسید کتک میخوردم از مخاطب چون دوباره دوگوله غالب دوستای مونثم تعطیل بود و مثل این فاطمه و مدوسا و بقیه نبودن که مخه رو به کار بگیرن. ولی خب پسرا قاطی میکردن. اینجا کتک نمیرنن و به جاش فوری میگن کانورسیشن دیپ هست و میرن.

اینو همیشه میگم

وقتی تو یه دختری

و یه تمپان رو از شکمت درمیاری و دستشوییتو میکنی و دوباره تمپان خونی رو میکنی تو با همون ه ها، چون که حال نداری که بندازیش سطل آشغال

از تو نمیشه انتظار دیگه ای داشت.


ایرانیا هم که فقط یه کار رو بلدن: دلالی!



واقعا خدا رو شکر میکنم که یه دوست دختر ایرانی خوب پیدا کردم اینجا که واقعا ادم سطحی و یا تنبل نیست.


امروز رفته بودیم بدوئیم با هم

و حرفای قشنگی میزد

میگفت وقتی پای حیوان خانگی خیلی زیاد باز بشه به یه جامعه

یعنی در حد وسیع مثل کانادا

اون جامعه یه مشکلی در تعاملاتش داره داره

یعنی انسان ها احتمالا نمیتونن اونجا خوب و درست تعامل کنن و جای اون تعامل رو با یه حیوان پر میکنن.

و حرفش درسته.

جالبه که اینقدر بعضی ادمها خودخواهن که اون حیوان رو میبینی تنبیه میکنن توی کانادا

میبینی اونو اذیت میکنن

گرسنه نگهش میدارن

بهش عمدا بی توجهی میکنن وقتی به خودشون بی توجهی میشه.

حرفش خیلی قشنگ و منطقی به نظرم رسید.

از بیمار بودن جامعه حکایت داره احتمالا. احتمالا. و جالبه که فکر میکنن حالا که pet دارن پس بهش دارن لطف میکنن.

عقیمش میکنن

اذیتش میکنن

غذای مزخرف بهش میدن

و بعد میگن نه مابهش لطف میکنیم بیرون نذاشتیم بمیره!!!!


من وقتایی که هوا آفتابی هست

میرم زیر درخت میشینم


یه جنگل مانند درست کنار خونه مون هست

که کنارشم یه پارک هست

میرم کنار درختهای بیرون اون جنگل میشینم

و مینویسم توی دفترم

یا میخونم

یا هرچی مثل اون

اون حس خوب رو دوست دارم :)


من نوشتن رو دوست دارم

شاید باورتون نشه ولی از وقتی کانادا اومدم مینیمم 20 تا دفتر تموم کردم

که مثلا 13 تاش برای امور تحصیلی بود و هفت هشت تا هم برای دل خودم!!!


حالا منتظر یه هوای خوبم که برم باز ملافه مو بردارم و زیر درخت بشینم :)




دو روز زندگیه

و ممکنه که فردا نباشیم.

پیشنهاد میکنم شما هم حتما همین کارو انجام بدین.




من یه چیزو نمیفهمم

یعنی دو سال و سه ماه بهش فکر کردم ولی نفهمیدم :(

چرا ایرانیا میرن فیزیک میخونن، تهش مورگیج بروکر و دلال میشن.

ریاضی میخونن سر از همونجا درمیارن

هنر میخونن باز هم دلال وام و مسکن میشن

فایننس میخونن باز هم همین میشن فقط به قول بابک اینبار درسشو هم خوندن و با کت و شلوار خیلی با اعتماد به نفس ظاهر میشن

کوفت میخونن زهر میخونن بازم همینه

الان شما میدونین توی تورنتو چقدر دختر ایرانی هست که دلال هست؟ واسه این و اون وام میگیره یا تو اژانس املاک صفدرقلی و پسران کار میکنه؟

میدونین هر روز توی شبکه های اجتماعی ایرانیا مخصوصا ایرانیای تورنتو چقدر تبلیغ بیمه سفرهای خود رو با ما بگیرین و نمیدونم از ما وام بگیرین و اینها میاد بیرون؟

ایا میدانستید که باند پول شویی ای که توی کانادا متلاشی شد ده نفرش ایرانی بود (و یه دونه وایتم توش بود کلا)؟

و ازون ده تا هشت تاشون توی تورنتو بودن اون ایرانیا؟ و مثلا ددی مامی با دختر خونه با هم داشتن همکاری میکردن؟


ایا میدانستین که این کشوری که من توش هستم حتما یه سری مشکلات اساسی داره که ظاهرا رمز موفقیت در اینه که تو یا پول شو شی یا دلال یا یا قاچاقچی؟

ایا میدانستین که ایرانی جماعت ظاهرا به جز دلالی و ی و پول شویی هیچی بلد نیست غالبا؟ حداقل اینها مشاهدات من از تورنتو و نیمه جنوبی انتاریو هست!






یعنی همیشه به اون جدی سابق پول شوی گرگ زاده عوضی (ک) لعنت و نفرین میفرستم که اومد و آسایشم رو ازم گرفت و نذاشت مثل بچه آدم بنویسم.

کلی اینجا من پست داشتم که همه شون رو دوست داشتم.

بخدا الان که دقت میکنم میبینم در گذشته هر تصمیمی که آدم اولین بار میگیره همه درست بوده.

تو فکر کن من بار اول بهش گفتم نمیخوام بدونه کجا مینویسم

بیشعور هی اصرار کرد

هی اصرار کرد.

امیدوارم از زندگیت همیشه ناراضی باشی (که هستی هم، تنهای بدبخت)

آسایش من رو گرفت توی این وبلاگ.


ادامه تیوتورینگ


من همیشه انتخاب میکنم که برم خونه مردم.

چرا؟

1. هر خونه ایکه میری، شانس این رو داری که با همه اعضای خونواده کامیونیکیت کنی و در تعامل باشی پس آدمهای بیشتری رو میشناسی و دایره روابطت رو گسترش میدی

2. زندگی های مختلفی رو میبینی که خب به تجربه ت اضافه میکنه

3. هدف من چاپیدن مردم نیست، هدفم کمک هست. ادمها توی خونه های خودشون آرامش بیشتری دارن و بهتر یاد میگیرن.

4. من اون حس رو دوست دارم. که برم خونه های مردم و مردم نیان خونه م و وارد safe zone م نشن. 

5. تیوتورینگ کردن توی خونه های مردم من رو از safe zone خودم بیرون میاره.


خیلی وقتا میبینی یه اتفاقات جالبی میفته

مثلا یه وقتایی بچه ها نمیخوان درس بخونن و تیوتور داشته باشن


یا میبینی پسره دو ساله که داره شیمی رو میگیره توی دبیرستان ولی نمیتونه پاس کنه.

اولش همه میبینی میگن اره ما بیست جلسه نیاز داریم

ولی من کارم رو خیلی دوست دارم و ضمنا بلدم که چطوری درس بدم

شاید فکر کنین دارم الکی حرف میزنم

ولی یکی از بهترین مهاتر های من مهارت درس دادن هست.

و واقعا بلدش هستم.

بعد میبینی اون بیست جلسه میشه کلا 5 جلسه.


بعد خب درسته که من برای پول میرم ولی پول تنها دلیل من نیست.

خیلی وقتا میبینی وقتی میخوان cash رو بهت بدن از رفتارهاشون میفهمی هرکسی چه شخصیتی داره.

مثلا یه بار برای بچه دو تا استاد دانشگاه معلمی کردم

مثلا بیرنشون چقدر خوشحال هست

میری توشون میبینی زن و شوهر به شدت با هم اختلاف دارن

کلا آدم زیاد میبینی

یه مسئله ای که با تیوتورینگ هست اینه که ادمهایی که ازت میخوان براشون تیوتورینگ کنی خب ادمهایین که دستشون به دهنشون میرسه، به بچه هاشون اهمیت زیادی میدن، و خب آدم حسابین. یعنی اینو باید همیشه گوشه ذهنت داشته باشی.


من برای وایت های اروپا، وایت های کانادا، مهاجرا، از هر نوعی تیوتورینگ کردم.

یکی از بهترین تجارب من توی کانادا این هستو خیلی متاسف میشم وقتی میبینم دخترای ایرانی یا حتی پسرای ایرانی این کارو انجام نمیدن چون افت داره.

خانواده ها همیشه بهت یه ride میدن برای برگشتن به خونه و اگه قبول نکنی خیلی ناراحت میشن.

خانم ها همیشه منو نگه میدارن بعد تیوتتورینگ حتی اون استاد دانشگاهها و دکتر و مهندسا و معلم ها و بهم شیرینی و چایی میدن از کشورشون (حتی اگه 20 ساله که اینجان) و خیلی باهام صحبت میکنن.

همه شون میگن که برای بچه هاشون اومدن.

میگن مثلا توی لهستان نمیشد خیلی بچه پیشرفت کنه و الان اومدیم کانادا ولی این بچه ها درس نمیخونن.

من چون خیلی دانشجو دیدیم توی دانشگاه و بیرونش وخیلی تربیت کردم خب میدونم که این ها عادی هستن اینجا

ولی خب اونها خیلی استرس دارن. برای همین همیشه از نگاه اونها به بچه های اینده م نگاه میکنم  احساس میکنم که دوست ندارم توی کانادا بچه بیارم.


یکیشون خودش پی اچ دی داشت توی مهندسی

بهم گفت تو باید بفهمی چرا دختر من وقتی میره سر امتحان هول میکنه و نمره ش کم میشه

همون جلسه اول گفت

منم گفتم چشم !!! :)


ولی نگفتم که حاجی من اگه اینقدر روانشناسی بلد بودم خودم رو علاج میکردم :) من هم دقیقا نمره هام کمتر از حدم میشد توی امتحان های کتبی. همیشه. دلیلشو هم نوشتم اینجا.

خلاصه یکی از بهترین دستاوردها و تجارب منه.


یکی از بهترین تجربه های من توی کانادا

tutoring هست

تیوتور شدن یعنی تو معلم خصوصی بشی

شاگردت میتونه بیاد خونه ت

یا جفتتون میرین یه کتابخونه ای جایی

یا تو میری خونه شون

من هرچی تیوتوری کردم رفتم خونه طرف.

این رو خودم انتخاب کردم.

بعدا براتون میگم چرا :) الان باید برم :)


سلام دوستای من

حالتون چطوره؟


خوبین؟


بچه ها

فصل جدیدی از زندگی من شروع شده

و به خاطر اون

میخوام این وبلاگ رو کلا ببندم و اپدیت نکنم.


فعلا دارم بهش فکر میکنم.

میخواستم قبلش بهتون بگم که خیلی خیلی خیلی دوستون دارم.


با مورداعتمادها و کسایی که میشناسمشون که در ارتباطم.


بقیه هم که ترول های یکی دو نفرن لطف کردن و توی این مدت وبلاگم رو خوندن.


خیلی دوستون دارم :)


امشب یه چیزی اومد توی ذهنم و خیلی هم خندیدم هم خوشحال شدم.

پارسال و پیارسال همیشه وقتی برف شدید میومد و با هم خونه ای و دوستام میرفتم بیرون

به این فکر میکردم که اگه جدی پول شو (ک، گرگ زاده) پای قولها و حرفایی که خودش زده بود و خودش قولش رو داده بود میموند

من میتونستم الان یه دوست خوب داشته باشم و توی این برف و سردی اگه حتی دو ماه یه بار یه ساعت میدیدمش و باهاش گپ میزدم چقدر حس خوبی میداشت. چون اینو بارها بهم گفته بود که من برعکس همه دخترام و خیلی خلاف امواج شنا میکنم. یا قبل اومدنم به اینجا همیشه بهم میگفت که خیلی دوست داره بشینه با من گپ بزنه.

اینها خیلی توی ذهنم مرور میشد.


امروز به این دوست ایرانیم گفتم اینو.

بهش گفتم که ادم روزای اول یه چیزایی توی ذهنش هست که توی سالهای آینده بهشون میخنده کلی.

خیلی خندیدیم.

محمد همیشه میگفت که جدی سابق (گرگ زاده پول شو) روانی هست. من حقیقتش هیچوقت باورم نمیشد.

تا که شد! روانی نیست. جامعه بهش فشار اورده. شمر توی کانادا زندگی نمیکنه. هرچی وضعت بهتر باشه بهت سخت تر میگذره چون وضعت توی ایران بهتر بود.

همیشه بهم میگفت که هر شش ماه یه بار میزنه از کانادا بیرون و تا مدتها برنمیگرده (مزایای داشتن ددی پولدار)

و این سم هست. تو باید دو سه سال اول رو توی جامعه مقصد بمونی که هم اشنایی کامل بهش داشته باشی هم اینکه اون هفت لایه دلتنگی و سختی و مشکل رو پاره کنی و ازش دربیای. بیرون رفتن و اومدن زیاد باعث میشه تو توی سطحیات بمونی و برای همینم هست که نصایح اینجور ادمها اغلب اشتباه از اب درمیاد.

خلاصه بچه ها 

چند سال دیگه ممکنه به فکرهای الانتون بخندین :)


هرچی دقت میکنم و هرچی با تاریخ خون ها اینجا صحبت میکنم

میبینم که ایرانیا اخلاقای غیبت کردن و نمیدونم ترسو و محافظه کار بودن یا زیراب زدن رو فقط میتونستن از بریتیش ها یاد بگیرن!


این دوستم که دختر ایرانیه و تو شهرمونه و با هم وقت میگذرونیم منو به دوستش که یوشنم یه دختره توی امریکاس معرفی کرد

با هم صحبت کردیم

بچه ها دختره، اندازه صد تا پسر ایرانی توی کانادا جنم و شخصیت و شعور داره.

اینو من بارها دیدم که امریکاییا خیلی ساده تر و کاسب تر و مهربون تر و اهل کمک تر و از طرفی خیلی باهوش تر از کاناداییا و اروپاییا هستن. یعنی حواسشون جمعه. اینقدر ازش خوشم اومد! به خودشم گفتم که خوشبحالت و دست راستت رو سر من که زودتر بیام اونجا.

همچنان میگم

فکر نکنین کانادا جای بدیه

کانادا جای خوبیه

ولی آدم خودشو میخواد.

کانادا برای کسی که از زندگی یه نواخت تکراری 24 ساعته بازی کامپیوتری کردن و بعدش خوابیدن و غذای ان لاین سفارش دادن خسته میشه مناسب نیست. روانی میشی توی این سیستم. 

کلا میگم اگه کسی بدون غر زدن تونست یه سال کانادا رو تحمل کنه یعنی کانادا احتمالا اپشن خوبیه براش.

من روزی که اینجا اومدم احساس کردم که تو ایران شادتر و خوشحال تر بودم. 

تو فکر توی ایران تو راه میری نشست و نمیدونم کلاسهای و گرووههای مختلف هست.

من خودمو کشتم که توی تورنتو دو سه تا کلاس درست و حسابی پیدا کنم مگه تونستم؟!

کلا همه در حد بار رفتن آپشن دارن.

الان میفهمم چرا ایرانیاتوی کانادا میخوان به این و اون کمک کنن. بدبختا دارن روانی میشن.

ولی ایرانیای امریکا غالبا چون بهشون کمک شده میخوان به بقیه کمک کنن. یه مدل دیگه هست. همش دایره دوستی رو گسترش میدن. 

ایرانیای کانادا خیلی میترسن بیچاره ها :) همش ترس همش لرز.

من اولش اینجا دوست پیدا کردم

بعدش باز باز دوست پیدا کردم

الان دیگه طرز تفکرم زیاد باهاشون جور در نمیاد درسته که رابطه رو حفظ کردیم ولی الان هر دو ماه چند تا دوست جدید پیدا میکنم و این روند سریعتر خواهد شد.

چون اینجا میبینی غالب ایرانیا با همون تنبلی و ترس و وحشت و محافظه کاری و غرور همینجوری میمونن تا اخر عمر. و چون تو داری همش متحول میشی یا پرکارتر میشی پس مجبوری خودتو بکشی بالا.

شاید بگم یکی از معدود ادمهایی که هیچوقت برای من رنگ نباخت توی این دو سال و سه ماه، محمد بود! و خواهرم. که دو تا ادم پرکار هستن. مخصوصا محمد.


بچه ها، وب سایت وبلاگم رو زدم :)


ولی به شما نمیگم که :)


باید یه ذره بگذره فعلا خالیه :)


در جواب کلنگ خودم:

من قبلنا وقتی کودک بودم فکر میکردم هرکی که میره خارج چه ادم باکلاسیه.

بعدها دوزاریم افتاد که سفر کردن خیلی خوبه

دیدن جاهای مختلف

درس خوندن تو جاهای مختلف

زندگی کردن

ولی خارج اومدن دلیل بر روشن فکری نیست.


ماها که اومدیم خارج اگه واقعا کیس های حاد مشکلات ی نداشته باشیم باید دهنمون رو ببندیم درباره کشورمون

اگه ما عرضه داشتیم میموندیم کشورمون رو میساختیم.


فرق تفکر ایرانی با المانی اینه.


تفکر ایرانی یعنی همکار من قیافه ش شبیه هموفیلیای هشت بار در هفته بستری شده در بیمارستان میمونه

ولی فردای اون روزی که اومده میگه خدا رو شکر ما ازون خراب شده ایران راحت شدیم و الان دیگه کانادایی هستیم و ما ژرمنیم و ژرمن ها بهترین ادمهای کره زمینن.

ولی یه المانی به جای زر زر کردن اینطوری زحمت میکشه وکشورشو میسازه (البته بیشتر المانیای قدیم نه الان) و زر زر نمیکنه و نمیاد امریکا کانادا که بدبختی بکشه و بگه ازون خراب شده راحت شدم و تا اخرشم با جامعه میکس نشه.


ما ایرانیا از اول توی گوشمون خوندن که اگه زودتر از ک بری یعنی زرنگی

اگه بتونی قاطی حکومت شی و بعدش باز از کشور بری زرنگی

نمیبینین غایت و نهایت امثال خاوری و رفقا همین خارج اومدنه؟

به ما یاد دادن دلالی عالیه.

خواهشا بچه نیارین تا وقتی این مایندست رو دارین. خواهش میکنم ازتون.


برای فرست یر ریپورت، سمینار، و دفاعم یکی از استادام از دانشگاه yale اومده بود.

و توی Illinois کار کرده بود قبلنا.

میگفت من خیلی دوست دارم که تو نمیترسی (و اینو چند بار بهم گفت و کامنتهایی هم که روی پایان نامه م گذاشته بود همین ها رو نشون میداد) و جواب میدی و حرف میزنی. خیلیا حرف نمیزنن و ساکت میمونن. همیشه منو به بی کله بودن تشویق میکرد :)

من ندیدم که کسی Submissive باشه و به جایی برسه.

حقتو گرفتن با بی ادبی فرق داره. 

توی این دو سال و سه ماه خیلی روی این چیزها کار کردم.

یکی از مسائلی که همیشه توی ذهنم هست اینه که اگه برگردم به گذشته از صابخونه اولم شکایت میکنم.

ولی از یه طرف اون بنده خدا یه خانم مهروبن کوته فکر تیپیکال اینجا بود.

ما قرار نیست راه بریم و به همه درس زندگی بدیم که.

شکایت ازون و کشوندنش به دادگاه وقت من رو میگرفت و اعصاب و زندگی و شخصیت اون رو ازش.

در نتیجه شکایت ازون جایز نبود.

ولی تا ادم میتونه باید از احمقها و بیمارها دوری کنه.

چون اینها فایده که ندارن.

دلتم نمیاد حالشونو بگیری.

حوصله هم نداری روشون کار کنی.

در نتیج باید بی خیالشون بشی و هر از گاهی بهشون یه چیزی بگی یا بفرستی و اگه ببینی امادگی دارن باز کار میکنی روشون نشد که مهم نیست :)





ایرانیا و حتی غیر ایرانیا رو آدمهای خیلی در مقابل حرف زور ساکتی یافتم.

اینکه تو شاخ بازی درنیاری جلوی هرکسی و گاهی شرایط رو بفهمی و درک کنی عصبانیت طرف مقابل یا ناراحتیش یا تربیتش یا فرهنگش و باهاش بسازی خیلی خوب هست.

من ممکنه جلوی همکارم که از یه فرهنگ تند و زن ستیز اومده

یا اون یکی همکارم که پدر و مادرش از هم جدا شدن

یا پلیسی که بلد نیست چطوری با کسی تا کنه ولی تمام تلاشش رو میکنه که خوب treat کنه ولی گاهی همه چی از دستش در میره 

یا دوستی که همیشه تیکه میندازه ولی واقعنی منظوری نداره رو میتونم با همه شون کنار بیام

ولی نمیتونم و نمیخوام و نخواهم خواست با کسانی کنار بیام که گه خوری بیش تر از حد خودشون رو دارن.


گاهی میبینی رف میخواد تو رو خرد کنه و بهت کار بده

تو اون کار رو میگیری و اثرات اون رفتار مخرب تا اخر عمرت با تو میمونه

گاهی کسی میخواد کمکت کنه ولی کمکش باعث خرد شدنت میشه

گاهی میبینی دوستی با یکی منفعت اوره ولی تو خرد میشی یا تو رو خرد میکنه تا دوست شه


محمد همیشه اینها رو بهم میگفت

و اتفاقا محمد بیشتر از هرکسی که میشناسم اینها رو رعایت میکرد.


میخوایم دو روز زندگی کنیم قرار نیست بردگی اینو اونو کنیم.

شاشیدم به زندگی ای که توش تو بخوای سرت رو خم کنی جلوی demand های بی جای این و اون و یا جایی باشی که برات ارزش قائل نشن.

من هرکیو دیدم که تونسته خودشو بکشه بالا، سرش هم همیشه بالا بوده و الکی منت این و اون رو نکشیده.

اینکه ما کاری باشیم و تفاوت ها رو بپذیریم و مشکلات جامعه مقصد رو درک کنیم و خوبیاش رو هم درک کنیم و تفاوت ها رو بفهمیم و برای بالابردن کیفیت خودمون تلاش کنیم یه طرف و این خیلی هم خوب هست.

اینکه ما Submissive باشیم و هرکی هر بلا خواست سرمون بیاره

و همزمان هم از حقمون دفاع نکنیم هم اینکه تلاشی برای بالا بردن کیفیتمون نکنیم، خیلی آزاردهنده هست.

کل حرف من اینه.


باید سرتو بگیری بالا، خیلی تلاش کنی، همه رو دوست داشته باشی و حق و حقوقت رو بگیری.

تمام.


از شما چه پنهون

از یه جهت خیلی خوشحالم

اینکه قبل برادر و خواهرم اینجا اومدم و اونها دیگه مهاجرت نمیکنن اینجا. چون اومدن به کانادا حماقت محض هست.

برای من مجرد علاف بیکار بدک نیست و دردش کمتره. برای خانواده و نمیدونم ادم بالای سی سال واقعا حماقته به نظرم.

و اینکه خوشحالم که به 4 نفر دیگه هم درباره کانادا اگاهی دادم.

خیلی جالبه بعد ازینکه امریکا بن کرد ایرانیا رو

کانادا رو مردم به عنوان مدینه فاضله یافتن و بهش فرار دارن میکنن.

کانادا مدیریتش در حد دوران مدیریت محمود ه. 

کلی دانشجو میگیرن در حالی که کانادا نه بازار کارش نه هواش نه مردمش نه هیچیش تحمل نداره!

کلی مهاجر میگیرن و باز هم ظرفتی در کار نیست برای هیچی.

ایرانیام همه شون مثل دوران سرخ پوستی کانادا به هم تپیدن توی تورنتو یا ونکوور یا کلگری و اصلا متوجه اینها نیستن.

فقط وقتی میفهمن که بچه شون مینی ون رو برمیداره و میره 30 نفر رو زیر میگیره به خاطر فشارهایی که جامعه بهش اورده توی اون مدت و بعدش دوزاریشون میفته که عه یهع جای کار میلنگه!

من دلیل بدبختی ایران رو اونهایی نمیبینم که توی ایرانن. 

اونهایی میبنیم که از ایران بیرون اومدن و کرور کرور ادعا و بی مصرفی و عقده و حقارت رو با خودشون جا به جا میکنن اینور و اونور.

و خدا رو شکر میکنم که دارم ازینجا میرم!

دیگه براتون خیلی نوشتم و همه تون منو خوب میشناسین.

کانادا بیشتر از دو سال ارزش موندن نداره. ته ته تهش سه سال.

من اگه ببینم کسی بالای 5 سال اینجا مونده یکمی بهش شک میکنم.


بچه ها این اقاهه جدی بلاند واقعنی دوست داشتنیه :)

قربون اون چشمای آبیت برم :)

چقدر مهربونه!

امشب زنگ زده میگه تو پولات که تموم نشده؟ همه چی مرتبه؟ نگرانم هست.

بهش گفتم من حالم خوبه. از پس زندگیم برمیام. گفت نمیدونم من همیشه فایننشالی فکر میکنم یکمی نگرانم. تو خیلی خجالتی هستی نکنه پولت تموم شه. نمیخواستم ازت بپرسم ولی مجبورم.

به خودشم گفتم.

گفتم یعنی من میتونستم خوشبخت تر از این باشم؟! که یه پسر امزیکایی که هیچی از کالچر من نمیدونه اینقدر به فکر من باشه؟!

بچه ها به زبون و نشنالیتی و نژآد نیست. 

آدم خوب همه جا پیدا میشه. هموطن بیشعور هم همه جا داریم.

من تو همه استانها ایرانی دیدم.

ایرانیا بیشتر ازینکه بنده خداها خیرتو نخوانف طفلکا میترسن لو برن که هیچ اطلاعاتی از کانادا ندارن و برای همینه که خودشونو بهبی تفاوتی میزنن. ایرانیا همه ش با ایرانیا هستن و برای همین هیچی از کاناداییا نمیدونن. و از کانادا. متاسفانه. به جدی بلاند نازم امشب گفتم که واقعا دوسش دارم. 

:)

هیچوقت فکر نمیکردم یه امریکایی اینقدر نگران من بشه که یهو بهم زنگ بزنه.

با اینکه ما هر روز چت میکنیم.

دوسش دارم.




فانتزیای هم خونه ای داشتن من و خیلی چیزای مشابه تموم شدن


و الان فانتزیای جدیدی دارم.

میخوام خیلی پیشرفت کنم.

بچه ها از شما چه پنهون 
هر وقت با یه پسر ایرانی صحبت میکنم یا فکر میکنم بهشون به دو چیز فکر میکنم، اگه که توی کانادا باشن و بیشتر از 5 سال باشه که اینجا باشن:
1. آخی بیچاره ها آلت تناسلی کوچیکی دارن حتما
2. تو واقعنی چطوری تونستی بیشتر از 5 سال توی کانادا بمونی؟!!!!
من مثلا درسم دو سال و یه ماه دقیقا طول کشید که کاملا تموم شه.
یه ماه بعدشم باز موندم توی دانشگاه چون استادم خواست ولی بلاخره سابقه کار هست و از سر بیکاری و علافی نبود. درسته که دوست داشتم شش ماه قبل ازینجا برم ولی خب همیشه همه چی به میل ما نمیچرخه.

اگه بیشتر از یه سال دیگه اینجا بمونم، بمیرم بهتره.
نمیفهمم چطوری یه نفر میتونه مثلا 10 سال توی کانادا بمونه. اصلا نمیفهمم.

اگه یه روزی

من منجر به تحول کشورم و مردمش در جهت خوبش بشم

و ایران بشه گلستون

و مردمم با راحتی زندگی کنن (و این ربطی به ت نداره، هدف من تغییر رژیم یا ت یا هر کوفتی نیست) 

و اون موقع کسی از من بپرسه چطوری اینکارو کردی؟!


بهشون خواهم گفت

پسرای کشورم که همه شون رو گرفته بودن دستشون

و هر وقت ازشون کمک خواستم اغلب خواستن فقط ترتیبمو بدن و بگن بیا بچه بسازیم و زندگی کنیم کلیفرنیا یا ونکوور یا هر کوفتی

دخترامونم اغلب (نه همیشه) گفتن ایت ایز عه دختر من میخوام شوهر کنم و بچه بیارم و شوهره رو به فاک بدم و هدف دیگه ای ندارم (پوچ و سطحی بودن هر دو گروه)

و من مجبور شدم تنهایی این رو انجام بدم.


یه ایراد دیگه که وارده به جامعه کانادا از نظر منی که با چنار کاشتن میخواستم کامیپوتر بخرم و همیشه همه چی رو تعمیر میکردم

اینه که اینجا همش مصرف کننده ن

یعنی پسره سه متر قد داره و دهنشو باز که میکنه ازش کلی ادعا بیرون میریزه

ولی بلد نیستن هیچی رو تعمیر کنن

همکارای من مثلا برای disc cleanup ساده لپ تاپ رو میبردن نمایندگیش.

ما جاروبرقیمون رو با 4 دلار تونستیم تعمیر کنیم ولی همین هم خونه ایای من (مخصوصا پسرها) میگفتن 200 دلار جمع کنیم جاروبرقی بخریم.

خیلی عجیبن.

همکارای من از همه چی میترسیدن.

خیلی جامعه تنبل بی حوصله مصرف کننده این. خودشون هم اعتراف میکنن!!!


احساس میکنم ملت وقتی شروع میکنن برای مهاجرت، دیگه کاریه که شده و گردنشون افتاده.

آخه من هرچی فکر میکنم، میبینم حتی توی همون تورنتو واقعا آخه چی هست؟! 

مردم همون مایندست رو دارن

همون نگرشه هست

مردم به مرور بی روح و بی رحم میشن.

وایتها خیلی اینجا مشهورن که آدم های خودخواهی هستن. این خودخواهی روی مردم اثر میذاره و داغونشون میکنه و مهاجرام میبینی بی رحم میشن.

من قبلنا میرفتم وورک شاپ کار پیدا کردن

میدیدم که مردهای گنده 45 ساله همه دلشون گرفته، افسرده، میخوان حرف بزنن.

یه چیزایی رو اینجا ورداشتن کپی کردن از اروپا و امریکا و بزرگترین افتخارشون همسایه بودن با امریکاست.

کانادا خیلی کوچولو و مردمش هم به تبع خیلی کوته فکرن. کوته فکری درد قابل درمانی نیست. دیگه با اون مایندست بزرگ شدن.


اوایللللللللللل که اومدم اینجا همیشه حسرت میخوردم که کاش منم مثل این وایت ها تربیت میشدم

بعدها حرص میخوردم که چرا اینها اینجورین (اغلب کوته فکرن، همیشه خسته ن، دنیاشون کوچیکه، تا نوک بینی رو میبینن)

الان خنده م میگیره :) یه جورایی توی فازی از کوته فکری هستن که تعجب اوره. خیلی این درجه از کوته فکری برای من عجیبه.

میبینی ترسوئن

محتاطن

بی هدفن

عصبی ن

کم صبرن

از بچگی به اینها یاد ندادن که چطوری معاشرت کنن. هم خونه ایام همیشه میگن که این جزوی از کالچر ماست (اونها یعنی) که از بچگی به ما یاد ندادن که چطوری باید small talk برقرار کنیم. میگن درسته که تو دقت کنی همه درباره هوا حرف میزنن ولی اون تنها گزینه ماست. به جز یه دونه از هم خونه ایام، میبینی بقیه زور میزنن مکالمه کنن ولی تهش گند میزنن.

مثلا یکیشون: خب امروز چه برنامه ای داری

من: کارای همیشگی. دانشگاه و این چیزها

اون: راستی اون فیلمی که رفتی دیدی اسمش چی بود؟

من: بلا بلا بلا

اون: خوب بود؟

من: آره

اون: درباره چی بود؟ 

اینجاست که دوست دارم بهش بگم google it

ولی خب نمیشه گفت

من مجددا: یه دختری که خودش رو باور نداره

اون

من

اون.


اون: کی میری بیرون؟

من" احتمالا یه ربع دیگه

اون: دقیقا کی؟!


اینجاست که میخوام بگم گه خوریش به تو نیومده.

ولی خب نمیشه گفت.


میدونی مثل ما نیستن

ما راحت دیسکاشن برقرار میکنیم در حد لالیگا

اینها نه

یه نوار کاست تکراری دارن که از سی سال قبل دارن استفاده ش میکنن


قبلنا هم گفتم

غذای تکراری

ساعت خواب تکراری

نه سفری نه چیزی

همه اماده خونه شوهر

عصبی

بی صبر

یه مدل تکراری

خیلی basic هستن.


من همینا رو قبلنا میدیدم و میگفتم اخه این چه وضعشه و اصلا چرا من باید اینجا میومدم؟

الان خنده م میگیره.

بابا اینا کین دیگه :)

دنیاشون کوچیکه.

ما ایرانیا یا حداقل یه عده دیگه و من

ماها خیلی جاه طلبیم

فانتزیامون مونده توی یه ازمایشگاه و قلدری کردن اونجا نیست

اینها نه

هیچ دریمی هیچ فانتزی ای ندارن

ته ته تهش میخوان بمونن همین ازمایشگاه ما و میز خوب رو (خوب که چه عرض کنم. داغون) بردارن برای خودشون و کامپیوتر استفاده کنن.

اینها هیچوقت فانتزی ماها نبوده و نیست.

اینه که میگم خنده م میگیره :)


با یکی از خانم های جشن تولد دوست شدم :)

قراره با هم بزنیم بیرون

اینها همه شون از تورنتو اومده بودن و هیچ کدوم مال شهر ما نبودن.

اومدنی داشتم اوبر میگرفتم بیام خونه 

این خانم گفتش که نه ما میرسونیمت.

بهشون گفتم نه واقعا با اوبر میرم (واقعا هم میخواستم با اوبر بیام چون مردم مسئول ایاب و ذهاب من که نیستن، از قبل فیگر اوتش کرده بودم) گفتن نه! و لطف کردن منو رسوندن. این زن و شوهر چقدر ماه و نایسن!

بعضی ادمها رو وقتی باهاشون صحبت میکنی به جز حس خوب هیچی دیگه نمیگیری.

ازین زن و شوهر و از هرکسی که توی اون جمع بود این حس خوب رو گرفتم.

منتقل کردن یعنی.


خانومه وقتی منتظر شوهرش بودیم برگشت گفت تو چه موهای خوشگلی داری.


بوسم کرد بچه ها :)

من کلا یه پسر یا مرد بوسم کنه میگم اوکی فاین.

یه جنس مونث بوسم کنه تا روزها و هفته ها خوشحالم! یه حس خوب میگیرم. چون فارغ از جنسیتم بوسیده منو :)))


یه جور حس خوبه.



یا وقتی گی ها منو بوس میکنن یا بغل خیلی خیلی حسم خوب میشه :)



خلاصه

وقتی این حرفو زد یاد اون موقع افتادم که توی ولنجک وسط برف و یخ میدیدی (اون موقع اوبر و لیفت نبود، اتوبوس شرکت واحد اصلا ولنجک نمیومد هر دو ساعت یکی میومد! خصوصی هم چیزی نداشتیم هیچ اتوبوس خصوصی ای نبود و تاکسی هم یه دونه تاکسی مرکز توی بازار ولنجک (اون بالا) بود که اونام همیشه سرگرم حرف زدن بودن و گوشی رو برنمیداشتن!!! بماند که هزینه زندگی توی ولنجک بالا بود و سخت بود تاکسی گرفتن، گوگل مپز هم نبود!!)

میدیدی برف و یخ ریخته همه جا و نمیشه راه رفت (البته صد در صد بهتر از کانادا بود) و یه خانمی لطف میکرد نگه میداشت و سوار میشدی و تو راه میگفتن تو چه پوست خوبی داری! کاش بشه پوست رو پیوند زد ازت میگرفتیم! و من اوایل وقتی 18 سالم بود فوری میترسیدم که نکنه میخوان منو بن و اینجوری میگن؟! بعدها عادی شد!

یا هر وقت توی دستشویی خانم ها توی دانشگاه موهامو باز میکردم فوری دخترا میگفتن تو چه اتومویی میکشی که موهات اینقدر صاف و روغنی و کلفته؟ هم خوابگاهیم همیشه شوخی میکرد که بهشون بگو که اتو مو رو به تو ازون دنیا هدیه دادن و همیشه باهاته (منظورم ذاتا اینجوری بودن موهام بود).

اینجا خیلی خیلی شنیدم که همه ش این وایت ها میگن کاش موها و چونه و دندونای تو مال ما بود (یا میگن تو چشم درشتی یا میگن کاش پوست ما مثل تو لک و جوش نداشت).


خلاصه بچه ها

به شدتتتتتتتتتتتتتتتت حس خوبی گرفتم از مهمونی این جشن تولد.


آهان کلی کادو برده بودم :))))

یه سینی نفیس 

یه تابلوی زیبا که بچسبونه روی دیوارش 

یه بسته شوکولات خوشگل لاکچری به قول ارسطو عامل

و یه کارت تبریک تولد 

و دو تا ساک تولد 


شما نیازی نیست اندازه من ولخرجی کنین اگه رفتین تولدی جایی. من دوست داشتم اینها رو ببرم چون دوستم گفته بود که نیازی نیست غذا بیاری و ما غذا پختیم و. اینکه تو این مدت بهم محبت کرده و اینکه دوسش دارم.

ولی بیشتر از همه کادو برده بودم. دفعه دیگه باید یه جوری هدیه ببرم که بقیه خجالت نکشن. همه دو تا دو تا اومده بودن من تنهایی رفته بودم.

حس خیلی خوبی به این دختره و این خانواده دارم :) انگار خواهر بزرگیه که نداشتم هیچوقت. دوسش دارم.



شب جشن تولد توی تمام اون شش هفت ساعت دلم مجددا برای دراز و همه مجردهای کانادا (پسرای ایرانی) سوخت

دوباره یاد این افتادم که میگفت ما رو به عنوان یه پسر مجرد ایرانی هیچ جا راه نمیدن و باید زن بگیریم تا ما رو هم یه جا دعوت کنن :(

نازی. درستم میگه من تو هیچ کدوم این مراسما ندیدم پسر مجرد دعوت کنن! بیچاره پسرای مجرد :(


داشتم میگفتم

مثلا من وسعم واقعا نمیکشه که همچین مهمونی ای رو برگزار کنم. خیلی هزینه بره (همون آجلیش خارح از توان منه) 

و اعتقادم اینه که وقتی نمیتونی یه چیزی رو در حد استاندارد خودت برگزار کنی همون بهتر که برگزار نکنی. وقتی خونه درست و حسابی نداری برای برگزاری یه چیزی، همون بهتر که اینکارو انجام ندی و خودت و بقیه رو اذیت نکنی.

و خب اینجا مهمونی هایی رفتیم که گفتن بعد شام بیاین. درسته خیلی خوش گذشته و صاحب مهمونی رو بعدها بیشتر از سابق دوست داشتم و کلا شام و ناهار و اینها زیاد مهم نیست. ولی استاندارد من بالاست!


خیلی این مراسم خوش گذشت.


بیتشر از هر مراسم دیگه خوش گذشت.

یه دلیلش این بود که احتمالا (احتمالا) کسانی که اومده بودن اونجا درس و دانشگاهشون تموم شده بود و یا دنبال کار بودن و یا کار داشتن میکردن و خب توی یه سطح دیگه ای بودن. دومیش خوب بودن و خیلی دقیق و اراسته و سالم و درست و حسابی و نظیف و تمیز و خوشگل بودن میزبان بود که اینقدر همه چی رو خوب اورگنایز کرده بود.

سومیش این بود که سه تا ادم بالای 35 سال میزبان بودن و واقعا از پس همه چی خوب براومدن.


واقعا بهم خوش گذشت! واقعا!



دو سال و نیم قبل

وقتی اومدم اینچا


شماها همتون شاهدین


که من در چه وضعیتی بودم


خیلی مینوشتم


هیچوقت به گذشته و به خوندن خودم برنمیگردم

یکی از نوشته هام که یادمه

درباره همکار کاناداییم بود که یه دختر Dark blonde بود


خدا بگم امثال گرگ زاده و رضا صبری و بقیه رو چیکار کنه که عین فضولا میان و باعث میشن آدم محتویات وبلاگشو دیلیت کنه

وگرنه الان من ده ها هزار صفحه نوشته داشتم اینجا

یادتون هست داشتم میگفتم که اینها اصلا و ابدا شنبه ها و یکشنبه ها و حتی جمعه ها پیداشون نمیشه


و یه بار که شنبه رفته بودم دانشگاه

این دختر اومده بود دو ساعت آزمایش ران کنه بره

و من اون موقع ها خیلی پرحوصله تر و خیلی اجتماعی و فاقد اعتماد به نفس هم بودم

میرفتم جلو با همه گرم میگرفتم 

الانم همونه ولی به تدریج آدم اعتماد به نفس پیدا میکنه

خلاصه یادمه دیدم هر نیم ساعت میاد یه پروتئین تزریق میکنه توی دستگاه و میره

ازش پرسیدم که توی وقتای خالیت چی تماشا میکنی؟ ازین جهت میپرسم که با کالچر و ادمها آشنا نیستم و میخوام بدونم کاناداییا چی میبینن

گفت friends!

گفت وقتی سنش کمتر بوده (مثلا ده ساله هرچی) مامانش از تلویزیون میدیده این رو،

بعد این مثلا بچه بوده  نتونسته خوب بفهمه این فیلم رو

الان توی سن مثلا 25 سالگی باز داره دوباره میبینه!


یادتون میاد اومدم نوشتم که یه جورایی حسرت میخورم (و نه حسودی، حسودی هیچوقت نکردم به کسی)

که چقدر خوب و ریلکس بزرگ شده


الان حسرت نمیخورم

خیلی وقته که حسرت نمیخورم 


همیشه به خودم میگم

کاش هرجوری که بود بزرگ میشدم

ولی توی جامعه آزاد، با میزان حقارت کمتر، با ازادی بیشتر، با تنش کمتر، بزرگ میشدم


کاش با اضطراب کمتر، با تحقیر کمتر بزرگم میکردم.


کاش یه بار، یه بار، به گذاشتن انگشتم لای در توی اول ابتدایی، به جای تحقیر کردنم به خاطر دین و ارزش ها و فرهنگ و مایندستی که پدر و مادرم داشتن، به جای گیر دادن به اصول و فروع دین، 

با من مثل یه آدم رفتار میکردن

بچه شش ساله چه میفهمه؟!

بیرون خونه یه جور آشوب بوده برای ما ایرانیا

توی خونه یه جور دیگه

کاش مدیرمون به جای جدا کردن من از بقیه و برچسب زدن بهم

از استعدادام، از قدرت دوست پیدا کردن بالام، از اجتماعی بودنم استفاده میکرد.

کاش به جای حرف و حدیث ساختن پشت من، به من جامعه فرصت میداد که بتونم مثل یه آدم عادی زندگی کنم نه کسی که داره جوب بک گراوند بقیه رو میخوره و تحقیر میشه

خیلی دوست دارم که همه زندگیم رو بنویسم

شماها که اینقدر منو خوندین

به جرات میتونم بگم که حتی 10 درصد از زندگی من رو نمیدونین


وقتی اینجا بیشتر موندم، متوجه شدم که خیلی وقتا تربیت این وایت ها هم خوب نیست. مضر هست، ضرر داره که دخترای به این خوشگلی و بزرگی شب و روز وید میکشن و کوکائین میزنن

یا خودکشی میکنن یا هر چی دیگه

هر شب میرن با یه پسر میخوابن تا که محبت دریافت کنن و یا اون حس عدم خواستن و عدم پذیرششون رو جبران کنن

فکر نکنین اینها مشکلات ندارن


دارن


حرف من اینه که

اگه من توی دوران بچگی، واقعا کودک بودم و باهام مثل یه کودک رفتار میشد

اگه توی دوران نوجوانی باهام مثل یه نوجوان نرمال رفتار میشد

و با خیلیامون نه فقط من


شاید، من شما همه ماها، اینقدر درب و داغون بزرگ نمیشدیم


دقت کنین الان توی این دنیا هیچ ملیتی هیچی بدتر از ایرانی بودن نیست


ایران رو میذارن کنار اسم بدترین اجرام و اجسام دنیا


خار اون هم فقط به چشم ما مردم میره.


همه اینها یه طرف اون تربیت ناجوری که داشتم داشتیم هرچی، یه طرف

اون احساس عدم مورد قبول قرار گرفتن از سمت خانواده

احساس عدم اعتماد به نفس و اعتماد به خود

احساس اینکه باید همه چیز چرفکت باشه باید از ماهها قبل برای هرچیزی اماده سازی کنی در حالی که شاشیدم به این دنیا اصلا نیازی به این کارها نیست


احساس اینکه ما رو بقیه کشورها راه نمیدن

پسرامون و دخترامون تا 40 سالگی در به در این کشورو اون کشور هستن


پسرای گنده 46 ساله مون توی اون سن هنوز بلد نیستن با یه رابطه چطوری رفتار کنن و مثل یه کودک 6 ساله رفتار میکنن.

نتیجه ش این میشه که من و امثال من، با اینکه ممکنه مادرها و پدرای خوبی بشیم

ولی نمیخوایم بچه بیاریم

چون میترسیم به احتمال یه درصد مثل ما بشه.


بعد ازین

میخوام برای خودم و برای دل خودم زندگی کنم

میخوام رها باشم

آزاد زندگی کنم


امروز رفته بودم سمینار دوستم که علوم انسانیه

چون نوبت اون نفر دوم بود، پس 3 تا سمینار رو با هم دیدم

این دوست من ایرانیه

اولا که چقدر دپارتمانشون سیستمش با علوم پایه تفاوت داره!

علوم پایه واقعا یه مشت عقده ای رو جمع کرده که میخوان اعلام کنن کاری که دارن میکنن بهترین کار جهانه.


علوم انسانی یه مدل دیگه هست

درسته که اونها هم عقده ای بازیای خودشونو دارن و چون من با جزئیاتش آشنا نیستم پس نمیفهممش و از دور grass is green

ولی حس میکنم friendly تر هستن

توی سمینارای ما همه راست کردن و تیز کردن که طرف پاورپوینتش تموم شه که بهش شلیک کنن

اینجا خیلی عادی خیلی راحت 

وسط اسپیچ ملت داشتن حرف میزدن

داشت ازینها سوال میپرسید

هر سه تاشون

داشتم فکر میکردم که چقدر فرق داره!!!

حتی خود دختره خیلی تربیتش با من فرق داره

خیلی ریلکس!(البته استادهای ما هم با متفاوت هستن، استاد من خیلی حساس و سخت گیر هست و برای همینم هست که میتونه مقاله های عالی بده)

حتی یه بار براش Rehearsal برگزار نکرده بودن

خیلی عادی

اومد دوستانه دو کلمه حرف زد و رفت!


من بیست دقیقه زودتر رسیدم به دم در سالن سمینار

این دقیقا دو دقیقه مونده رسید!

من رفته بودم اونو تشویق کنم و 18 دقیقه زودتر ازش رسیدم


محتویاتش رو رخیته بود توی یه usb!

همین


ما یه 100 نفر در 1000 جا ایمیل میکنیم ود پاورپوینتو و توی هفت تا دراپ باکس میذاریم

و 3 تا یو اس بی


انگار به تخمشون نیست

واقعا هم نباید باشه


کلا 38 سال زندگیش رو عشق و حال کرده


درسته که دغدغه های خودشو داره مثلا من به اسونی با ادمها دوست میشم و خب خیلی ها نمیتونن


و خب یه دلیلش متفاوت بودن خونواده من بود وگرنه عمرا من این اسکیل رو میداشتم


ولی به تخمشون نیست


هر سال دو بار برمیگردن ایران


باز حداقل ما دغدغه هامون اینهان


یه دوستی دارم که یه پسر 34 ساله هست و امریکا اومده یه ساله


دو ماه از رسیدنش گذشته بود


زنگ زده بود میگفت مریم اینقدر حسرت پسرای امریکا رو میخورم!

پرسیدم چرا؟!


گفت هر وقت که پسری یا دختری باکرگیش میره، میان یه گوشه یه مجسمه رو رنگ میکنن!!!

ما هیچوقت ازین کارها نکردیم!

هیچوقت نتونستیم با یه دل سیر و با یه علاقه تموم نشدنی یکی رو بخوایم!

همش با استرس با بدبختی!


این پسره بچه پولداره و فکر نکنین که این چیزها گریبان ما ادمهای معمولی رو میگیره.


خواستم بهش بگم والا من یه دوست پسری داشتم توی ایران

که دوسش هم داشتم 


ولی هار شد

و جفتک انداخت

و هزاران هزار بلا سر من اورد توی ایران


و باعث شد از ازدواج کردن منصرف بشم.


باعث شد از پسرها قطع امید کنم.


اینه وضعیت ما.



نرمال بزرگ نشدیم.


مشکل داریم بچه ها.

مگه چقدر دیگه زنده م؟!

20 سال؟ نهایتش سی سال.




امروز بدو بدو رفتم سوپرمارکت

یه خانمی داشت خرید میکرد

سلام کردیم (توی کالچر کانادا سلام کردن هست و منم اینکارو میکنم)

بعد دوباره توی aisle بعدی باز دیدمش و لبخند زدیم به هم.

اومد جلو

گفت من یه خواهرزاده دارم، که قیافه ش کپی تو هست، مو نمیزنه با تو.


گفتم چه جالب! 

انگار تو هستی!


گفت اسمش ناتالی هست


منم اسممو گفتم و معرفی کردم خودمو


پرسیدم ایشون هم همینجا زندگی میکنه؟!

گفت نه سیاتل زندگی میکنه


خانمه موهاش خیلی قهوه ای روشن بود و چشماش سبز. یعنی شما هر جوری بذارین اینها رو کنار هم، جور در نمیاد.


قبلنا هم یه گل پسر افغانستانی منو دید و یه دو کلمه صحبت کردیم و گفت افغانستانی هستی دیگه؟

بهش گفتم ایران به دنیا اومدم ولی خب هم زبونیم دیگه.


چندین بار خانم های یونانی ازم پرسیدن که یونانیم؟

یا روسی یا هرچی


یه پسر ایرانی هم یه همکار کانادایی داشته که ازش خوشش میومده (خواهر برادری) و وقتی منو توی ایستگاه اتوبوس دید گفت تو چقدر شبیه کایلی هستی! وقتی فهمید ایرانیم گفت خیلی عجیب بود برام.


میخوام بگم


ما آدها کسایی که باهاشون ارتباط عاطفی برقرار میکنیم رو شبیه کسایی میدونیم که میشناسیم یا به هر دلیلی دوسشون داریم.


واقعا ایجاد مهر و محبت در دل طرف حتی رنگ و نژآد و این چیزها هم غلبه میکنه و باعث میشه آدمها شما رو جوری ببینن که خودشون میخوان.


من قیافه م خیلی واضح ایرانیه.

موهام مشکیه و پوست صورتم تیره هست. و چشمام همینطور. و



بچه ها اینو بخونین:

750ft2 - Offering a room with a view for free (Toronto)

I have a beautiful penthouse that I am open to sharing with a female. Not expecting any rent. Hoping for a mutually beneficial arrangement. Brown single guy in late thirties


خخخخخخخخخ


پسره یا ایرانیه یا مال آمریکای جنوبیه.


چون نوشته brown


همسن غالب پسرای مجرد ایرانیه

مطمئنم که پسره ایرانیه

چون South american ها غالبا میگن که مثلا مال امریکای جنوبی هستن


همش بهتون میگم که تنهایی و بدبختی داره از سر و روی پسرای ایرانی و مردهای ایرانی اینجا میباره؟!


خیلیاشون درامداشون میره بالا، و هیچ کس رو پیدا نمیکنن و تنهایی روانیشون میکنه

و بعدش یا میان اینجا اکانت میسازن به اسم "رضا صبری" و اینو اونو اذیت میکنن از توی خود تورنتو،

یا که میبینی میرن و شوگر ددی میشن یا پنت هاوسشون رو مجانی اجاره میدن :))))


دلم سوخت.


این لینکشه:


لینک شوگر ددی


mutually beneficial arrangement یعنی دختره باید شوگر بیبیش بشه :))) گاهی وقتا به این فکر میکنم که تنهایی و بدبختی چقدر باید فشار بیاره به یه آدم که پرایوسی خودش رو بریزه به هم که بتونه شبها با یه دختر حرف بزنه.

میخوام بگم این آدم توی نیازهای اولیه خودش مونده و اونها نشدن.

خوشبختانه گواه هم برای حرفهام پیدا شد اینهمه میگفتم بابای پسرای ایرانی و غیرایرانی توی کانادا خیلی تنهان خیلی. به شدت افسردگی دارن.

حاضرن همه چیزشون رو بدن که یه دختر خوب یا حتی خانم مطلقه یا خانمی که در رابطه نیست ولی هنوز طلاق نگرفته گیرشون بیاد. اگه دخترای ایرانی توی ایران اینها رو بفهمن هیچوقت سراغ پسر ایرانی توی کانادا نمیرن.


یادمه یه مستند وحشتناک درباره وضعیت زندانیای عراقی توی عراق در زمان حمله آمریکای جهان خوار میدیدم

توش یه آقا خودیی میکرد چلوی دوربین چون بهش فشار اومده بود.

این آگهی منو یاد اون انداخت متاسفانه و دوباره ناراحت شدم.

فکر نکنین خارج ریختن. اینجا هم مشکلات خودشو داره. تو فکر کن تا 39 سالگی به همه چی توی زندگیت میرسی (وضعیت غالب پسرای ایرانی توی کانادا) ولی نه تنها با محیط آشنا نیستی که بتونی با یه دختر دوست شی، نه تنها از نظر فرهنگی جور در نمیای، بلکه دیگه سنت هم گذشته و هیچ دختری بهت نزدیک نمیشه. دخترای کانادایی هم نهایتا تا 27 سالگی ازدواج میکنن و همیشه هم دوست پسراشون یا از خودشون کوچکترن دو سال سه سال یا که همسنن نهایتا.

این پسرای ایرانی ناچارن میرن توی اون سن از ایران دختر 20 ساله میارن و شوهرش میشن و تا آخر عمر هم برای خودشون عذابه هم دختره دیگه دوسشون نداره.

میشه زهر مار اندر زهر مار.


و غم انگیزترین قسمت زندگی من این هست الان

که وقتی گوگل میکنی 

kaveh

اولین اسمی که گوگل پیشنهاد میده کاوه یغمایی میاد بالا!!! (من اول این کاوه یغمایی رو با اون یغما گلرویی عقده ای اشتباه گرفتم!)

کاوه مدنی بعدیشه.

این رو ببینین:


Water: Think Again | Kaveh Madani


والا از روی لهجه م کاملا مشخصه که کانادایی نیستم.

یعنی داد میزنه.

ایرانیا همیشه میان میپرسن که اینجا به دنیا اومدی؟ چون ایرانیا خودشون مهمونن و نمیتون لهجه م رو تشخیص بدن.

ولی کاناداییا و امریکاییا زوددددددد میفهمن همین که میگی های متوجه میشن.

چون لهجه داریم و خب لهجه مون از بین نخواهد رفت.

مگه الن ایر این همه فارسی صحبت میکنه ما متوجه نمیشیم!؟ چرا میشیم ولی اینو هم میدونیم که لهجه داره و واضحه که ایرانی نیست.


دیشب تا صبح خواب میدیدم توی مخلوطی از گیلان و انتاریو هستم

بارون داره میباره

انگار دارن منو مین ولی سیستم پلیس با ایران فرق داره و همین که 911 رو گرفتم فوری پلیس ریخت و بدبخت کردن طرف رو.


هم درگیر بودم توی خواب چون میخواستم برگردم خونه و ها نمیذاشتن

هم اینکه خواب شمال بود

خواهرم بود

همه بودن

بیدار شدم و با اینکه هزار تا بلا سرم اومده بود (ی در کار نبود خیالتون راحت) و دستشویی هم داشتم

دیدم که چقدر خوب خوابیدم!

و ساعت دوازده ظهر بود

گوشی باتریش تموم شده بود و من خواب رفته بودم و نتونستم هفت صبح بیدار شم.

چرا اینقدر بهم خوش گذشت و خوابیدم؟ 

چون خواب گیلان رو دیدم


چرا خواب گیلان رو دیدم؟!

چون بیدار شدم و دیدم که داره بارون میباره.

صدای بارون میومد

و میاد


یاد گیلان افتادم!


گیلانم آرزوست!



والا هر سوالی دوست دارین بپرسین اوکی هست.


یکی از هنرپیشه هایی که من بی اندازه دوسش دارم، ادام سندلر هست :)


عشق منه این مرد :)


تمام فیلمهاش رو تقریبا دیدم.


واقعا نازه


و جالبه توی بیشتر فیلمهاش هم زن بازه. نقشش رو هیچ وقت نمیتونه خوب بازی کنه (نقش یه مرد زن باز رو) و برای همینم هست که خیلی طنز میشه نقشش :)


توی لحظه های خوشحالی، ناراحتی، عادی و. میرم فیلمهای اون رو میبینم


یادم میده که توی زندگی توی بهترین و بدترین شرایط لبخند بزنم. حس خوبیه.

و همیشه احساس میکنم ادام سندلر پدر و همسر خوبیه.



یه خونواده ایرانی هستن

که میخوان برم مستاجرشون بشم

ولی نمیرم.


ایرانیا همه شون مشکل ندارن

ولی بای دیفالت ما یه سری مسائل داریم


یکیش اینه که فکر میکنیم حالا که اومدیم کانادا پس کانادا ارث بابای ماست

عین اونهایی که میرن المان و فکر میکنن المان مال اوناس


دومیش اینه که فکر میکنیم که حالا که اومدیم کانادا پس نباید هیچوقت به هیچ کس و هیچ گروهی بگیم که اینجا هم مشکلات داره.

من قبل اینکه بیام کانادا واقعا کسی درباره مزایا و معایب کانادا بهم اطلاعات درستی نداد.

جدی گرگ زاده میگفت مریم ملت از صبح تا شب توی کانادا وید میکشن و کوک میزنن و گروپ میکنن.

یعنی "مشکلات" کانادا از نظر جدی گرگ زاده همین ها بود.


یعنی این کشور هیچ مسئله دیگه ای نداشت


یه بار با هم خونه ایام داشتم حرف میزدم و میگفتم که دوستم میگفت همین سه تا مشکلات اساسیشن


اینقدر خندیدن!

گفتن مطمئنی این دوستت کانادا بوده و درس خونده؟


میدونین چرا این حرفو زد؟

چون این آدم ددی پولدار داره، و خب همیشه یه جای خوب شهر خونه کرایه میکنه ددیش براش و نه هم خونه ای داره نه مشکلات همسایه بد نه هیچی

این ادم ماشین داره و هیچوقت پیاده نمیره سوپرمارکت توی هوای منفی 50 درجه

این آدم خودشو چسبونده به ایرانیا و توی کامیونیتی ایرانیاس و نیازی به دونستن کالچر کانادا و زبان انگلیسی نداره

کلا ایرانیایی که میان خارج، در همون جهالتی به سر میبرن که ایرانیای توی ایران به سر میبرن.


داشتم با دوستم که امریکاس و تو یه ایالت نزدیک به ایالت ماست دیشب صحبت میکردم


یه چیزای فضایی از کانادا میگفت که حد نداشت!


اولش کلی حرف زد از کانادا

بهش گفت با تمام احترامی که برات قائلم ولی فکر میکنم که تصوراتت از کانادا خیلی اشتباهه.


بچه ها شما شاید مطالعه زیاد میکنین یا که این وبلاگ یا وبلاگ های مشابه رو میخونین


اینکه یه کشوری مهاجر خیلی قبول میکنه به معنای این نیست که مهاجرها توش وضعیت عالی ای دارن

به معنای اون نیست که حتما کار زیاد فراهمه و.

به معنای اون نیست که سیستم بهداشتی و درمانیش عالیه

و مهم تر، به معنای اون نیست که مردمش پذیرای این همه مهاجرن


ملت از دور دارن نگاه میکنن


هی میگن کانادا که خیلی مهاجر قبول میکنه!!!


بدبختی اینه که کسی که اینجا هست هم از مشکلات این کشور نمیگه.


ملت نمیخوان تصویر کانادا رو خراب کنن


پسره یا مرده یا خانومه ش جر خورده 5 سال زحمت کشیده تا رسیده اینجا 

و الان موقعیتش بدتر از ایران هست

نمیخواد کم بیاره جلوی فک و فامیل 


مشکل ما این نیست که کانادا یا امریکا مشکل داره هر کشوری مشکلات خودشو داره


ما بین هموطنانی قرار گرفتیم که اغلبشون یا بچه پولدارن و مشکلات و دغدغه های ما رو ندارن


یا که بی شعورن و نمیخوان تصویری از داخل کشور به بیرون بدن


خیلی تعجب کردم وقتی دیدم این آدم نه خوبیای کانادا رو میدونه بدیاشو


چرت و پرت میگفت!


مثلا میگفت ونکوور که عین شماله و کلا هوا افتابیه و گاهی هم بارون میباره!!!


بهش گفت ونکوور افتاب نداره


برو سایت های معتبر رو ببین


ونکوور نه افتاب داره نه افتابش سو داره


هیچ کس از بادهای وحشتناک اینجا خبر نداره

از freezing rain های اینجا خبر نداره.


چند روز قبل یه خانومی اینجا بعد از 11 ساعت انتظار برای دکتر از دنیا رفت.

دکتره رسید. ولی خانمه مرده بود.


من الان میفهمم چرا ملتی که میان کانادا افسرده میشن. چرا داغون میشن


چرا کسی اینجا بهشون زن نمیده و میرن از ایران زن میارن!


الان میفهمم چرا باید قدر خودم رو بدونم و چرا هیچ پسر ایرانی ای توی کانادا لیاقتم رو نداره.


ملت دو گوله هاشون تعطیله!


یکی از دخترای ایرانی که توی یه استان دیگه زندگی میکنه


و از من حدود 5 سال بزرگتره

افسردگی داره


دختر خیلی خوبی هست

درونگرا هست


ولی خب افسردگی هم داره


یعنی من چند بار باهاش صحبت کردم و احساس کردم که خیلی به مرز افسردگی رسیده


نه ماه دیرتر از من اومده اینجا


و جالبش اینه که اولش که اومد با دو تا ایرانی هم خونه بود


بیست روز نشده یه خونه برای خودش گرفت و رفت اونجا


که ازاد باشه و رها


و الان به شدت افسرده شده


یادمه همیشه بهم میگفت که وای خدا تو چقدر عذاب میکشی بین هم خونه ایا


ولی حقیقتش بچه ها


هم خونه ای بد بده، قبول. داشتم و میدونم چقدر بده.


ولی هم خونه ای داشتن خوبه


از تنهایی بیرون میای

مخصوصا اگه مال کشور مقصد باشه چیز یاد میگیری

زبان

بادی لنگوئیجت قوی میشه و.

فرهنگو زود یاد میگیری


خلاصه این دختر به حد افسرده شده که میاد توی شبکه های اجتماعی پست میذاره که به شدت مریض و افسرده شده


یه ذره تریپش خودخواهی هم هست


بچه پولداره


و تجربه بهم نشون داده که آدمای خودخواه که به هیچ کس فکر نمیکنن به شدت افسرده میشن.


دلایلش هم طولانیه و از حوصله خارج.


دور از جون فاطمه و مدوسا و خیلی از دخترای ایرانی که میشناسم و میدونم که بچه های خوبین


واقعا بیخود نیست که نسل ما داره تموم میشه.

از اغلب دخترای ایرانی مخصوصا دخترای ایرانی ای که الان توی کانادا میبینم (و همینطور خانم های ایرانی) فاقد نفهم تر ندیدم من.

شما بیاین کانادا میبینین دخترای کانادایی خیلی خیلی قابل تحمل تر هستن و خیلی کم تر ناز و نوز و آخ و اوخ الکی دارن


دختر ایرانی میبینی از اول توی ناز و نعمت بزرگ شده

با همون درک نکردن شرایط کشورش و با بی خیالی اومده کانادا

توی کانادا هم یه آدم بدبختی از بین ایرانیا خدا زده سرش و اینو گرفته یا میبینی خیلی وقتا حتی دوست پسر ندارن

و با همون نفعمی داره به کارش ادامه میده و با همون نفهمی هم توی کانادا داره زندگی میکنه


یعنی تمام دخترای ایرانی دور و بر من تا به حال یه بار هم مسئولیت یه کاری رو در زندگی به عهده نگرفتن.

بیخود نیتس که همسرا و دوست های اینها در به در دنبال دخترن بلکم بتونن زندگی رو از اول بسازن.


واقعا هرچی از این دخترای تیپیکال ایرانی دوری کنین به نفعتونه. 

دقت کنین

نه همه دخترا

من چند تا دختر درست و حسابی و خوب ایرانی توی امریکا پیدا کردم و چند تا هم توی کانادا

ولی تیپیکال دخترای ایرانی فقط دنبال یه شوهرن و یه خونه که از comfort zone خودشون بیرون نیان.

با همون بی لیاقتی و بی عرضگی حالا کلی ادعا هم دارن!!

تو ته ته تهش توی تورنتو یه مورگیج بروکری که با دلالی و دروغ و دادن به این و اون داری نون درمیاری. چرا خودتو تحویل میگیری؟

حتی عرضه نداری با اسم و رسم خودت بیای نظر بذاری. احمق.


یه آقایی هست توی تویئتر

اسمش هست لیبرال ضد چپ


عجب پستهایی میذاره!!!


پستهاش خیلی واقعین خیلی!!!!


حتما بخونینش

یه پسر حدودا 38 ساله اینا هست.

کانادا زندگی میکنه


خدایا مو به تنم سیخ شد


کاملا واقعیت ها رو نوشته درباره کانادا و ایرانیای اینجا


https://twitter.com/realLiberal2018



این هم درباره یه پسری هست که بنده خدا شده راننده اوبر در کانادا


https://twitter.com/uberroutine



بچه ها پستهای این دو نفر رو جدی بگیرین.


یه جایی هست که پسره میاد از شرایط خودش و اینکه چقدر به پسرها سخت میگذره توی کانادا میگه

اینقدر دلم سوخت براش :(

حرفایی که زده درسته.

لیبرال ضد چپ رو میگم

تمام پستهاش رو بخونین.


مو به تنم سیخ شد!


یاور همیشه کفتر نجات منه :)


یاور توی سخت ترین، آسون ترین، خوشحال ترین، ناراحت ترین لحظه هام، بهم حرفهایی رو میزنه که به معنای واقعی کلمه روی من اثر مثبت میذاره.


امروز داشت بهم میگفت که برای اینکه بفهمم که چرا دنیا داره به سمت شتی تر شدن میره

system dynamics علی مشایخی رو ببینم


و کتاب هنر شفاف اندیشیدن رو بخونم تا بدونم دیدی داشته باشم به اینکه چطوری تصمیم های بهتری بگیرم یا وقتی که تصمیم افتضاحی دارم میگیرم بدونم که از کجا میاد.


حالا میخوام شروع کنمش ببینم که چی میشه.


اگه میخواین، با هم شروع کنیم بخونیم

و بعد به هم بگیم.


چند وقت قبل

یکی از دوستام که یه دختر ایرانیه

داشت میپرسید که چطوری پسر پیدا کنم؟ چرا هیچ کس پیدا نمیشه با من دوست شه؟


بهش گفتم زمان بده زمان. و خودت باش. پیداشون میشه.


یکمی بعدش یه اگهی گذاشته بود که خونه ش رو کرایه بده یه اتاقش رو چون یه خونه خیلییییییییییییی بزرگ داره.


نوشته بود no pets no guests no parties no boys 

و فقط میخوام با دختر هم خونه ای بشم

کرایه ش هم برای شهر ما واقع کرایه خونه بالایی بود


بعد یه بار توی مهمونی برگشت گفت نمیدونم چرا هیچ کس نمیاد که خونه منو ببینه.

فکر کنم اینو قبلا نوشتم نه؟


ساکت موندم


گفت نه واقعا دلیلش چیه؟!

گفتم واقعا دلیل میخوای؟

گفت آره!


گفتم والا من اگه کنار خیابون بخوابم هم هرگز ازت کرایه اتاق نمیکنم.

اون جمله هایی که نوشتی مثل خونه blacklist میمونه

انگار میخوای بلایی سر مستاجرت بیاری که نمیخوای هیچ کس بیاد ببینتش. حتی برای دو دقیقه.


گفت واقعا این معنا رو میده؟!


گفتم بله این معنا رو میده.


بعد میدونین

این دختر هم بچه پولداره خیلی پولداره


یه جوری اگهی رو نوشته بود انگار تو باید بری مثلا 650 دلار بهش پول بدی هر ماه، نازش رو هم بکشی

خونه ش رو هم تمیز کنی

و.

خیلی برام عجیب بود.


اینو من بارها دیدم

یه اتاق کرایه میدن

تازه قیمتشو هم بیشتر میذارن

فکر میکنن مصاحبت با خودشون یه جور غنیمته پس ملت باید دو برابر پول بدن

بردگی هم بکنن

طرف نذاره هیچ کس رو ببینن و کل زندگیش رو هم خانوم کنترل کنه

با کی برو با کی بیا و.

بعدم تازه منت هم بذاره سرش که تو با من هم خونه ای

من همششششش یاد جولیا پندلتون میفتم


صابخونه اول من هم همینجوری بود.


فکر میکرد از دماغ فیل افتاده و زندگی همه رو کنترل میکرد

یه زن بلاند بود

مجرد بود

60 سالش بود

با هیچ کس رابطه نداشته و مجرد بود!!

بچه هم نداشت

هیچ وقت ازدواج نکرده بود.



یکی از دوستام که حدود 4 ساله که ازدواج کرده

رفته با شوهرش ایران برگشته

دقت کنین این دختر حتی خودش نتونست کانادا بیاد و دو بار فقط برای ویزای پیوست به همسر ریجکت شد!

اینها واقعیت های زندگیشن

به طرز وحشتناکی توی دوران دانشگاهیش توی دانشگاه ما ابروی ایرانیا رو برد.

یعنی یه کاری کرد که استادش قسم خورده دیگه ایرانی نگیره.

با اون وضع همیشه میگه چه قدر کارش درسته

خلاصه رفته

برگشته

مردم ایران توی بدبختین

برگشته میگه ازدواح سفید داری خب که چی!!


یعنی داشت حسودی میکرد به این ورژن مجرد توام با ازدواج سفید این دخترا پسرای ایرانی که خیلی وقتا میبینی یا مشکلی دارن یا بی پولن یا هرچی.


یعنی همینجوری با حالت تعجب و حیرت مونده بودم که تو دیگه کی هستی!


خیلی شانسی و با مفت خوری اومدی به واسطه شوهر اینجا

کار نمیکنی هیچ کاری نمیکنی

نشستی کس و تو باد میزنی بعد چشمت درمیاد توی ایران دو نفر با هم دوستن؟!


بچه ها فکر نکنین خارج اومدن برای این آدمها خوبه.

آدم وقتی غلط اضافی تر از دهنش میکنه خرد میشه توی سیستم

اینها دیگه هیچوقت نه دوست دارن کار کنن نه درس بخونن

دختره 34 سالشه.

اینقدر تحقیر شد توی دانشگاه و خیلیاشونو میبنیم که اینطوری میشن

که دیگه دوست نداره که درس بخونه یا حتی کار کنه.

فکر نکنین مثلا بزرگترین جاها و محیط ها بری همیشه برات خوبه. گاهی وقتا اثرات وحشتناکی میذاره.

خرد میشی. تحقیر میشی. و دیگه توبه میکنی که کار بزرگتر از حدت و ذهنت کنی.

عین آدم دهاتی و ساده و وضع مالی متوسط و درستکاری که میره با یه خونواده پولدار و متشخص و حرومزاده وصلت میکنه.

عاقبتش متنفر شدن از تشکیل خانواده دادنه چون هیچ جوره به هم نمیخورن.

یا عین کسی که وقتی دیپلمش رو میگیره از دبیرستان میکننش رئیس جمهور مملکت درجا. البته این مورد تو ایران اوکی هست ولی توی کشورایی که نظم بیشتر دارن معمولا منجر به بدبخت شدن اون ادم میشه.

یا مثلا تو منو با این هیکل ببری توی فشن شو و بهم لباس سایز ایرینا شایک بپوشونی و منو بگردونی جلوی همه.

بیشتر جنبه تحقیر داره تا نشون دادن و شو.

نابود میشم.


نه که فکر کنین من گهی شدم. نه.

منظورم اینه که بر خلاف نظر معلمه، اون دختر به هیچ کدوم از آرزوهاش نرسید چون همیشه دوست داشت که بره خارج و زن انریکه ایگل بشه و نتونست که بشه.

من هم همیشه فانتزیم بود که تا میتونم هر روز خودم رو بیشتر و بهتر بشناسم

و به درد بقیه بخورم

و آدم مهربونی باشم

و سعی کنم یکمی سفر کنم و چیز و میز یاد بگیرم

و بایوفیزیکال کمیستری بخونم.

و چند تا کار دیگه

که بشون رسیدم یا دارم میرسم.

وگرنه منم همچین تحفه نشدم.


اون دختره قانع هیچ گهی نشد متاسفانه

خیلی گشتم که پیداش کنم نتونستم

یعنی هیچ اکانتی انگار نداره

فقط سه سال قبل وقتی رفتم دهمون بهم گفتن شوهرش دادن و رفته اذریبایجان شرقی توی همون دهشون زندگی کنه.

این بود ماجرای همکلاسی شاخ من.


توی سوم راهنمایی

یه معلم داشتیم 

معلم زبان و ادبیات فارسی

یادمه که دختر اذری زبان توی کلاس ما بود که چون نژادش با ما فرق داشت، با اینکه از یکی از شهرهای کوچیک اذربایجان شرقی اومده بود، ولی فکر میکردن خیلی باکلاسه!! چون بلاخره خارجی بود نسبت به استان ما!!!!! 

یادمه یکی از معلم های ما همین معلمه یعنی

برگشت بهش گفت قانع تصمیم داری جه کاره بشی؟

بدون اینکه حتی بذاره که دختره حرف بزنه بهش گفت برو دکتر شو مهندس شو برنگرد اینجا!! تو حتما دکتر و مهندس میشی

اینجا جای بدیه!!

یادمه بچه های کلاسمون ازش پرسیدن ما چی؟

گفت شماها همتون، هرکسی به جز این قانع، مکرومه بافی، کاموا بافی، چیزی مثل این. شماها هیچی نمیشین!


گذشت و گذشت، این ادم دو بار به طور اتفاقی من رو دید، بار اول شناختمش، دفعه بعدی نه

یادمه سری اول گفت شنیده ام که در دانشگاه خوبی قبول شده ای

من میدانستم تو موفق میشوی

خواستم بهش بگم ت و کس چروکیده خودت با اون پیش بینیات کسکش

ولی خب من جلوی جمع خیلی شسته و رفته و مرتب صحبت میکنم

گفتم ممنونم خیلی لطف دارین

یادمه پرسید برنامه ت چیست؟

گفتم داره میرم المان.


سری بعدی که باز منو دید، دو سه هفته قبل کانادا اومدنم بود!

گفت من رو میشناسی؟! گفتم نه! گفت معلم ادبیات سوم راهنماییتم

گفتم اوکی

گفت کجا میروی؟

گفتم میرم کانادا

گفت افرین! من میدانستم موفق میشوی

خواستم بگم اره به جون اون پلکها و صورت چروکیده ت مادر

ولی خب باز باید مودب باشیم

و گفتم خواهش میکنم لطف دارین


یه قسمت از کتاب یه همچین چیزی میگه


بیش اعتمادی در پیشبینی ها هم اتفاق می افتند، مثل پیشبینی وضع بازار بورس در سال آینده یا

درآمد شرکت در سه سال آینده. ما دایمأ دانش و توانی های خود را دست بالا می گیریم؛ آن هم به مقدار

زیاد. اثر بیش اعتمادی ارتباطی با نتایج نهایی تخمین ندارد، بلکه در آن اختلاف بین آن چه شخص می داند

و آن چه فکر میکند می داند مهم است. جالب است بدانید: متخصصان بیش از عامه ی مردم در معرض بیش

اعتمادی هستند. اگر از یک استاد اقتصاد بخواهید قیمت نفت را در پنج سال آینده پیشبینی کند، به اندازهی

جواب یک نگهبان باغ وحش از واقعیت فاصله خواهد داشت. با این وجود؛ استاد پیشبینی خود را با قطعیت

اعلام خواهد کرد.


درسته که داستان بالا ربطی به نوشته هه نداشت ولی خب اون موقع که پشت میز میشست  پیش بینی میکرد فکر میکرد که حالا کی هست!!!


بعضی آدمها فکر میکنن که خیلی خوب بلدن پیش بینی کنن

ولی در اصل قدرت پیش بینیشون افتضاحه


دوست ایرانی من یه دختر شوهر داره


کس خودشو نمیتونه جمع کنه موقع شدن و مثلا نمیفهمه که باید این نواربهداشتی رو هر دو ساعت یه بار باید عوض کنه که مبل و صندلی خونی نشه

بعد میاد میگه من پیش بینی تمام فعالیت های ترودو رو کرده بودم.

واقعا مادرت سربلنده بابت تربیت چنین فرزندی.


این کتابه رو شروع کردم به خوندن


بچه ها

ماها که مینویسیم

یه تکنیک رو یا حالا به صورت ژنتیکی یا از بد و خوب روزگار بلدیم که خیلیا بلد نیستن


ماها که خیلی مینویسیم در واقع افکارمون رو پیاده میکنیم روی زمین به صورت نوشتن و این تکنیک رو خود همین کتابه پیشنهاد کرده که اجرا کنیم

یعنی هر روز بنویسیم


وقتی تو مینویسی و مینویسی باعث میشه هم مغز خودت راحت میشه و سبک میشه

هم دیدی آدم از یکی م میخواد

بعد باهاش حرف میزنه حتی هیچ می هم نگیره خودش گاهی راه حل رو پیدا میکنه؟!

عین بازی کامپیوتریه

دیدین بار اول خراب میکنی

بار دوم بهتر بازی میکنی؟

این نوشتن یا حرف زدن برای کسی همین نقش رو ایفا میکنه

کما اینکه باعث میشه بقیه هم از تجربیاتت استفاده کنن

نگو این یه تکنیک خوب برای کنار امدن با زندگی در این جهان بوده و من از 5 سالگی اینکارو کردم و خبر نداشتم! اوسکوووول




هم خونه ایای من،

کاملا قادر بودن همه وسایلشون رو بریزن توی دو تا چمدون و برن!

چون هم دولت بهشون کلی پول میده و میتونن برن باز نو بخرن

هم چیز خاصی نداشتن جز یه عالمه ات و اشغال

حالا پدر و مادرشون هم دو بار وسایلشون رو به خونه اشون جا به جا کرده بودن


باز هم پدر و مادرشون رو مجبور کردن که یه کامیون کرایه کنن که وسایلشون رو جا به جا کنن!

برام خیلی عجیبه.

احساس میکنم حالا یه پدر و مادر مفتیه افتاده اونجا و یه پول مفت دیگه هر کاری دوست دارن میکنن.

نه حس مسئولیتی،

نه حس قدردانی ای

نه حس خوبی

همش شاکی همش طلبکارن.

منو یاد بچه پولدارای ایران میندازن.


این خواهر من واقعا یه آدم نرماله!

خدایا آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم!


این آدم بهتر از هر روانشناسی خودش و دور و بریاش رو میفهمه.


امروز داشت بهم میگفت که

مریم

هر آدمی مینیمم دو تا شخصیت داره


تو یه مریم حال حاضر و الان داری


و یه مریم گذشته

و قبلنا تو همیشه در قبال تمام ادمهای دور و برت عشق و علاقه رو پیشکش میکنی و عاشق همه هستی و خودت رو به معنای واقعی کلمه قربانی میکنی و گذشت زیادی داری و همش میخوای همه چیز با خوشحالی جلو بره و حاضری خودت رو وفق هم بکنی.

درست هم میگه توی این خونه دانشجویی و در قبال دوستام و همه همین کارو کردم و میکنم


بعد گفت ولی اون مریم

از وقتی که از کشورش دور شده

از وقتی فرصت داشته که درباره خودش فکر کنه و با خودش خلوت کنه

اون مریم درونش

همون مریمی که لپاش قرمز بود و موهاش همیشه توسط مادرش به اجبار کوتاه میشد و سفید بود و چشماش درشت بود و خندون

اون مریم فرصت پیدا کرده که با این مریم الان گپ بزنه

و تو الان متوجه شدی که اون مریم درونت خیلی سختی بیخود کشیده

و الان حس عذاب وجدانت نسبت به اون خیلی زیاد شده، خیلی زیادتر شده تا نسبت به بقیه.

و فهمیدی که اون مریم کوچولو خیری ندیده و تو شرمنده شی

یادتون میاد یه بار درباره اون مریم نوشتم؟ که چرا عکسای یه بچه سفید لپ قرمزی مو سیاه براق و چشم درشتو میذارم همه جا به عنوان نماد خودم؟

چون دقیقا اون مخاطب منه و اون نماینده منه

و اون انگار ادم بهتری بوده نسبت به من و یا چون عذاب وجدان دارم بهش میدون میدم

یا هرچی


گفت تا وقتی تو این عذاب وجدان رو نسبت به اون مریم کوچولو داری همیشه با خودت درگیر خواهی بود


بچه ها دیشب یه جایی رفتم اواتارمو عوض کردم و یه دختر مو مشکی چشم درشت ولی یه دختر جوان گذاشتم!

خواهرم اینها رو امروز صبح گفت!


الان احساس میکنم توی این دو ماه اخیر حالم داره بهتر میشه الان که بسیاری از فشارها ازم برداشته شده.


امروز صبح متوجه شدم که دیشب حس کردم حالم داره بهتر میشه و دارم نرمال تر میشم که همچین کاری کردم.

اتوماتیک نتایج تست های دیسکی که هر سال یه بار میزنم هم برام روشن شد!


براتون میگم.



خخخخخخخخخخ اینو درباره نظر امریکا درباره پول شویی در کانادا بخونین ها ها ها


امریکا میگه کانادا یکی از مهم تری کشورهای پول شویی جهانه :))))


گرگ زاده اینو بخون برای اطلاعات عمومیت خیلی خوبه. آفرین کفتر کاکل به سر.



نظر امریکا درباره پول شویی کانادا


امروز وقتی رفته بودم بدوئم، یاد یه چیزی افتادم

میدونستین که کامران جعفری کلا دو سال کالج خونده (نه حتی یه لیسانس بگیره) و هومن هم کلا دیپلم داره؟!

یعنی این دو تا حتی نمیدونن دانشگاه چیه؟!

فکر نکنین دانشگاه شوکت و چیزیه. نخیر. بزرگترین تاثیرها رو توی زندگی من کسانی گذاشتن که حس و حال دانشگاه نداشتن.

و کلاس کامران هومن با امیر تتلو فرق داره. آدمای مودب و ظاهرا باشخصیتی هستن درسته که رگ و ریشه ندارن و برای پول و شرهت دست به هر کاری میزنن.

ولی میخوام بگم که کلا این دو تا درس مرس نخوندن.


بچه ها حقیقتش دلم برای ساشا سبحانی خیلی میسوزه.

حالا اون تنهایی و بدبختیش به کنار

میدونین ایرانی جماعت همیشه فکر میکنن توی دنیا همه کشورها هویجن

فقط المان هست که با اینها برابره چون بلاخره ایرانیا از خون اریایی هستن و این خزعبلات

و بعدم امریکا

ساشا هم مثلا همش المان المان میکنه. 

دل آدم میسوزه به اینقدر بدبختی ملت.

به این درجه از جهالت و حماقت.


امروز رفته بودم بدوئم

خونه ها و مناظر زیبایی هست.

یه لحظه فانتزی زدم

فانتزی زدم که انگار دارم میرم خونه

انگار خونه گرم و راحتی داریم

و انگار کشور خوبی داریم و میتونیم توش کار کنیم و زندگی کنیم بدون اینکه هر روز نگران اجاره خونه و تمدید وورک پرمیت و کانکشن زدن و آن تایم سر کار رفتن باشیم، نه که توی کشورمون ان تایم سر کار نریم نه،

یه لحظه فانتزی زدم

که نیازی نیست زور بزنم که به یه زبون دیگه حرف بزنم

میتونم کلا یه تاکسی بگیرم و برم سر کار

انگار میرم دانشگاه

میرم سر کار

برمیگردم خونه

شام میخوریم با هم

هرکی میره اتاقش

با هم سفر میریم

با هم میریم خونه اقوام

آخر هفته ها میریم خونه اقوام


اونها میان خونه ما


مادرم غذا میپزه

من میپزم

خواهرم میپزه


خوش میگذرونیم


خوشحالیم


تصور کردم که انگار اینجا

سیستم تاکسی و اتوبوسش مثل ایران هست

مثل المان هست

کاشکی کشورم هوای تمیزی داشت

سرفه نمیکردم که مجبور شم کشور عوض کنم


حقیقتش

کجا بهتر از کشور آدم؟

گاهی وقتا این چیزها رو مرور میکنم


در عمق وجودم

در درونم


به این فکر میکنم که چقدر دوست داشتم پیش خانواده و دوستانم باشم


ازدواج کنم


خوشبخت بشم


از شانس خوب یا بد

تو کشوری که به دنیا اومدیم که نصفمون در به در شدیم بقیه مون هم دارن همینجوری فرار میکنن.

واقعا خاک بر سرمون.


باباهای هم خونه ایام و ماماناشون،

چه هم خونه ایای پسر چه دختر


اومده بودن وسایل هم خونه ایامو ببرن


کامیون اورده بودن

واقعا ازین کامیون های بزرگترین سایز u haul


یکیشون خرت و پرتهای هم خونه ایمو دید

بهش گفت دخترم تو واقعا مطمئنی این وسایل رو میخوای؟

مثلا یه کوچولو ازین شکر مونده

یا این یه دونه تن لوبیا

یا این لامپ که رگد و خاک همه جا شو گرفته

یا حتی این تلویزیونت


من همه رو واست میخرم


مطمئنی اینا رو میخوای؟



هم خونه ایم گفت اره همه رو میخوام!


بنده خدا باباهه واساده بود نگاه میکرد که اخه چرا؟!


چرا باید ات و اشغال رو بار کنیم ببریم


مثلا یه دونه سطل اشغال داشت که نوار بهداشتی رو هم خونی بدون رزونامه توش مینداخت!


بنده خدا خیلی تعجب کرده بود!


دلم براش سوخت!


هم خونه ایای من پولدار بودن


هرکسی که برای لیسانس میاد دانشگاه ما یعنی وضع ماالیش خوبه چون شهریه دانشگاه ما خیلی بالاست هم برای لیسانس هم فوق هم دکترا


خیلی خنده م گرفته بود :)


هر روز مینیمم 100 دلار هزینه فست فود سفارش دادنشون بود


یا مثلا یکی دیگه شون رفتنی دسمال لوله ای منو هم یواشکی برداشته بود برده بود!

دستمال حوله ای هم خونه ایمو هم برده بود!

حالا قرار بود یه ماه دیگه برگرده ولی هیچی از خودش جا نذاشت


در عوض یه هم خونه ای داشتم که دکترای فیزیک فلسفه بود

و lord  به تمام معنا بود


البته اون امریکا درس خونده بود و واقعا خیلی چیزا ازون کالچر یاد گرفته بود و پدرش هم امریکایی بود ولی اومده بودن اینجا روانی شده بودن بیچاره ها


:)


اون واقعا دست و دلباز و لرد بود


براش هدیه میاورد


چون تنها هم خونه ایش من بودم میومد همه رو بهم میداد :)


مثلا اینجوری بود،


میرسیدم خونه

میدیدم دو تا بسته بزرگ رسیده


هر دوش برای اون


براش میذاشتم کنار

میومدم میگفت مریم اینا برای تو :)


فکر کنین درامر بود!


ولی درامش الکتریکی بود که هم خونه ایا اذیت نشن


هم خوشتیپ و ی بود هم مهربون هم باسواد هم باکلاس هم ناز هم خوش اخلاق


همیشه بهم میگفت دوست دختر ندارم میفهمی ندارم!


بهش میگفت کسی که تو رو نخواد ارزشتو نداره


من کمتر پسری دیدم که مثل تو خواستنی باشه


ولی حس رو هم ریختنم باهاش اصلا نمیومد!

دوست داشتنی بود ولی بیشتر شکل داداش بزرگ بود


تنها پسری که توی کانادا واقعا میخوامش اونه.


هم خونه ای داشتن توی کانادا و دیدن هم خونه ایای مختلف (بیش از 15 تا) برای من یکی از بزرگترین نعمات و advantage های بودن در کانادا بود و منو ساخت.

و حقیقتش هرکس که هم خونه ای نداشته اتوماتیک از چشم من میفته.


بچه ها

خواهر من

اخلاق و رفتارش

عینننننن جدی گرگ زاده هست

عین اون بداخلاقه

کم حرفه

خیلی بی اعصابه

خیلی نکته سنجه

از یه طرف خیلی خنگه یعنی خنگی های خودشو داره

بلد نیست علاقه بروز بده

هی غر میزنه

هی میگه همه تون خودتون رو اصلاح کنین ولی کوه مشکلاته خودش

خیلی شفاف هست با زندگیش

اصولا هیچ کس رو درست و حسابی دوست نداره همین شوهرش رو هم روزی سه بار دعوا میکنه

امشب داشتم بهش میگفتم تو چقدر شبیه یکی از رفیقای سابق منی! 

اینقدرررر خندید!

بهش گفتم شبیه Carl هستی توی فیلم UP!


این اقاهه!


هر دوی اینها عین بابابزرگمن!



در تمام زندگیم

از ازل

تا الان

من عاشق و شیفته دو نفر شدم

توی کل عرصه رسانه و مدیا و موسیقی و هرچی


کامبیز حسینی وقتی بالای 37 سال بود

مکابیز وقتی بالای 40 سال بود.


به جز این دونفر من هرگز و هرگز به هیچ کسی علاقه نداشتم چه ایرانی چه خارجی.

جفت اینها هم بدبختی رنگ پوستشون خیلی روشنه و حس جنسی نداشتم بهشون. 

تامام.


به صورت خیلی اتفاقی، و با یک پرسش، متوجه شدم که مکابیز همون خواننده قدبلنده که عشق ما دخترای آخرای دهه شصت بود؛
راننده لیفت هست توی لس انجلس. بدبختی رسید رو هم دیدم! خودش بود.
هنوز هیچ کس نمیدونه که از روی تفنن اینکارو میکنه یا بی پولی یا هرچی.
ولی خب الان که 63 سالش هست احتمالش هست از روی تفریح باشه.
نمیدونم.
به هر حال ظاهرا اولین آدم ایرانی غیرنزدیک به مکابیز هستم که اینو خبردار شده.
جایی پخش و پلاش نکردم و Share نکردمش چون فکر میکنم که زندگی شخصی خودش هست و ما باید اخلاق مدار باشیم.
زندگی بالا و پایین داره، 
خیلی خوشحالم که به جای نئشه شدن، سیگار، هروئین، کوک که ملت ایرانی و غیرایرانی اینجا دم به ساعت استفاده میکنن ایشون راننده هست
هر سرگرمی و هر روش پول دراوردن که سالم باشه و با اختلاس و پول شویی و ادم کشی و حرومزادگی هم ردیف نباشه به نظرم شرافتمندانه هست و ارزش احترام گذاشتن داره.
همچنین از مکابیز یه چیز رو یاد گرفتم
اینکه زندگی بالا پایین داره
وقتی مکابیز با اون تیپ و قد و هیکل و عظمت ابایی نداره که توی 60s بره راننده بشه، من چیم کم هست که تلاش نکنم برای اهدافم؟!!
بچه ها،
تلاشهامون رو بیشتر کنیم.
آدمای موفق حتما رمز موفقیتی دارن.
یکیش همین مکابیز.
هنوز دوست دارم
و همیشه دوست خواهم داشت.


من نمیفهمم حکمت این چیه:

طرف رو توی لینکداین ادد میکنی

بعد توی ریسرچ گیت فالو میکنی

بعد باز توی فیسبوک

بعدش توی اینستاگرم

بعدش توی توئیتر


و سایر شبکه های اجتماعی


چوب تو همه تون بره چرا اینجوری میکنین؟ چرا ادمو 100 جا فالو میکنین؟


بیمار. 

هر کاری کوفتی داری دو تا ازینها باید کافی باشه.

ریسرچ گیت حالا اوکی

لینکداین اوکی


دیگه چرا هم توئیتر هم اینستا هم زهرمار هم کوفت؟


من نمیدونم کی و تحت چه شرایطی حاضر میشه توی کلا کانادا و مخصوصا شهرهای به هم ریخته و هر دم بیل مثل تورنتو زندگی کنه.

ولی یه ادوایس براتون دارم


تورنتو تقریبا fucked up شده


کار نیست

همه دلال شدن و پول شو

فهم اجتماعی به شدن پایین اومده. من کسخل سالهاست در عجبم که چرا مردم عجیب و غریبن

ملت توی یه نفهمی و توی یه لولی از بی رحمی به سر میبرن که خوشبختانه این درجه از وحشی بودن و بی رحمی هنوز به شهرهای کوچیک سرایت نکرده.


تورنتو الان تقریبا مثل تهران شده فقط مثل اون الوده نیست


مملت مثل وحشیا هجوم میبرن سمت اتوبوس


ایرانیا پاک آبروی ما رو بردن


یه خانم محترمی بهم میگفت که تا الان 6 تا دختر ایرانی مستاجر داشته و به جز یکی، برای همه شون پلیس اورده و انداختتشون بیرون.


ایرانیا میبینی همه بینی علمی

ارایش کرده

یافه ها مریض عین همون مرغ فلج که قبلا گفتم

کشوریه که کار توش نیست

بعد قیمتها الکی داره میره بالا


این حرفای من درسته خیلی چرت به نظر میرسه


اما عین همون رای ندادن به یا انقلاب ایران هست که همش بهتون میگفتم و مسخره می کردین منو


چند روز قبلم که امریکا گفت کانادا بزرگترین کشور پول شویی جهانه و کانادا دم برنیاورد! فقط تایید کرد!


ایرانیا نه راه پس دارن نه پیش، یه جهنمیه توش گرفتارن، نمیتونن بگن جای بدیه نمیتونن بگن جای خوبیه.


دو روز قبل توی ایستگاه اتوبوس یه دختر دیدم

که با 3 نفر دیگه بود و دیدم داره تقلا میکنه که بپرسه یه ادرسی رو


وقتی سوال پرسیدنشون تموم شد رفتم سراغشون و گفتم که اگه کمکی میخواد من میتونم کمک کنم.


سوالشو پرسید و بعدش توی اتوبوس اومد نشست کنارم


برگشت گفت که خدا رو شکر که توی تورنتو یه نفر رو دید نهایتا که خوشحال و راضیه و بهشون کمک کرده.

یه همچین آدمایی هستن ایرانیای تورنتو


یه پسر دیگه هست که از من چند سالی کوچکتره و دلم براش سوخت چون داشت میگفت که این تورنتوی خراب شده هیچ جوره بهش نمیچسبه.


میگفت چند تا کشور زندگی کرده ولی تورنتو عین تفلونه 

خیلی نچسبه.


دلم سوخت.


الان کم کم مهنی پیدا میکنه رفتار ایرانیای تورنتو برام.


امشب یهو یاد دراز خنگ افتادم

بزرگوار آدم خیلی رکی بود

یادمه یه بار برگشت گفت پسر دایی ش میخواد خواننده شه

و دو سه تا اهنگ خوب ضبط کرده (بچه پولدارن)

و فرستاده بوده برای دراز که نظرش رو بدونه

دراز سه تاش رو گوش میکنه

و فوری فیدبک میده که از هر اهنگی حدود یه دقیقه شو گوش دادم

خیلی کس شر بود!

اینو دقیقا بهش گفته بود


پسره حدود 27 سالش بوده میره کلی افسرده میشه


اهنگاشو برام فرستاد


گفت تو رو خدا گوش بده ببین کس شر نیست!؟!


خیلییییییی خندیدم


راست میگفت ولی اون لحن واقعا جالب نبود



لعنتی صداش خیلی قشنگ بود


کلا ناز بود


خیلی بلا بود


خیلی منو میخندوند


میرسید خونه

زنگ میزد

جلوی اسکایپ خوابش میبرد


بهش میگفتم من نمیخوام جلوی اسکایپ خوابیدن تو رو ببینم دلم میره!


من بهت روز اول و دوم و سوم و هر روز گفتم که ما به هم نمیخوریم چرا نمیفهمی؟


میگفت با تلاش و کوشش به هم خواهیم خورد!


میگفت وقتی هر هفته سه بار تو رو ببینم و ببوسمت و ترتیبت رو بدم چون دختری پس بلاخره وابسته میشی!


ولی اوسکول بود منو نمیشناخت. من خیلی گوه و مغرور میشم خیلی وقتا (همین محمد و جدی گرگ زاده و چند تا از کسانی که این وبلاگ رو خوندن میتونن بیان شهادت بدن)

ولی پسر نازی بود

خوش صدا بود

وابسته بود

میگفت من 3 تا پسر میخوام (خودشون 4 تا پسر بودن و خواهر نداشت!!) 

یادمه ازش پرسیدم مادرت اذیت نمیشه؟! اصلا دختر نداره و کلا مرد میبینه که با پارچ آب میخورن و به نظافت اهمیت نمیدن؟


گفت مادر به همه ما حریفه! نفس کشه! هر پسرش فرار کرده یه کشور :))) 


عجب مادری

چه شجاع


من از پس یه دونه پسر هم برنخواهم اومد.


پسر خوش صدا و ناز و مهربون و شوخ و دوست داشتنی بود.

یکی از جک هاش این بود که وای تو چقدر هات بزرگه

بعد بهش گفتم این هم خونه ایای من یه بارم نه نگاه کردن نه گفتن نه چیزی

گفت اونها gay هستن!

راست میگفت!!!!!!!


:)

homoual بودن


یه جورایی پسر خوبی بود ولی ما به هم نمیخوردیم

و اینکه یه جورایی تفاوت داشتیم

خیلی پسر صبور و مهربون و ارومی بود ولی متاسفانه بچه پولدارها زیاد با من جور در نمیان یعنی هرگز پیش نیومده که من و یه پسر پولداری که بیشتر عمرش رو "ایران" بوده به تفاهم برسیم. مگر اون ادم از بچگی بین ایران و امریکا و اروپا الاخون والاخون باشه که در اون صورت بله.


خیلی باعاطفه بود و خیلی دیمندینگ بود

به من توجه کن بهم برس منو بغل کنئمنو تماشا کن تا بخوابم!


موهاش خوشگل بود :)


الانم که انتونیو باندراس و جوونیای کوروس و لوئیس فیگو شده.


من حتی درخواست فیسبوکش رو قبول نکردم :(


یه همچین گوهی هستم.


صداش ناز بود صداش صداش صداش


صداشششششششششششش




خیلی جالبه

مثلا من داره ازم خون میره و دارم میمیرم

و مینویسم

بعد ملت همه میان میگن حتی وقتی غر میزنی، آخر همه قصه هات به خوبی و خوشی تمام میشه! و انرژی منتقل میکنی به ما و میریم میجنیم برای ادامه زندگی!!

خیلی خوشحالم که همه تان این حس را از من میگیرین.


من یادمه وقتی که توی یه پستی کاملا توهین کردم به پسرای ایرانی چون میدیدم که همه شون توی کانادا چقدر ادعا جا به جا میکنن و چقدر تهی هستن در نتیجه عقده رو خالی کردم سر مخاطبای بدبخت وبلاگ

یادمه کامنت دونی اون پست رو بستم.

و ملت از شرمندگی بنده در پست قبل ترش دراومدن!

اقای یگانه یه وقتایی یه پستهایی میذاری که ادم میخواد همون جا یه کامنت بذاره ولی کامنت دونیت بسته هست!


یاور میبینی کامنت دونیش بازه ولی پیچیده مینویسه. 

یعنی من هر دو پاراگرفی که میخونم احساس میکنم دارم خاقانی میخونم:

صبح‌دم چون کله بندد آه دود آسای من

جون شفق بر خون نشیند چشم خون پالای من


درباره اون قضیه برندینگ و هایپرمارکت و اینها، دقیقا همینجوره.

ملت توهمن همش

ملت میگن اوکی استیوجابرز تونست! ما چرا نتونیم؟ یعنی ملت ایران در جا خودشون رو هم وزن و قد استیو جایز قرار میدن!

چند وقت قبل دارم با دوستم صحبت میکنم

میگه من میخوام ریسرچ ساینتیست بشم

بهش میگم ببین اینها غالبا پی اچ دی میخوان و تو مستر داری.

میگه خب صبر میکنم تا پیدا شه!

بابای من هم صبر کرد تا دختر بزرگش بچه بیاره ولی هنوز نیاورده!

ملت ایران میبینی تلاششون صفر، ادعا هوار هوار. یادمه من لیسانس شیمی قبول شدم. از پزشکی و دارو و دندان به شدت حالم به هم میخورد و دختر این رشته نبودم. نخوندمم. راضیم. همه به من توپیدن. یادمه بهم گفتن تو بی عرضه ای. تو لیاقت نداری دکتر شی. نمیدونم تو اصلا قبول نمیشی. یادمه خونه اولمون، همزمان مامایی دانشگاه ازاد و شیمی دانشگاه ازاد (مثلا رتبه 1236094 اورده بود) قبول شده بود. مادرش به مادرم گفت بهش گفتم مهیا چرا بری شیمی بخونی شیمی که اونجا هست این مریم بیکار داره میخونه. آخرش که چی! شیمی رو همه میخونن برو مامایی بخون که استخدام شی. یادمه اونروز خیلی سوختم. ولی صبوری کردم. الان مادر محیا و خودش هر روز 30 بار زنگ میزنن که تو رو خدا راه پیدا کن دخترمون از لیسانس شیمی بخونه (بعد 30 سال). ملت فکر میکنن خب حالا یه رشته خزی بوده مریم خونده چرا ما نتونیم؟! ملت نمیفهمن من سالهاست، بیشتر از ده ساله که در به در با دو تا چمدون ازین کشو میرم اون کشور. 

خیلی حرفها دارم

یا یادمه این گرگ زاده (پول شو) کسخل میگفت تو (درست 5 ماه بعد اومدنم به کانادآ) 90 درصد راهو اومده فقط مونده ده درصدش اونم بزودی تموم میشه.

هر دفعه اینو برای دوستام گفتم یه دل سیر خندیدن.

اتفاقا مشکلات و مئسال پیش روی من توی اون دوسال بعد ازون 5 ماه خیلی خیلی بیشتر بود منتها ادم دوستای خوب پیدا میکنه، محیط رو میشناسه و قوی تر میشه و راحت تر میره جلو و حل میکنه.

برای کسی نود درصدش حل شده که شوهر داره، شوهر مسئولیت گرفتن پی ار رو به عهده داره. مثل گرگ زاده ددی و مامیش 100 هزار تا کنار گذاشتن حداقل براش (یکی از دوستای من توی تورنتو پدر و مادرش نهصد هزار تا دادن بره خونه بخره، پیدا نکرده، گفتن دویست هزار دلار هم میفرستیم برو بخر!!) و میتونه بدون نگرانی توی کانادا زندگی کنه و با ارامش امتحان زبان بده و نگران اقامت و ماندن و پول و هیچی نباشه. من کلی دختر میشناسم توی تورنتو که اویزون شوهر شدن و اومدن و همینجوری دارن زندگی میکنن. طرف 4 سال بعد ازدواجش کار پیدا کرده. 4 سال بعد موندن توی تورنتو.

کسخل زیاده.

تنها چیزی که من یاد گرفتم اینه که به تلاش و کوشش خودم ادامه بدم و با کسانی تعامل کنم که کمکم میکنن قوی تر بشم و از جنس خودمن و مایه ازار و دردسر نیستن.

درباره اون دوستتون که زیبایی شکم کرد هم من نمونه زیاد سراغ دارم!


اون گدائه مشهدیه هم باحال بود :) همون که در راه خانه عمه شما رو دیده بود :) ما تو بچگی یه اقا گدا داشتیم که اسمش اقا سبد بودو لباس سید میپوشید. میگفت من گدا نیستم به من صدقه ندین!!! یه بار من بهش یه پنجاه تومنی دادم (حدود بیست و سه سال قبل) عصبانی شد! و پولو گرفت و فحش داد و رفت که مگه من گدام که اینقدر پول میدی!! اون موقع یه کلوچه 10 تومن بود. کلوچه گیلان ها. نون 5 تومن بود.

پنج تومن!


حرومزاده تو اگه گدا نیستی چی هستی؟!!!

پدر سوخته عوضی.

خلاصه آدم جالبی هستین.

اینکه مثل من چایی زیاد میخورین (مثل اسب) هم برام جذابه :)


من نمیدونم دنیا داره کدوم وری میره

نه حوصله دارم بدونم نه دوست دارم نه هیچی


بیشتر از نصف عمرم رو اومدم یه ده سالی زنده م.


ولی شما رو فرزندانم، پیشنهاد میدم که از فاشیسم دور باشین.


بیشتر از نژادپرستی فاشیزم هست که داره ما رو بدبخت میکنه و خواهد کرد.


فاشیزم اگه چیز خوبی بود المان رو اونجوری تیکه پاره نمیکرد.


بهتون گفتم که کتاب نبرد من هیتلر دو تا ویرایش متفاوتش و دو تا چاپ متفاوتش به عنوان پرفروش ترین کتابهای توی ایران شناخته شده؟


یه عده کسخل احمقم هستن که یا عکس هیتلر رو میزنن پروفایلشون

یا عکس اتاتورک رو تا خودشون رو بچسبونن به یه جایی به جز ایران

در حالی که اتاتورک همه چیز ترکها و کلا مردم اون خطه رو از بین برد، ادبیاتشون رو، زبانشون رو، الفباشون رو.

ولی مغز فامیل من توی اردبیل قادر به تشخیص اینها نیست.

و میخواد خودش رو بچسبونه به جایی. به جایی که ایران نباشه و از "نژآد برتر" باشه.

بترسین از دور و بریاتون که فاشیستن.

هر روز دارم میبینمشون.

بحث فقط نژآد و ملیت نیست.

هر بحثی که توش از تفاوت هایی حرف زده بشه که از کنترل ما خارجه، مثل نژاد، زبان، فرهنگ، روستایی و شهری بودن، شهرستانی و تهران، عرب، کرد لر بودن علایم فاشیست بودنن. بترسید. بترسید. من بعید میدونم ایران روزی یه کشور قابل ست بشه. چون هم مغز ایرانیایی که یانجا هستن رو میبنیم که چقدر محدود هست غالبا و چقدر باتعصب فکر میکنن و هم مغز کسانی که ایران هستن رو میبینم که چقدر غالبا کوته فکرن. مثلا روستاییا نه توئیتر دارن نه صدا نه هیچی. خیلی وقتا هم دوست ندارن بهشون بگه دهاتی چون توی ایران این تحقیرامیزه. و برای همین همیشه مردم توی توئیتر و همه جا تحقیرشون میکنن.

طرف میبینی به سگ ها کمک میکنه

و همزمان همش هشتگ روستایی استفاده میکنه که کم کم این هشتگ به عنوان افرادی که به حیوان رحمی ندارن شناخته بشه.

در حالی که من توی همون ولنجک و توی همین کانادا میبینم و میدیدم که چقدر با حیواناات بدرفتاری میشه.

بترسید از فاشیزم

بترسید.


گاهی دقت میکنم و میبینم بیشتر مشکلات شهری مثل تورنتو هم از همین سیستم فاشیستی میاد. 

عمر کوتاهه، با مزخرفات هدرش ندیم.


بچه ها من یه مشکل هویتی پیدا کردم! شاید بخندید ولی جدی میگم.

من نمیدونم که گیلک هستم یا کرد یا اذری و از هر سه تاشون ژن دارم و اعصابم خرابه! دقیقا نمیدونم چی بگم وقتی میپرسن از کدام نژادین.

دوست دارم بگم Persian ولی حقیقتا دروغ میشه. ولی خب ایرانی هستم و اینو میگم. ولی نمیدونم از کدام نژادم و خیلی کانفیوزد هستم.

خوشبحال اونهایی که فقط اذری یا فقط ترک یا فقط گیلک یا فقط فارس هستن. خیلی راحت میگن بله ما اینیم.

وقتی میگم persian هستم همیشه یه ایرانی پیدا میشه اون دور و بر که میپره وسط و میگه چرا پس شبیه آذریایی؟

میگی آذری هستم که خب دروغه

میگم گیلک، میگن پس چرا اذری زبان هم هستی

میگی فارسی میگن فارس ها پوست تیره دارن و موهاشون مشکیه. چرا تو نداری؟ میدونین به خارجیا راحت میشه گفت پرشینم و تمام. ولی خاورمیانه ایا گیر میدن. هر بار میرم شاواراما فروشی میپرسن ترکی؟ کرد هستی؟ ولی از لهجه م میفهمن که خب فارسم. یه جورایی شدم ادمی که خیلی کانفیوزد هست. توی ایران این چیزها مهم نبود چون بلاخره یه مزخرفی میگفتی میرفت

بدبختی بعدی فامیلیمه!!! اون رو که میگم میگن چطور ممکنه تو کرد و اذری و گیلک باشی ولی فامیلیت این باشه؟!!!

یعنی دیگه دارم خل میشم!

شما میتونید به یه چینی بگین ایرانیم، ولی به یه پسر کرد یا تورکیه ای یا عرب نمیتونی به اسونی بگی من فارسم. فوری میفهمن میگن پس چرا شبیهشون نیستی؟ حالا جالبه ما خاورمیانه ایا همه شبیه همیما. یعنی من از ایرانیا و فارسها و مشهدیا اصلا قابل تشخیص نیستم. ولی مردم خطه ما میفهمن خب. 


پروردگار عالم من چکار کنم؟


من یه روزی

به دلیل بی جا و مکانی

و به دلیل بسیاری از اتفاقات که یه دلیلش ایجاد ان ها توسط دوست پسرم توی ایران بود،

مجبور شدم برم خونه دوست خواهرم

یه شب به عنوان مهمان ماندم

روم نشد بیشتر بمونم

بهشون گفتم پول میدم برای هر شب

و مدت خیلی کمی رو مهمان میشم

و چون من خانم وسواسیم پس خانه رو مثل دسته گل تمیز میکنم

و غذا میپزم

و وسط هال یا هرجا انها بخوان میخوابم

دم در هر جا

فقط اجازه بدن بخوابم

حتی مواد غذایی و. براشون میخریدم و غذا میپشختم. یعنی اون شب رو کلا من غذا پختم و اون صبحونه رو

من اگه جای اونها بودم پول هم نمیگرفتم میگفتم بذار طرف بیاد تمیزکاری ما رو کنه و غذا بپزه این بدبخت که خودش میخره و میپزه و ظرف میشوره و تمیز میکنه

وقتی باهاشون مطرح کردم قضیه رو

یعنی به خواهرم اول گفتم و بعدش به اونها

قرار بود نصف اجاره شون رو بدم با اینکه اونها خودشون سه نفر بودن توی اون خونه ولی گفتم نصف اجاره رو خودم میدم

یادمه یکیشون که یه دختر اذری زبان بود مز و مز و مز مز کرده بود و بقیه شونم گفته بودن خب نیاد. 

یعنی مخالف اصلی اون بوده.

نرفتم.

گفتم اوکی.

یه شب رفتم خوابگاه خواهرم

هیچ کس نبود

من خوابگاه و خونه دانشجویی دوست دارم کلا. حس خوبی دارم بهش

خلاصه اون شب تمیزکاری کردیم (چون ترم داشت شروع میشد) و شستیم و سابیدیم و حال داد!

رفتم حمام

روز بعد بقیه امدن

یادمه یه جفت خواهر بودن که یکیشون از من یه سال بزرگتر بود یکیشون یه سال کوچکتر

جالبه که فامیل خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی دور ما هم بودن

رفته بودن زیر اب منو زده بودن که فلان دختر ادم اورده!

مسئول فکر کرده بود خواهرم پسر اورده

اومد اتاقمون داد زد الان میبرمت کمیته انضباطی

من اومدم بیرون پرده

گفتم سلام خانم خوب هستین؟ خواهرم کی رو اورده؟

گفت تو کی هستی (با همون پررویی)

گفتم من خواهر این احمقم

حرف زدیم

بهش گفتم دارم میرم خارج

فوق دارم


گفت به من گزارش دادن خواهرت یه ادم معتاد اورده!

گفتم نه والا من تابحال لب به سیگار نزدم.


رفت!

اینها دیدن نمیشه


رفتن دوباره منو لو دادن به یکی دیگه


حالا جالبه من فرم داشتم و پرش کرده بودم!

خوهارم سهمیه داشت که دو ترم بود استفاده نکرده بود یعنی کسی مهمونی نرفته بود خوابگاهش و داشتیم اونو استفاده میکردیم

ملت میدیدی خوابگاه ما میومدن و ماهها میموندن. کاراشونم یمکردم. صدامم درنمیومد.


یکی دیگه اومد

اون رئیس زندان ن اون شهر بود!

اومد گفت یا ازین جا میفرستیش بیرون

یا بدبختت میکنم!

بعد منو دید

گفت تو مهمونی؟

گفتم بله!

تو چقدر مظلومی! چقدر ابرو داری تو خواهر کوچیک اینی؟ گفتم نه بزرگتر!

گفت به من گفتن این ادم خطرناک اورده عجیبه!

گفتم نه. بعد زیرپوستی بهش گفتم که خارج میرم.

گفت نازیییی

بعد اومد گفت از اتاق خواهرت هی میان تذکر میدن که خواهرت مهمون میاره!

ما میدونیم که خواهرت سهمیه داره و چون مهمون نیاورده حق داره بیاره (خواهرم اخر هر هفته میومد خونه در نتیجه مهمون نمیومد اتاقش)

ولی ازینجا زود برو.

گفتم چشم.

اون شب رو موندم

فردا صحب زود با مینی بوس رفتم ازونجا

طفلی خواهرم

گریه میکرد

دلم سوخت


بعدش درجا سکته کردم. یعنی همون روز سکته کردم متاسفانه. یه دوست پسر موجی داشتم که هنوزم میخونه اینجا رو و اینقدر دیکتاتوره که دوست نداره یه کلمه حرف منفی درباره ش بنویسی با اینکه شماها نمیشناسینش.

و اون بزرگترنی اختلال ها رو وارد زندگی من میکرد.

و اون روزها به شدت توی دانشگاه و گروه ما اوضاع قاریشمیش بود.

یادمه سکته م درست شد

رفتم المان

برگشتم

اومدم اینجا

سالها گذشت

و اون ها همه شرمنده شدن.

و بعدها به خواهرم گفته بودن که چقدر الان خجالت میکشیم صورت خواهرتو نگاه کنیم


التبه بین اونها دو تا دختر بودن که یکی اصفهانی بود و یکی رشتی و اون دو تا گفتن برو خونه ما گفتم خوب اصفهان کجا برم من دورتره که :) من توی همین شهر کوچولو دنبال یه جا هستم.

روزای سختی بود

ولی همیشه حس خوابگاه رو دوست داشتم

جالبه همشه میگن ادم عوضی ادمی که میخواد منفعت جویی کنه از بقیه و فرار کنه

هیچی نیمشه

این دو تا دختر که خواهر بودن

و هماتاقی خواهرم

موندن و به قول خودشون ترشیدن

خیلی دیکتاتور و گوشت تلخ بودن

خیلی

خیلی

کوچیکه زودتر از بزرگه ازدواج کرد

و بزرگه موند موند موند تا الان

توی ده اونها دختر تا 31 سالگی مجرد بمونه خیلیه

و دختره الان عروس یکی از فامیلامون داره میشه

خواهرم اینقدر حرص میخورد که چرا دو تا از منفورترین ادمای زندگیش اینقدر بهش نزدیکتر شدن

کلی خندیدم

گفتم بابا عروست نشدن که

میدونین من حقیقتش یادم نبود که اونها اون کارو کردن

ولی اونها منفور کل دانشگاه و خوابگاه بودن

تمام خوابگاه ازین دو خواهر بدشون میومد

به شدت زیراب زن و عقده ای و خودخواه بودن

یکیشون عیننننننننن نوید محمدزاده بود قیافه ش و هیمشه میرفت جلوی اینه (هفت سال قبل) و میگفت چشا رو نیگاه بینی رو نیگا، خدایا چقدر من خوشگلم! اینقدر زشت بود این بشر! که نگو.

ولی خب برای من مهم نبود.

اصلا یادم رتفه بود

خواهرم زنگ زد و کلی خندیدیم!

گفتم برای شما هم بگم.

که روزای سخت هیمشه هست

ادم معمولا بدیا کمتر با جزئیات توی ذهنش میمونه و خوبیا بیشتر میمونه

ولی وقتی فلش بک میزنه یهو همه چی یادش میاد و خیلی خنده دار میشه.



خیلی جالبه

اینو من بارها دیدم

مثلا با یه کانادایی حرف میزنم، با دوستم هم خونه ای هم ازمایشگاهی هرکی

میگن مثلا کااندا دوازده سال دیگه به فاک عظمی میره و میشه یه دونه از ایالت های امریکا

و میپرسی چرا؟

میگن به خاطر این این این این این

میگی اوکی

یا مثلا میگی من به قسمت اموزش کانادا امیدی ندارم

میگن باهات موافقم یا مخالفم به این دلایل

نتیجه ش این میشه، که من دو ساعت سه ساعت همیشه داشتم با هم خونه ایام و دوستام حرف میزدم بدون اینکه خودم متوجهش بشم.

توی ایران و تفکر ایرانی هم منعطف و نامنعطف داریم.

مثلا: چند وقت قبل رفته بودم مهمونی

یکی از اقایون برگشت گفت ایرانیا نژادپرست ترین ادمان. خانمشم همینو میگفت.

بعد حرف تو حرف شد

و من براشون دلیل اوردم که چرا ایرانیا نژادپرست ترین نیستن. اتفاقا ایرانیا ساده ترن. شما اروپاییا رو ببینین. 

راضی شدن. گفتن راست میگه ایرانیا های و هوی دارن.

براشون مثل میزدم که به قول این رائفی پور روانی بیمار، دیدین ایران یه دونه گوله میندازه مینویسه این عملیات انهدام 2 بود؟ یا نابودگر 5؟ ولی این غربیا بمب اتم میندازن و اسمشو میذارن خروس کاکل به سر؟ کلا ایرانیا خیلی های و هوی دارن.


ایرانیا یه عده شون منطقی و قابل بحثن. اغلبشون ولی، نه!!

فکر میکنن وحی مسلم فقط پیش اینهاست.

یکیش همین علی علوی که پای پست درباره خودم من نوشته:


قصد دعوا ندارم ، اتفاقا به عنوان کسی که حداقل در مورد کانادای کثیف و واقعیت رو مینویسه وبلاگتون رو دنبال میکنم . 

فقط خواستم بگم : تا روزی که جمع بندی ذهنی شما این نوشته است دنبال زندگی شاد تر نباشید


یه سری ایرانیا اینجورین:

همیشه دوست دان تو از کانادا بد بنویسی.

یه روز که میای تیر کمون انتقاد ر به سمت خودت و هم وطنات میگیری

قاطی میکنن!

این ایرانیا خب طرفدار همین کشور و رژیم با همین وضعن

یه عده که عشق کانادا امریکان

کوچکترین انتقاد رو از کانادا برنمیتابن.


ایرانیا غالبا (دور از جون فاطمه و کلنگ و الناز و سارا) ادمای خیلی خودخواه و پرادعایی هستن.

دیکتاتورن

حق داریم

توی سیستم نسبتا کمونیستی دیکتاتوری بزرگ شدیم هزاران ساله حداقل

ایرانیا خرافاتین

به پیشگویی اعتقاد دارن

طرف میاد با یه دونه پست کل اینده م رو تخمین میزنه که با این وضع تو به فکر این اینده خوب نباش

ایرانیا شخصیت هایی ضد زن، ضد مرد، ضد بشریت، ضد صلح هستن

ما ایرانیا کلا با همه چی بدیم

جاندارانی خودخواه، متکبر، فکر میکنیم علامه دهریم

فکر میکنیم فقط روش زندگی ما درسته و بقیه کسخلن

کم تحمل

کم ظرفیت

توی هر کاری دنبال منفعتیم و شاید برای همینه که به هیچی نرسیدیم و کشورمون هر روز داره بیشتر به فنا میره.

ایرانیا ظرفیت و تحمل خیلی پایینی دارن

ما ایرانی تفکر مخالف رو "حذف" میکنیم.

چون به نظر ما تفکر مخالف باید نابود شه که ما راحتتر پپیژامه بپوشیم و زیر پیرهن و هفت تا زن بگیریم و حکومت کنیم به همه. تفکر مخالف به دیکتاتوری ما امکان رشد نمیده. بلکه ما رو از کامفورت زون comfort zone درمیاره.

ایرانیا اینو قبول ندارن که تفکر مخالف باعث رشد میشه.

من با این کاناداییا ساعتها در حال بحث زدن بوده و هستم

میبینی طرف میتونه و قابلیت داره ساعتها یه بحث رو ادامه بده. همیهش اینطوری نیست ولی این اسکیلشون قوی تر از ماست. تو رو حذف نمیکنن. سعی میکنن بحث کنن. درسته خزعبلاتم ممکنه بگن ولی مثل ما ایرانیا دیکتاتور و زورگوو هیجانی نیستن.


ایرانیا تیم وورک افتضاحی دارن

توی همین کانادا هم مشهوده

برای همینم هست که حتی از بهترین دانشگاهها هم که میان بیرون، اگه رشته شون کامپیوتر و برنامه نویسی نباشه که یه گوشه افیس بشینن و با هیچ کس حرف نزنن، در غیر این صورت هیچ کاری پیدا نمیکنن. و برای همینم هست که توی تورنتو، ایرانیایی که دکترای فیزیک شیمی زیست و مکانیک و حسابداری و. دارن دور هم جمع میشن و یه بنگاه دلالی راه میندازن و مورگیج بروکر میشن همه شون. 

ایرانیا غالبا مداما در حال گه این و اون خوردن هستن.

الان ملخ رو توی کشور به زور دارن به خرد ملت میدن که بخورن

کسی اعتراضی نمیکنه

بعد اونوقت من میام یه حرفی نظر شخصی ای درباره ایرانیا مینویسم، یهو یکی پیدا میشه که سعی میکنه کل زیر و بم و ریشه و بنیان من رو زیر سوال ببره. چرا؟ چون با گفتن "سینا ولی الله ادم مزخرفیه به نظرم" از کامفورت زون بیرونش اوردم.

بعد همین ایرانیا هزاران سال اسیر گرفته، دیکتاتوری داشته، مردهاش به زن هاش زور گفتن، به اقلیت های مذهبی و دیدین زور گفته شده، به اقوام و نژادها توهین میکنن، من اینو بارها دیدم، توی توئیتر تا میگی من مخالفم (من تو فیسبوک و اینستاگرم هیچ فعالیتی ندارم، جسدم) طرف میپره وسط، تو سواد نداری؟ چرا اصلا تو حرف میزنی؟ برو دکتر برو دکتر. ایرانی ته ته ته تفکرش همینه.

برای همینم هست که ما یه مشت ادم عقده ای بیهوده تنهای بدبختیم غالبا.

برای همینم هست که ایرانیا همه جا از هم فرارین.

برای علی علوی: لطف کن دفعه دیگه گه خوریاتو ببر وبلاگ خودت. زیر وبلاگ من گه بخوری بلاک میکنم ای پی تو. کسخل احمق.



توی این سه روزز اخیر فکر کنم 20 ساعتی پای تلفن و پشت صف مراکز مختلف بودم!


از صبح دارم تلاش میکنم این نوشته را تمام کنم ولی نمیشد.


من تا همین سه روز قبل،

اگه میدیدم بلایی داره سر مردم میاد

قلبم اتیش میگرفت و شرحه شرحه میشد

الان هم اتیش میگیره و خواهد گرفت و شرحه شرحه خواهد شد.

شب تا صبح خواب خانواده و اقوامم رو دیدم.

دیدم انگار سیزده به دره

یا که عروسیه

یکیش

نمیدونم

و دیدم که همه دختر عمه ها و دختر خاله ها و بقیه فامیلا جمعیم و داریم والیبال بازی میکنیم


و داره بارون میباره ولی ما بازی میکنیم


بیدار شدم دیدم بارون قشنگ شمالی میباره :)))) 


میدونین ادم کشورش رو دوست داره. مگه میشه یادمون بره از کجا اومدیم؟

هر لحظه دنبال یه فرصتیم که برگردیم کشورمون.


و قطعا سرنوشت کشورمون برامون مهمه.


ولی وقتی میبینی، دیکتاتوری، خودرای بودن، خودخواهی، به فکر هم نوع نبودن، خودمحوری، جواب هر کاری رو با فحش دادن یا کتک زدن یا قطع رابطه کردن به جای گفتگو، افتخار کردن به خود به عنوان نژآد برتر، خرد کردن بقیه اقوام، در کل فاشیست و نژادپرست و ضد زن / ضد مرد بودن و به ان افتخار کردن، جوگیری، اینکه مثلا یه نفر طرفدار حقوق حیواناته ولی به خودش اجازه میده هرگونه نفرت پراکنی ای انجام بده، همه اینها باعث میشه که نتونی گفتگو کنی، نتونی حرف طرف رو بفهمی. حتی اشتیاقی به ادامه بحث در تو نخواهد بود.


نمیدونم کلمه جامع و کامل در این مورد چیه، ولی از بحث کردن و دیدن مردمی که به شدت جبهه گیری دارن، جهت گیری دارن، و ضمنا هیچ حق و حقوق و احترامی برای کسانی به جز خودشون قائل نیستن یکمی خسته شدم.


من هم همون اخلاق ها رو دارم.

ولی هر روز به خودم سیلی میزنم.

هر روز خودم رو مجبور میکنم که چیز یاد بگیرم و ادمی بهتری نسبت به دیروز باشم

خیلی ایرادات دارم

ولی دارم تلاش میکنم


حقیقتش توی امریکا موفق شدم چندین دوست درست و حسابی پیدا کنم که همه ایرانیم و همه اهل کمک

ولی توی کانادا اینکار سخت تره چون سیستم سوشال دموکراسی و نژآدپرستی زیرپوستی داره و خیلی مسائل دیگه و هنوز اون حس وایت ها نژاد برترن توش هست، و مردم این هم که بای دیفالت فرق سفید و سیاه رو تشخیص نمیدن.


من کلا به جز چند نفر، ایرانیای توی کانادا رو ادمای ترسو، بی جرات، بی مصرف و بی عرضه یافتم :)


باور کنین خارج امدن به کیفیت یه آدم اصلا اضافه نمیکنه.

آدمی جوهر وشیره ش همان میمونه. ادمها ممکنه دیویلاپ کنن چیزی رو. ولی خارج امدن معیار و ملاک نیست.

در نتیجه کشورم و مردمش و هر آنچه که قراره سر ما بیاد رو سپردم به خدا،

و از همه پیج ها و کانال های ادمهای ی یا هرکسی که به نحوی به ت مرتبط باشه، در اومدم، حتی کامبیز حسینی

و خودم رو دارم سوق میدم به سمت یه زندگی شادتر و بهتر.


ممکنه باز از من غرغری بشنوین،

ولی دیگه نه غصه ای خواهم خورد برای مردم و نه امیدی به انها دارم.


اگه روزی خیلی خیلی قدرتمند بشم حتما دست به کار میشم و کمک میکنم

ولی وقتی حرف ادمایی مثل امیر تتلو، سینا ولی الله، رسایی، بقایی مشایی؛ افشین پرورش، محمد علی طاهری، زیباکلام! صادقی و حسین محمدی و هزاران جاندار دیگه بسیار برو دارن. وقتی مردم اینقدر سوگیری شده و جهت دار به مسئله حجاب، ن، اسلام، دین، مذهب، نژاد و نگه میکنن که نمیتونی حتی یه کلمه حرف بزنی اگه نظر مخالف داری، در ان جماعه فکر میکنم که به نظر من هیچ نیازی نیست. در نتیجه کلا خودم را بیرون کشیدم ازین مسائل.

مردمی که خوابند و به هیچ قیمتی بیدار و اگاه نمیشوند را در حالت خواب "میکنند".

برای همین هم هست که ایرانیای کانادا هم غالبا بی مصرف، تهی، بی عرضه، تنبل، مورگیج بروکر، دلال، ، و. هستند.

و مهم تر ضعیف و کسی که نمیتونه حقش رو بگیره.


این مردم باید تاوان بدهند. چون در خوابند و نمیخوان که بیدار شن.


و مهم تر خودم میخوام حسم خوب شه و دارم حرکت های زیبا در زندگی انجام میدم در زندگی

پس باید مثبت باشم :)


بچه ها دوستون دارم

فاطمه یلدا غزل شماره یک و دوی واقعی نه اون فیکه، مدوسا، کلنگ، صبای شماره یک و دو، علی، نل خنگ فرانسه غرغروی فحش بده، اون دختره که استرالیا زندگی کرده، الناز، اقا یگانه و خیلیای دیگه که اسماتون یادم نیست، دوستون دارم :) شماها باظرفیت و مهربونین.


کسانی که مینویسن خیلی و برای دل خودشون مینویسن و نه ابراز وجود، رو دوست دارم.


بچه ها من چیکار کنک که رحمت خروس باز رو خیلی دوست دارم!؟

خیلی ارومه

مهربونه

باهوشه

ساده هست

دوست داشتنیه

یه جورایی نازه

گاهی مطیعه

خیلی وقتا میبینی عقلش بهتر از بقیه کار میکنه و ادم درست و حسابی ای هست

خوش میگذرونه

باوفاس


من اگه ایران میموندم قطعا زن همچین کسی میشدم.

البته رحمت خروس باز پایتخت 4 فقط، نه سه نه دو نه یک نه حتی 5. فقط چهار!


من یه شوهر عمه دارم که توی اخلاق و رفتار کپی اونه.


و بچه هاش بسیار اروم، باوقار، بدون مشکلات روحی روانی مثل من، و خیلی خانوم بزرگ شدن.


فکر کن قد خودش و عمه دقیقا همقد منه،

بچه هاشو از 4 سالگی بسکتبال فرستاد،

دختراش همسن منن، قد هر جفتشون صد و هشتاد و نه هست! صد و هشتاد و نه!


اینجور باباها هستن که معمولا پشت بچه هاه همیشه وامیسن

تو خوابگاه میدیدم که باباهایی که عین رحمت خروس باز بودن همیشه میومدن دنبال بچه هاشون و میبردنشون شهرشون یا موقع اسباب کشی کمک میکردن.

اینها دوستای عالی و اعضای خانواده عالین.

بابک دقیقا کپی اینهاست. کپی. بامسئولیت، مهربان، مطیع، صبور، قوی، باهوش، ناز. همذات پندار. تنها انسانی که از بین ایرانیا اینقدر بامسئولیت یافتمش.


حقیقتش

من بین ایرانیای کانادا

تا الان ندیدم که تعارف کنن و تعارفشون واقعی باشه

یا وقتی به کمک نیاز داری کمکت کنن.

یکی بود، گفتم، زن و شوهره با اینکه اینجا درس خوندن، ولی میگفتن این کاناداییا توی فرهنگشون کمک هست، پس کمک میکنن. ما تو فرهنگمون این چیزا رو نداریم، پس کمک نمیکنیم!

روزایی که میومدم تورنتو خونه ببینم،

خانومه بهم همش میگفت چرا شب نمیای خونه ما بمونی که چند روز قشنگ بگردی و اتاق خوب پیدا کنی؟!

یه روز که بهش گفتم هم پول میدم هم بذارین چند شب بیام پیشتون بمونم تمام هزنیه های برق و ماندن و اجاره و گاز و اب رو میدم.

گفت شوهر من به سر و صدا حساسه و من آدم تمیزی هستم. شرمنده نمیتونیم!

جالبه به من اینجا میگن clean freak یعنی کسی که وسواسی تمیزه.

دختره هر بار خونه ش میرفتم خاک و گل از خونه ش میرفت بالا ولی به خودش میگه تمیز.

اصلا تو فکر کن من کثیفم.

مگ تو خودت نمیگفتی بیا مجانی خونه ما بمون؟!

مگه نمیگی دوست منی؟

باورتون نمیشه من با همین دستای خالی اینقدر به اینها کمک کردم.

ایرانیا معمول امنتظر میمونن که تو موفق شی

وقتی موفق میشی از سر و کولت بالا میرن.

من تا مقاله م چاپ شد و کارم توی دانشگاه اکسفورد ارائه شد یه گروه از ایرانیا که حسودی کردن

بقیه هم اومدن خودشون رو چسبوندن

دقیقا اول ماه جون هم همین میشه

میان اویزون میشن چون مریم به موفقیت رسیده!

ولی موقعی که تو بهشون نیاز داری و کمک میخوای، هیچ کدوم این ایرانیا کمکت نمیکنن. حداقل اینایی که دیدم.

باورتون نمیشه ولی اینو یکیشون چند روز قبل بهم گفت! گفت وقتی به کمک نیاز داری سراغ من نیا! فقط تو لحظه های خوشی بیا!

من هم هیچی از زندگی م باهاش share نمیکنم! 

ایرانیای امریکا هم همین رو ممکنه داشته باشن چون بلاخره ما تربیت درست و حسابی که نداشتیم تو ایران

ولی اونایی که امریکا بزرگ شدن یا حداقل از بچگی از امریکا به ایران و برعکس در به در بودن ادمای خیلی درست و حسابی ای هستن. خیلی.


میدونین چرا اتاقها توی ونکوور ارزون تر از تورنتوئن، در عوض خوشگلترن و امکانات بیشتره انگار وارد قصر شدی؟

دلیلش اینه که اینقدر این ایرانیا و چینیا پول ی اوردن توی ونکوور

و خونه خریدن و خونه ها خالی موندن


استان بریتیش کلمبیا یه قانون تصویب کرد

که به موجب اون اگه تو خونه ت خالی از سکنه باشه بهش مالیات سنگینی بسته میشه

برای همین هست که تو میای توی خونه

میبینی قصره!!! قصر!

و کلا یه نفر توش مثلا زندگی میکنه و حتی گاهی اون یه نفرم زندگی نمیکنه

و اجاره اتاق 600 دلاره!


توی تورنتو به تو با 600 دلار ممکنه اتاق بدن ولی امثال ادمای مریض و خسته ای مثل همون پسرا که خونه هاشون رو ارزون یا مجانی میدن که یه دختری بیاد بگیره و ترتیبشو بدن و تنها هم نباشن؟! گیرت میاد.


در کل سیستم کانادا مریض هست.

ولی تورنتو واقعا بیمار حاد بود!


عمر خیلی خیلی زود میگذره ها!

انگار دیروز بود اومدم این کشور و اینجوری چمدون هام رو گذاشتم کنار تختم.

یادمه سرم بردم زیر پتو

کلی گریه کردم

و گفتم چرا اومدی این کشور؟!

ریختن؟

البته هنوز هم اعتقاد دارم که من متعلق به این کشور نیستم. و برای همینم هست که دارم میرم ازینجا. نه که بد باشه نه، تا وقتی میرم که بتونم جایی که واقعا بهش تعلق دارم رو پیدا کنم. اینجا وگرنه کشور خوبیه.

با اینکه بسیار دوست داشتنی هست و بسیار زیبا. و با مردم خوب.

ولی جالبه کار دنیا.

دو سال و نیم گذشت!

قدر لحظه هاتون رو بدونین.

قدر کسایی که شما رو دوست دارن رو بدونین.



بچه ها

پیشنهادم اینه که حتما این مقاله رو بخونین:

چرا گفتگو نمیدانیم؟

درباره این قضیه نژادپرستی، نگاه از بالا به پایین غرب به ما، تهرانی شهرستانی، نژاد برتر و. حرف میزنه.


یاور آذری زبانه ولی خداییش فارسیش خیلی از من بهتره!

یه کلمه هم فارسی توی خونه شون حرف نزدن!

ما دقیقا نصف مکالمه هامون همه فارسی بود ولی ادبیات فارسی یاور بسیار قوی تر از منه.

من فقط لهجه ندارم.

با کمال شرمندگی هنوز یه سری کلمات فارسی رو نمیدونم.

و حتی آذری رو!

kill me!


والا من خیلی سواد مواد ندارم

ولی شما هم وطنان رو به یه چیزی اگاهی میدم یا حدال بهش فکر کنین

تا وقتی این درجه از نژآدپرستی و فاشیزم و مایرواگرشن و زنوفوبیا و این کوفت و زهرمارها توی مردم کشور ما هست، از بی سواد گرفته تا تحصیل کرده و همه شون هم توجیه دارن که نه ما خودمون میدونیم چی درسته چی غلطه.

بچه ها من هیچ امیدی به اصلاح کشورم ندارم. به دلیل داشتن مردم کوته فکر، دیکتاتور، و مریض.

خودمم جزوشونم البته.

از یه طرف میبینی پسره رتبه کنکورش دقیقا عین رتبه کنکور من شده،

اومده عده جراحی گذاشته

از فامیلامونه

داره نشون میده که اره این بدنیاروئه

الان بازش میکنیم

بعدم پشتش فیلم گذاشته

خب خر تو میدونی تو دکتری

امثال من وقتی پاره شدن شکم میبیننن استفراغ میکنن در جا

چرا بدون اعلان خطر همچین پستی میذاری

بعدم زیر پستش پرسیدم از بیمار اجازه گرفتی که فیلم و عکس بگیری؟

چون ایرانه دیگه

فکر میکنن حالا که دکترن پس هر کاری بخوان میکنن

قاطی کرده که تو اصلا کی هستی!

کسخل تو همونی که نمیدونستی کانادا کجاست

من هر کشوری میرم تو میگی منم میام مثل بابا پنجعلی معمولی!

بعد زرزر میکنه.


ملت همه یه دیکتاتور درون دارن

همه ش دیکته میکنن کس شرای مغزشون رو به همه

فکر میکنن اون خزعبلات درسته

بعدم وقتی یکی حتی یه کار معمولی میکنه به زور میخوان عوضش کنن


بعدم میگن چرا هیچ ما نمیشه!


مردم نمیخوان زن دیکتاتور بشن که!!!


بچه ها من هیچ امیدی به ابادانی ایران ندارم

این رژیم هم بره یکی بدترش میاد چون ما خودمون به شدت دیکتاتوریم.


پس از سالها فهمیدم که اون عبارتی که دنبالش بودم چی بود

یادتون هست بهتون میگفتم و همه هم میگن که ایرانیا اولین شغلی که توش حرفه این دلالی هست و متخصص چونه زدن هستن؟

مثلا تو از شهرستان رفتی تهران، یا از گیلان رفتی اصفهان یا شیراز، ایرانی جماعت نمیفهمه که اوکی شاید گرفتن دویست تومن بیشتر توی کرایه براش خوب باشه ولی اولا خودش کوچیک میشه در ثانی دله میشه ثالثا شخصیتت کجا رفته رابعا دنیا سرای مکافاته. ولی اگه توی همین اصفهان یا شیراز یه اصفهانی یا شیرازی سوار تاکسی شه راننده هه عمرا جرات کنه ازش پول بیشتر بگیره.

اینجا هم همین ها. چین هم همینه. ولی میبینی این وایتها ازین کارها چیپ نمیکنن. وایت ها بیشتر دنبال کاسبی هستن و راهشو هم پیدا میکنن مجبور نیستن دلالی و ی کنن. ایرانیا عاشق کارای چیپ و دلالین. مثلا میری خونه یه چینی رو کرایه کنی، بهت میگ چند ماهه میحوای؟ میگی مثلا هشت ماهه. میگه نه نمیشه! باید نه ماهه بگیری میگی اوکی! بعد میگه نه یه ساله!

تا میگی نه!!!!!!!!! میگه باشه نه ماهه کرایه میدم!

ازین کارهای چیپ وایتها نمیکنن.

این کارهای چیپ مال کشورای کمونیستی کارتلی مافیایی دلالی مثل ایران و چین و هنده که باید تا سر مرگ بترسونیشون تا بهت زور نگن.

توی روابط انسانی هم همینه.

به جز یه دونه بابک که بی برو برگرد از اول مثل یه ادم درست و حسابی با من رفتار کرد،

هر ایرانی ای که دیدم چه دختر چه پسر

کارهای چیپ میکنن

یعنی مثلا پسره وقتی میبینه تو راحت علاقه ت رو بروز میدی هی سعی میکنه تو رو بدوشه

هی بیشتر علاقه ت رو میخواد بروز بدی

تا سیر میشی ازش یا خسته میشی یا ازین حس یه طرفه اعصابت خرد میشه به گه خوردن میفته

میخوان تا میتونن به هم بندازن

همو اذیت کنن

همه جا ایرانی همینه

ایرانی عوض نمیشه چون ازون تربیت و فرهنگ میاد. 

این ها یه بخشی از همون اداب و رسوم "ایرانی بازی" ست.


امروز یاد رسم و رسومات کشورمون افتادم


اخه یعنی چی عروسو میبرن ارایشگاه هفت سطل رو صورتش مواد میپاشن؟!

یا یه نره خر کله شو درمیاره از ماشین یکی از جلو یه ماشینم از عقب از کل مسیر حرکت ماشین عروس فیلم میگیرن!؟! 

هرکی نظرش محترمه و هرکی هر کاری خواست بکنه برای عروسیش


ولی به نظرم اینها خیلی چرت و پرتن! آدمای تهی ازین کارا میکنن!


مسئله بعدی من اینایی هستن که هم فیسبوک دارن هم اسنپ چت هم اینستاگرم

طرف میبینی یه چیزی رو استوری میکنه توی اینستاگرم

بعم همون پست میذاره دوباره

بعد همونو دوباره فیسبوک میگذاره

بعد همونو میذاره توی واتس اپ توی استاتوس

ازین بیمارها فقط ایران نیست

همه همکارای سابق من توی ازمایشگاه اینجوری بودن.

در کمال تعجب

دختره میبینی کل جاده شهر ما تا تورنتو رو فیلم گرفته استاتوس میذاره

من اینقدر سفر کردم اینقدر شهرهای مختلف رفتم، کارای مختلف انجام دادم، مقاله چاپ کردم، دفاع کردم، با دوستام همش بیرون بودم، هفته یا دو بار حداقل hang out میکردیم

که اگه بخوام ازشون فیلم بذارم باید کلا فیلم و عکس بذارم

دختره میبینی ایرانیه

یه دونه عکس توی خیابون میگیره صد تا استوری میکنه

من فهمیدم همه این چرت و پرتایی که اینجا مینویسم رو ملت توی شبکه های اجتماعی حتی توئیتر پست میکنن!!!

اصلا من نمیفهمم مردم رو

خیلی وقت و حوصله دارن

من با کلی غلط غولوط املایی و. هول هولکی اینجا مینویسم، توی اتوبوس، توی هواپیما، توی هتل، اینورو اونور

باز میگم میتونستم به جاش کتاب بخونم!!!

ملت خیلی عجیبن.

ازینا که تند تند پست و استوری میذارن همه جا دوری کنین

اینها مشکل دارن

کسی هم که اصلا استوری نمیذاره در جالی که قبلنا میذاشت گاهی اون هم احتمالا توی زندگیش مشکل داره.

کلا ایرانیای کانادا خیلی پست میذارن و عکس و فیلم

قشنگ معلومه طرف توی زندگیش مشکل داره.


یادتون میاد برای جدی، به مناسبت تولدش، همون دو سال و نیم قبلش که رسیدم، هدیه های ناقابلی در حد یه یادگاری اوردم؟


یادتون میاد همیشه جنگ و دعوا داشتیم و هیچوقت قسمت نشد بهش بدمش و وقتی هم پستشون کردم

بر گردوند و تحویل دادش به اداره پست،

یادتون میاد؟


یادتون میاد به جای خریدن پتو برای خودم، هزینه پست رو دادم،

و مجبور شدم هزینه برگردوندنش رو هم بدم؟


چند تا خرت  چرت توی اون بسته بود، 

که دو تاش اینها بودن

یکی یه جور دستگاه کوچولو بود که یه دستگیره داشت،

و میچرخوندیش و میخوند: تولد تولد تولدت مبارک!!


این عکسشه:


دریافت
حجم: 58.1 کیلوبایت
توضیحات: JeddiBirthday


و این هم صدایی هست که از خودش درمیاره:


هرچی دستگیره رو سریعتر بچرخونی سریعتر میخونه:


دریافت
حجم: 330 کیلوبایت
توضیحات: JeddiVoice


دریافت
حجم: 371 کیلوبایت
توضیحات: JeddiGiftVoice2


چند روز قبل، آخرین شبی که تورنتو بودم،

انداختمش توی سطل آشغال،

خدا میدونه با چه بدبختی ای این و چند تیکه دیگه از هدیه ها رو از ایران اوردم.

وقتی داشتم برای بار دهم چمدونم رو خالی میکردم، باز هم این به زور جا میدادم لای وسایلم.


یه جورایی فکر میکردم حتما سال اول جدی رو میبینم که اینا رو بهش بدم.


فکر نمیکردم که اینقدر دیر بشه، که من که اینقدر دوسش داشتم اینقدر ازش سیر بشم، که ماه آخر، بهش بگم اصلا تورنتو نیستم که نخوام ببینمش و دلیل داشته باشم. 

گاهی وقتا یه کسانی رو در زندگی دوست دارین

و بعدها از خودتون میپرسین اخه چرا؟ 

اون روزی که اون هدیه ها رو با اشتیاق و ذوق تمام از ایران داشتم میاوردم، هیچوقت فکر نمیکردم که دو سال و نیم بعد توی همون تورنتو و شب قبل از پروازم بندازمشون سطل آشغال.


توی پست بعدی مینویسم که با بقیه یادگاریایی که براش اورده بودم چیکار کردم.



اندی بدبخت!


اینو ببینین!


اندی اسلامی_پیام محمودیان


رگ های اندی هم رگ به رگ شد تخم های ما که هیچ


تو فکر کن اومده با دستگاه صداشو اینقدر عوض کرده که بشه اندی.


خدایا چرا اینقدر جاستین بیبر و کسخل و شاپرک شجری زاده و معصومه قمی توی مملکت ما پرورش داده میشه؟!


فیلم اخیر شاپرک شجری زاده رو دیدین؟


دقیقا دخترایی که میان خارج، از ایران یعنی، همه اون شکلی هستن!

همه شون اونجوری حرف میزنن

همه شون موهاشون قهوه ایه

همه شون حس میکنن آی عم عه به لاند اند وری بیوتیفول

خود خوشگل پنداری دارن مثل صدف طاهریانو مابقی

کلا در فازی به سر میبرن که من همیشه به پسرای ایرانی حق میدم که شبا فقط توی رختخوابشون خودیی کنن

و سراغ دختر ایرانی نرن و همینجوری مجرد بمیرن.


ونکوور بهشته بچه ها بهشت!


من هر بار اینجا سفر میکردم میگفتم به به

چند بار سفر کردم توی دو سال اخیر به ونکوور

ولی وقتی کوچ میکنی میبینی خدایا تفاوت بسیار زیادی با انتاریو و مخصوصا تورنتو داره.


من دیگه واقعاااااا از جام ت نمیخورم.

واقعا جای فوق العاده ای هست با مردم مهربون و دوست داشتنی!

یعنی غیرممکنه شما ونکوور رو ببینین و بخواین برگردین انتاریو!

دقت کنین انتاریو هم خیلی دوست داشتنیه و مردم خوب و نازی داره.

به من خیلی محبت شد توی اون استان.

ولی بی سی چیز دیگه ای هست!!!


این دو تا ایرانی که هیچ، توی گروه سابقمون
اونا حسودی کننم مهم نیست واسم

اما چیزی که عجیب و غیرب هست

اینه که یه دختری همکارم بود
که حدود سی سانت از همه ما کوتاه تر بود و همیشه پاشنه بلند ده سانتی میپوشید که قدش یه کمی نرمال تر به نظر بیاد
حتی کتونیاش پاشنه بلند بود

تا وقتی من یه دانشجوی ساده معمولی مفعول بودم
همه اونها و اون خودش
با من گرم و مهربون بودن و دوستای صمیمی شده بودیم

زندگی خیلی عجیبه
بارها اینو دیدم
همه اینطوری نیستن
ولی یه عده اینجورین
تا میبینین موقعیتی بهتر از اونها داری
یا دوست پسرت خیلی خیلی بهتر از دوست پسر اونهاست
یا زندگیت بهتره به هر دلیلی
یا یا به هر دلیلی تو رو بهتر از خودشون حس میکنن

شروع میکنن به لجبازی و حسادت

mean girls فیلمش یادتونه؟

هر دختر کانادایی چه وایت چه غیر وایت یه دونه پکیج mean girls درون خودش داره.

من برم :)

دوستون دارم :)

بچه ها!

میخوام skydiving فانتزی همیشگیم رو شروع کنم!


نمیدونم به فارسی چی میشه فکر کنم به کایت بازی میگن اسکای دایوینگ.

همون که از بالا میپری و اونپایین مایینا چترت باز میشه! 


خیلی خیلی مخم extremee میخواست و میخواد.

سه سال و نیمه که بهش فکر میکنم.


انجامش میدم.


گامبوها وقتی اینکارو میکنن اگه اشتباه کنن میترکن.

اگه ترکیدم منو حلال کنین.


اومدیم ویکتوریا :) ویکتوریا توی جزیره vancouver هست

vancouver island

برای اینکه مسیر رو طولانی کنیم و sea trip داشته باشیم

سه بار ferrie گرفتیم تا برسیم اینجا و کلی هم رانندگی :)


خیلی خیلی حس خوبیه.


بچه ها

تصور کنین بین رشت و اردبیل دارین رانندگی میکنین

vancouver island عین همونه!


:)


بهشت برین هست!







به معنای واقعی کلمه

اعتقاد دارم

که اگه یه آدم، از ته دلش، به خاطر ظلمی که بهش شده، و توی اون لحظه واقعا همه تلاشش رو کرده و کاری دیگه ازش برنمیاد، آهی بکشه، خدا صداش رو میشنوه. و به حقش میرسونتش.

و اعتقاد دارم اگه کسی به تو بدی کنه (خوبی که اجرش رو حتما میگیری) حتما حتما اینقدر زنده میمونه که عین اون لحظه براش تکرار بشه و اونجا یاد تو میفته.

توی این هفته دو نفر، که یکی 17 سال قبل و دیگری حدود یازده سال قبل منو به شدت آزار داده بودن،

خبرشون بهم رسید. اینقدر زنده موندن که همون بلایی که سر من آوردن سرشون بیاد!

بترسین ازون روزی که کسی رو آزار میدین و میدونین که دارین آزارش میدین، ولی اون ادم چاره ای نداره و همه ش ته دلش میپره به زندگی.

اینقدر زنده میمونین که پدر مادربزرگتون هم دربیاد! شک نکنین! و اون آدم اون روز خواهد دید و حتی اگه سعی کنه خوشحال نشه و کمک هم بکنه ولی ناگزیر کلی ذوق میکنه که انتقامش رو زندگی گرفته! بترسین ازون روز. از آه آدمی که زورش به شما نمیرسه ولی به هر نحوی (حتی کلامی و با رفتارتون) دارین آزارش میدین بترسین. بترسین! دنیا سرای مکافاته.


من اینو فهمیدم

فشاری که روی ملت هست

ازشون یه روانی ساخته


یعنی مردم ایران توی کانادا یه جور سختی رو تحمل میکنن که شما باید اینجا باشین تا بفهمین من چی بگم


مردم ایران گاهی بعضیاشن روانی شدن


تو فکر کن اینجا پشت این وبلاگ در حال تحریکن.

مشکل دار.


برو تحریکاتت رو روی اقوامت خالی کن. مونث و مذکر و دو جنسه و چند جنسه فرقی نداره.


من از نوشتن اسم واقعی ادمها اینجا هیچ ابایی ندارم.

ولی فکر میکنم اوج بی شخصیتی، عجول بودن در حین تصمیم گیری، چیپ بودن، بی عقل بودن، و لاشی بودن من و مشابهات من هست،

که بخوایم برای بالا بردن خودمون، از اسم بقیه استفاده کنیم.

برای اینکه خودت رو بکشی بالا یا نشون بدی که با ادم حسابیا سر و کار داشتی یا با ادمای دروغگو و بدقول و ناحسابی تعامل داشتی، نیازی نیست اونها رو معرفی کنی. همین که خود اون ادمها بخونن و بفهمن کارشون زشت بوده کافیه.


خرگوش ها خیلی موجودات حساس، و تمیزی هستن.

کسایی که خرگوش دارن کاملا میفهمن که یه خرگوش، خیلی حساسه، خیلی باهوشه، خیلی دقیقه، تو ممکنه این طرف خونه یه ت کوچیک بخوری،

و خرگوش اون ور خونه فرار کنه،

 

وقتی علامت خطر رو حس میکنن روی دو پا وامیسن و تند تند بو میکشن.

 

خرگوش موجود خیلی خیلی حساسیه.

 

من قبلنا مثل خرگوش بودم،

حساس، 

توجه زیاد به جزئیات،

زودرنج.

 

بودن مثل خرگوش باعث میشه بقیه اگه کرمو باشن و مریضی روحی روانی داشته باشن، سعی کنن شما رو اذیت کنن از روی نقاط ضعفتون. 

 

این اخلاقم به مرور ازم دور شد.

 

الان وقتی کسی حرف میزنه یا حدود پنج دقیقه فقط بهش زل میزنم

و بعدش میدمش دست پلیس

 

یا ازش میپرسم، Are you high?

 

یعنی کاریش نمیشه کرد.

 

از عمد نیست.

 

بعضی ادمها خیی شکست خوردن توی جنبه های مختلف شخصی،

 

و دوست دارن بقیه هم دل خوش نداشته باشن.

 

خرگوش نباشیم.

 

به نظر من همه جا ادم مریض و روانی پیدا میشه.

ربطی به ایران و خارج نداره.

چه بسا کلی ایرانی مهربان توی خود ایران هستن و کلی ایرانی داغون توی خارج و برعکس.

 


هیچ فرقی

تاکید میکنم هیچ فرقی

بین حزب محافظه کار و لیبرال کانادا نیست

و حتی بین گرین و ان دی پی

چون سیستم کمونیستیه و همه از یه قماشن و فقط دو سه نفر رو علم کردن مثل مترسک که مردم بین بد و دتر به بد رای بدن.

 

ولی باید بگم که لیبرالا یه درصد عقب تر افتادن!

 

یه درصد!

 

احتمالش هست که اون یارو بود؟ همون اندرو شیر که گفتم داشت میگفت هم جنس گراها رو باید نابود کرد؟ اون انتخاب شه.

 

گفتم خبرتون کنم.


میبینم که پیش بینی هام درست از اب دراومد

و ترودو مجددا انتخاب شد 

 

اون نل کجاست؟!

همون که منو فحش میداد؟

 

من مطمئن بودم ترودو انتخاب میشه

 

و بهتون گفته بودم هم

 

به همه همکارا و هم خونه ایام حتی وقتی انتاریو بودم هم گفته بودم که صد در صد ترودو انتخاب میشه.

 

به حرفای من یقین بورزید و بیاورید :)

 

 


ادم ها چیزای نداشته،

یا چیزایی که با بدبختی به دست اوردن و ممکنه با یه باد هوا از دست بدن

رو خیلی پز میدن.

 

چون میترسن که بزودی از دستشون بره بنابراین سعی میکنن تا وقت یدارنش پزش بدن.

 

ادمای قوی

ادمایی که مطمئن هستن از خودشون

و به خودشون تکیه دارن

 

مطمئنن که هیچی رو بیخودی و بی تلاش به دست نیاوردن پس بیخودی هم از دستش نمیدن.

 

پس خیلی اطمینان دارن به خودشون.


got these pics today

 

شهرمون خوشگله :)))

 

یادمه

روزی، حدود 4 سال قبل، همین وقتها بود،

از اینترنت عکس برداشتم، یعنی دانلود کردم،

 

و گذاشتم اینجا

و گفتم این عکسا رو دوست دارم

و امیدوارم روزی بشه که برم ونکوور رو از نزدیک ببینم.

 

و امروز این عکسها رو خودم گرفتم.

 

 

 

 

 


امروز صبح که از خواب بیدار شدم،

اینقدر شرایط و هوا خوب بود،

 

که ب این فکر کردم،

 

(و مطمئن شدم) 

که هر جای دنیا که باشی، از کشور اباتز وسط اقیانوس که نصفش رفته زیر اب،

تا ایستر ایلند وسط اقیانوس اون وری هزاران کیلومتر دورتر از خشکی های شیلی

 

تا ونکورر

 

تا برلین

ایران

 

هر جا

 

اگه اون کسی که دوست داری پیشت باشه، باشه

 

و اون شرایطی که دوست داری، فراهم باشه، دنیا به کامت هست، و هیچ غمی نداری.

 

وگرنه،

توی طلا هم که باشی،

 

بورلی هیم که باشی

 

دلت که شاد نباشه 

بی ارزشه همه چی

 

اینقدر همه چیز خوب بود و باد خوب و ارومی میوزید

که اینها به ذهنم خطور کرد.


کلا،

همه مون،

سعی کنیم از دور و برمون لذت ببریم.

یه وقتی میبینی دیگه کسی رو نمیبینی.

 

شب خواب مادربزرگم رو دیدم.

 

دیدم زنده هست

ولی اصلا مریض نیست.

 

یعنی کلا زنده هست.

 

یعنی اصلا قرار نبوده مرده باشه.

 

مریض هم نیست. سالمه.

 

 

بیدار که شدم گفتم آخ جون!

 

بعد نیم ساعت یادم اومد که مادربزرگم دو سال و خورده ای قبل (داره میشه دو سال و نیم) از دنیا رفت.

 

یادمه

 

یه بار جدی زنگ زده بوده روی اسکایپم، فکر کنم دو سه بار پشت هم زنگ زده بود ولی من گوشی رو برنداشته بودم چون داشتم کار میکردم توی خونه.

شب به وقت کانادا بود و روز به وقت ایران.

 

بعد اومدم دیدم کلی پیام داده روی تلگرم که کجایی؟

و روی اسکایپ زنگ زده (من واتس اپ نداشتم).

 

بدو بدو بهش زنگ زدم،

ریش داشت.

 

فکر کنم در حد 30 ثانیه یا شاید چهل ثانیه باهاش صحبت کردم،

و گفتم یه کاری دارم،

برم برمیگردم زنگ میزنم.

 

اون روز هیچوقت فکر نمیکردم اخرین بار باشه که میبینمش.

 

ولی الان خیلی وقت ازون موقع میگذره

و هنوز ندیدمش.

 

دارم از این کشور برای همیشه میرم (دو تا سفر به دو کشور مختلف دارم و بار اخریه که کانادا هستم) ولی موفق نشدیم توی مدت این سه سال هم رو ببینیم.

 

کلا زندگی خیلی غیر قابل پیش بینیه.

از بودن کنار هم لذت ببرین.

 

دلم برای مادربزرگم تنگ شده.

از 


استاد من توی ایران، و بقیه استادای ایران

و استادم توی المان

از صبح تا شب

و از شب تا صبح

پشت سر امریکا غیبت میکردن.

همه ش میگفتن امریکا جای بدیه

همه ادماش بدن

پر از تبعیض هست

پر از بچه پررو هست

خوب نیستن

بی سوادن

اهل غلو هستن

 

الانا میفهمم چرا اینکارو میکردن.

 

وقتی یه کسی یه چیزی از تو خیلی بهتره

دستت بهش نمیرسه

و کلا باید بی خیال شی

و هیچ جوری اون کوالیتی رو نداری (انگار من بیام پشت سر اما استون و امی ادامز و جیمی پرسلی حرف بزنم و بگم هیکل و قیافه اینها هیچی نیست و استعدادشون)، طبیعتا غیبت میکنی فقط.

کاناداییا هم همین کارو میکنن. با تماشا کردن اونها این رو فهمیدم.


هر شب

وقتی هم خونه ایم خسته از کار برمیگشت

فرنی و شامی که براش (ّرای خودمون) پخته بودم رو میخورد

 

برام چایی درست میکرد

 

گاهی من براش درست میکردم اون بیشتر پیتزا و استیک درست میکرد

 

و هر شب برای من ازین حرف میزد که دخترای وایت ادمای مزخرفین و میخواد با یه میدل ایسترنی یا اسیایی یا افریقایی دیت کنه.

 

و اگه نشه

میخواد بره همجنس گرا بشه.

 

الان من با کی هر شب حرف بزنم؟

 

من امادگی رفتن به اپارتمان تنهایی رو نداشتم!

 

عمری هم خونه ای داشتم.

 

باید برم هم خونه ای پیدا کنم.

فاک.


پی اس به پست قبلیم:

طرف الان با این عکس وزنه برداری رضازاده فقط شبیه بازهای هیز نیست

شبیه بازهای خنگ و احمق و بچه سوسوله.

کودنی از قیافه ش میباره.

حقیقتش من قبلنا یه ایمپرشنی داشتم و یه زبون.

مثلا میرفتم بهش میگفم زنت بهت نمیگه این عکس رو بردار یکی دیگه جاش بذار؟

 

و اون درجا عوض میکرد.

 

و یه چیز دوست داشتنی میذاشت سر جاش.

 

الان سنمون بالاتر رفته.

 

و من فهمیدم که بابا ادما سنشون میره بالا سرسخت میشن.

 

میخوان ظاهرا بگن که نه حرف گوش نمیدن.

 

جون مادرت اون عکستو بردار.

 

خیلی زشته.

خیلی.

 

چقدر تو لاغری

 

اونو بردار.

 

خدایا کانادا ادما رو به چه روزی میندازه.

 

دقت کنین که من با همین وبلاگ تونستم یه کاری کنم که دیگه عکس با نوشته نذاره توی پروفایلش و مستقیم تر حرف بزنه نه باعکس.

 

قبلنا هم اون عکسی که پشت گردنش مو داش رو با همین وبلاگ برداشت.

امیدوارم فقط این عکس ضایع رو برداره.


بچه ها

شما به ادمی که

باشخصیت ماننده

باز نیست

باسواده

درسته مغرور و خودخواه و خودبرتربینه و گاهی بی رحم ولی بلاخره ادم باکیفیتیه

 

چطوری میتونین محترمانه بگین که عزیزم

اون کسی که با وزنه گذاشتی توی پروفایلت و لباس ورزشی هم تنت کردی 

خیلی زشته

خیلی immature هست

خیلی صورتت پف داره

چشمات خیلی زشته توش

 

انگار بازی

هیزی

شبیه ادمای کوته فکر و کودن شدی

 

و حال ادم به هم میخوره ازین عکس؟

 

لطفا برش دار؟!


به لطف تربیت و تعلیمی که توی سوشال دموکراسی دادن به مردم،

و به خاطر اون پوینت های پشیزی که به مردم میدن رای گرفتن بلیط (مثلا به ازای هر 8 تا بلیطی که میگیری یه بلیط مجانی میدن)

و چون مردم رو گدا و تا حدی و دیکتاتور بزرگ کردن،

هر وقت میریم cineplex باسنمون میترکه روی این صندلی ها:

 

 

صندلی هاش افتضاحن. افتضاح.

 

یعنی به شدت کمردرد میگیرن همه و تهش همه عصبی میان بیرون.

 

به لطف کپیتالیزم،

 

landmark cinemas قیمت و کیفیت بهتری ارائه میده،

 

 

 

نمیدونم سریال the office ورژن امریکاییش رو دیدین یا نه،

 

خیلی چیز فوق العاده ای هست و نشون میده که دقیقا جهان چطوری میچرخه و چطور ادمای بالیاقت دارن هویج رنده میکنن و احمق ها حکومت،

 

توش یه دختری هست

اسمش kelly هست

 

روزی که مایکل اسکات به اینا گفت برن نفری یه چیز بخرن از ویکتوریا سیکت (روز بزرگداشت زن بود) و پولشو اون میده،

 

برگشت گفت خدایا ازت میخوام به کلی عقل بدی.

 

من گاهی این کاناداییا رو نگاه میکنم

 

و میگم خدایا به اینها عقل بده،

 

تا بفهمن که اون کارتی که گرفتن و توش پوینت جمع میکنن عملا به هیچ دردی نمیخوره. و فقط سینماهای داغون نصیبشون میشه و کلی هزنیه اضافی.

 


به نظرم

حرف دل رو زدن

و مخصوصا با نوشته به زبون اوردن

خیلی خیلی جرات میخواد.

چون تو وقتی حضوری حرف میزنی یه بار حرفو میزنی و تموم میشه.

گاهی حتی اماده سازی نداری

ولی وقتی مینویسی

ممکنه بارها چکش کنی

گاهی حتی پاکش کنی.

 

خودم رو ازین جهت دوست دارم.

 

یه چیزم هست

 

که دوست داشتم به شما هم بگم

 

وقتی توی کشوری زندگی میکنین که بهترین کشور دنیا انتخاب شده امسال

ولی در وضعیت افتضاحی به سر میبره

 

اتوماتیک توقع و انتظاراتتون رو از همه جهان پایین تر خواهید اورد.

شاید هم خیلی کاملا بی توقع شین.

 

خیلی ساکت تر شدم.

خیلی عجیبه.

اره به من نمیاد چون من گاهی یه هفته یا دو هفته نمینویسم و گاهی روزی ده تا پست میذارم.

ولی واقعا مدتیه ساکت شدم.

 

مثلا به جای: چرا این نه؟ چرا اینجوری؟ چرا چرا

 

یهو میپرسم:

are you OK?

 

یارو پشماش میریزه و فرار میکنه.

 

یا بیشتر جوابها رو اره و نه میدم فقط با حرکت سر.

 

یلی فکر میکنم.

 

خیلی از دنیا بیشتر دارم لذت میبرم.

 

این چیزها زمان و موقعیت میخوان تا ادم بفهمه.

 

نمیتونی به کسی بگی کمتر حرف بزن یا لبخند نزن وگرنه زنجیر میندازم دور گردنت میدم وسط خیابون ترتیبت رو بدن (گرگ زاده پول شو اینو به من میگفت تا بتونه به دستم بیاره)

 

به ادمها باید زمان و امکانات داد.

 

پیدا میکنن خودشون رو.


دوستم میگه

تصور کن

بین تو

و یه جلبک

یا یه کنده درخت یه مسابقه علمی یا یه مصاحبه استخدامی راه بندازن،

 

و نهایتا اون کنده درخت انتخاب بشه برای شغل: data scientist

با اینکه همه ما میدونیم که یه جلبک یا یه کنده درخت واقعا مینیمم صلاحیتی هم برای اینکار نداره،

ولی مطمئنیم انتخاب میشه.

 

ولی کجا انتخاب میشه؟

در کشوری مثل کشورای اروپایی و یا کانادا.

 

برای همین میگه کاملا pointless هست کار کردن توی کانادا و برای همینم هست که بازار کارش خنده داره و هیچ جا اعتبار نداره.

 

میگه تصور کن،

توی کشور خودت،

ازمون استخدامی کلی برگزار میشه ولی نهایتا همه با پارتی بازی، مثلا با رشته روانشناسی و جامعه شناسی میرن جسابدار شرکت های نفت و بیمارستان ها میشن.

 

ایا گندش درنیومد؟

 

اومد.

گند کانادا هم دراومده

 

بیشتر هم قراره دربیاد.

 

حقیقتش حرفاش قانع کننده هست.


خب من سلیقه م عوض شده.

قبلنا دختر سفید و پسر سبزه مانند دوست داشتم.

 

الان هم دختر سبزه و هم پسر سبزه دوست دارم :)

خدایی دخترای سبزه خیلی ناز و خوشگلن. خیلی.

 

من اگه لپام قرمز نبود و چال نداشتم قطعا میرفتم برنزه میکردم. دخترای سبزه نازن. خوشگلن.


من ادمها رو از روی چیزی که بودن قضاوت دیگه نمیکنم.

نمیگم صد در صد اینجوریه ولی الان واقعا این رو سرلوحه کارم قرار دادم.

نگاه نمیکنم که یه سال قبل یه نفر چطوری بوده

ده سال قبل چطوری بوده

به الان نگاه میکنم و الان.

شاید بگم اره به یک ماه قبلش تا الان نگاه میکنم و به خصوصیات کلیش (مثلا ادم خودخواه رو در نظر میگیرم که این ادم این رو توی تربیت و سیستمش داره، توی ذهنم نگه میدارم ولی با اون قضاوتش نمیکنم، ممکنه روزگار عوضش کرده باشه).

 

من قبلنا تونستم این رو در خودم تغییر بدم که بدون نگاه کردن به کشوری که ادم ها ازش اومدن

بدون نگاه کردن به ملیت و نژادشون و . بهشون نگاه کنم.

 

ولی قضاوت ادمها بدون نگاه کردن به عملکردشون در گذشته برای من سخت بود.

 

ولی خب این رو هم دارم تغییر میدم.

 

زندگی به من یاد داده که ادمها تغییر میکنن.

و چه بسا قضاوت یه نفر از روی گذشته ش باعث میشه که تو از خودت فرصت داشتن یه دوست یا همکار یا یه همسایه خوب رو بگیری.

 

من توی همین یه سال گذشته خیلی تغییر کردم.

یعنی اینقدر تغییر کردم که خودم هم متوجه شدم حتی.

 

 

و البه بیشتر این تغییر رو به خاطر داشتن دوستای خوب و همراه خوب به دست اوردم. قبلنا مثلا زود میجوشیدم و سعی میکردم حتما روابطم با ادمها عالی باشه.

الان در حدی که به دشمنی و خصومت منجر نشه و عادی باشه تلاش میکنم.

 

در نتیجه فکر میکنم که ادمها تغییر میکنن.


مشکلی که من روانا اینجا دارم،

 

و با توجه به اینکه سه سال تمام هم خونه ای داشتم (بیشتر از دوازده تا)،

و با توجه به اینکه توی دو شهر اون هم غرب کامل و شرق زندگی کردم،

و به شهر سومی دائما رفت و امد داشتم،

 

اینه که

 

خیلی زیاد نسل اولی هست که براتون توی پست قبل گفتم.

 

یعنی:

تشریفاتیه به شدت، توخالیه. پوچه ولی همین تشریفات نمیذاره که اون قسمت پوچ بودن خیلی به چشم بیاد.

کانادا عین نوکر انگلیس میمونه.

 

سیستمش سوشال دموکراسی هست که همون کمونیستیه درواقع.

 

تشریفاتشون مال تقریبا سیصد سال قبله و ازون موقع تا الان هیچی عوض نشده.

در نتیجه انگار داریم با ادمایی زندگی میکنیم که مربوط به اون دوره ن.

 

مردمش هم با اینکه همه گوشی موبایل و اکانت فیسبوک و دارن ولی مغزشون اصلا ت نخورده و هنوز تشریفاتی و دیکتاتور هستن.

 

کسی که اینجا به دنیا میاد ممکنه که بلاخره یه خاکی بریزه سرش ولی منی که هر چند سال یه بار کشور عوض کردم غیرممکنه که بخوام گلدون حیاط باشم و از جام ت نخورم.

 

کانادا به شدت از نسل دو و سه عقبه.

 

من خودم رو نسل دومی میدونم و اگه بخوام با نسل اولیا زندگی کنم خب برمیگردم کشور خودم.

حتی مردم کشور من هم نسل اولی نیستن اغلب نسل دو و سومی هستن (ِیعنی خیلی پیشرفت کردن، پست قبلی رو بخونین).

 

ظاهرا ادای روشنفکرا رو درمیارن ولی به شدت عقب هستن. به شدت محافظه کار و ترسو هستن.

 

وقتی بفهمن تو حق و حقوقت رو نمیدونی نه همه شون، ولی اغلب و مخصوصا نسل های قدیم سعی میکنن به شدت بهت زور بگن و کلاه سرت بذارن (باز هم میگم نه همه، همه جا بد و خوب هست). حتی شما میبینین که ایرانیایی که اینجا بیشتر از سه ساله که هستن هم این اخلاقا بهشون سرایت کرده. نمونه ش همون رفیق سابقم که همه ش میخواست زور بگه همه ش میخواست اذیت کنه.

شما توی سیستم مریض احساس شادی نخواهید داشت.

 

با سیستمی که فقط ابزارهای مدرن وارد میکنه و کوچیکترنی تغییری در زیرساخت هاش داده نمیشه زندگی کردن سخته.

خب ادم برمیگرده کشور خودش.

مردم کشور خودم خیلی روشن تر و بازتر هستن. خیلی.

 

خود کاناداییا هم تا حدی متوجه شدن ولی خسته و تنبلن و کمی ترسو و نمیخوان عوض کنن چیزی رو. توی خواب خرسی هستن.

 

اینها نهایتش بیست سال دیگه کشورشون به فاک میزه.

هیچ عزم و همتی در مردم این کشور برای ساخت کشورشون نمیبینم. هیچ.


واقعا از مزایای پرایوسی تلگرم و واتس اپ اینه که کسایی که حس میکنی فضولن یا به هر دلیلی دوست نداری توی کانکتهات باشن (من خودم وقتی کسی رو از کانتکتهام ریموو میکنم که حس کنم فضولی میکنه یا سرکوفت میزنه یا قضاوت میکنه)

و بعد ازادانه عکس پروفایل میذاری و حالشو میبری.

چون با قابلیت جدید تلگرم حتی اگه موبوگرم هم داشته باشی باز کسی نمیتونه عکساتو ببینه اگه خودت نخوای.


اینکه یه جامعه اینقدر شدید گرایش داره به مواد کشیدن، سیگار، کوک وید هروئین،

اینکه جامعه ای اغلب مردمش با نتفلیکسشون مشغولن، حتی روزای تعطیل، حتی پیرمردها.

اینکه جامعه ای ادمهای پیرش اینقدر تنهان که هر روز یهو میان وسط اتاق نشیمن داد میزنن اتیش اتیش! که بهشون توجه بشه.

اینکه ادمها اینقدر پشت هم غیبت میکنن.

اینکه حتی یه عده به شدت با کتاب خوندن مشغولن، اینها ساین های خوبی نیستن.

فکر نکنین هرکی کتاب زیاد میخونه یعنی ادم خوبیه.

کتاب گاهی راه فرار از تنهایی هست. بله کتاب دوست خوبیه ولی هرکسی که کتاب میخونه ااما عاشق کتاب نیست.

اینکه سینماها حتی خالی هستن،

اینها همه علایم خطر هست.

اینکه ایرانیای اینجا از صبح تا شب یا دارن برنامه های فارسی میبینن یا توی تلگرمن یا اینستا یا که دورهمی ایرانی

یا نشستن پای این وبلاگ دارن میخونن، این یعنی تنهایی.

 

اینها ساین های یه جامعه بیمار هست.


tv show ی the office که توش استیو کرل ایفای نقش میکنه رو اگه ببینین

کاملا دستتون میاد مردها کلا (و مخصوصا مردهای سفید) چطورین.

حراف (مخصوصا مردم خود انگلستان)

یکمی چشم چران ولی خیلی به روشون نمیارن

سعی میکنن تو رو از مردت جدا کنن

پر از ظواهر

پر از مثلا ناز و نوز الکی

امریکاییا کمتر اینطوری هستن. بیشتر کاسبن.

جالبتر اینه که توی کالچر غرب هرچی بیشتر بمونین میبینین پسرای ایرانی رو هم به زور مثل خودشون کردن.

یعنی حالت به هم میخوره به پسر ایرانی نگاه میکنی مگر واقعا با بدبختی تفاوت و اصالت خودش رو حفظ کرده باشه (که من تو کانادا ندیدم اینو).


خب داریم به ایام thanksgiving نزدیک میشیم.

در این روز، افراد جامعه هر یک به نوبه خودشون سعی میکنن به فقرا کمک کنن و به صورت نمادین این روز رو گرامی میدارن (حالا کاری به این ندارم که کمک نباید فقط مرغ و پولو باشه و یا محدود به یه روز فقط)

 

در این راستا و به این بهانه،

 

گرگ زاده و خانواده ش هم دارن برنامه ریزی میکنن برای این روز

 

گرگ زاده شروع کرده به نگه داشتن ریش و سیبیل و پشت گردنش که قشنگ مو بده.

لباسای ورزشی و مارک دارش رو هم اماده کرده که توی جمع کشتی بگیره و وزنه بزنه برای همه،

 

که همه ببینن.

 

مامی و ددیش هم براش مرغ و پلو اماده کردن که توی جمع پخش کنه و باهاشون سلفی بگیره و بذاره توی اینستاگرمش. چون گرگ زاده تنها چیزی که به عنوان کمک ازش برمیاد همین سالی یه بار دادن مرغ و پلو هست.

(این همون دید تو به من و زندگیم هست که همه ابعادش رو مسخره میکردی، الان فکر کنم دستت بیاد که مسخره کردن بقیه چقدر کار راحتیه و اگه کسی اینکارو نمیکنه به خاطر شخصیت خودشه).


من هر وقت هم خونه ایام سوپ میپزن یا غذا

 

میرم میگم وای چه خوشمزه هست عالیه.

اینو از خود کاناداییا یاد گرفتم. کالچرشونه.

 

برای همینم کیفیت غذاهای اینها پیشرفت نمیکنه چون نه کسی انتقاد میکنه نه انتقاد قبول میکنن.

 

سیستمی که توی اون فقط از هم تعریف کنن بهتر نمیشه.

کشوری که مردمش و کارمنداش فقط از هم تعریف کنن و به اصطلاح "نایس" باشن هم پیشرفتی نخواهد کرد.

 

هیچ پیشرفتی نخواهد کرد.

 

من هم خونه ایام میخواستن فوق بگیرن،

 

تا الان 6 تا شده تعدادشون، 

میدادن اس او پی ها و استادی پلن هاشون رو بخونم و نظر بدم.

 

هر انتقادی هر نظری داشتم

 

میگفتن اره این باید اینجوری باشه دیگه! درستشم همینه.

 

دیگه یاد گرفتم همیشه فقط تعریف میکنم و میگم عالی گل و بلبله به به. 

 

هیچ کدومم فوق قبول نشدن :|

 

بعد من افر پی اچ دی رو دیکلاین کردم و نرفتم بخونم و مغز اینها ترکید. گفتن فانتزی کاناداییاست دکترا چرا اینکارو نکردی؟

 

گفتم والا دو تا فوق بسه. بگیرمم یه جای دیگه.

 

سیستمی که همه فقط از هم تعریف کنن اون سیستم رشد نخواهد کرد.

 

من برای دفاعم ریهرزال دادم

 

و به همه گفتم بیان

 

و بهشون هم گفتم که هر قدر سوالاشون نقد هاشون هارش باشه هم من خریدارم. به شرطی که از چیزی ایراد بگیرن که بشه اونجا عوض کرد نه که بیان بگن چرا تو قیافه ت یا صدات یا هیکلت این شکلیه و عوضش کن (گرچه باز دو تا ایرانی اومدن گفتن چرا این تو اینقدر صدات زشته؟!!!) 

 

من رو به مدت دو ساعت و نیم له کردن.

 

له شدم.

 

رفتم بعدش با هم خونه ایم بیرون و باهاش نوشیدنی خوردم تا فراموش کنم درد رو.

 

وقتی دفاع کردم،

 

اون استادی که از دانشگاه yale بود

 

برام نوشته بود که تو پرزنتیشنت اینقدر شفاف، درست، عالی و عین یه داستان بود، که من یه لحظه موندم. واقعی هم نوشته بود.

یعنی امریکاییه و تعارف الکی نداره.

 

کاناداییا نه، اونا همه ش میگفتن ایت واز نایس ایت واز نایس و سوالای عجیب میپرسیدن (توی دفاع من شش نفر استاد اومده بودن).

 

 

جالبه که من سوالای این استاد رو همه رو درست و کامل جواب دادم (بقیه رو گاهی جدا درک نمیکردم اینقدر اینتروداکشن میاوردن و هی وسطش سه تا انگار اب جو میخورن باز حرف میزنن) چون خیلی واضح شفاف و کاملا مرتبط میپرسید و بدون عقده.

 

بقیه نه،

 

بقیه قبل امادگی به ما میسپردن، سوال نپرسینا! مام نمیپرسیدیم که هول نکنن. هیچی هم نشدن. نه که من چیزی بشم، نه. من به اندازه خودم رشد دارم میکنم. اونها نه. نمیکنن.

 

برای همینم هست که برای پیشرفت توی این کشور باید خودت رو downgrade کنی. این کشور جای باهوشا و بااستعدادها و سخت کوشا نیست.

 

باید خیلی معمولی باشی. همین. اگه کسی اینجا میتونه کار کنه و زنده بمونه و تو سیستم این جا پیشرفت کنه یعنی معمولی معمولیه (الان دارم تجربه میکنم) و این ادم هرجای دنیا بره اگه شبیه این جا نباشه به فاک میره. چون خیلی جاها، جای معمولیا نیست.

ولی توی این کشور شما باید معمولی باشید. معمولی بفهمید. با موج برین. مثلا فمینیست باشید و هر بار بله پسرو باید همیشه انداخت زندون. اگه بخواین یکمی هم فکر کنین، اینجا مریض و افسرده میشین.

 

اینها توی outline شون هست. باید "معمولی رو به پایین" باشی. 


هر وقت به این فکر میکنم که من کشورمو دوست دارم

یه روزی شاید برگردم و توش برای هیمشه زندگی کنم

یا برم یونان یا ترکیه یا ارمنستان یا اذربایجان زندگی کنم (اذریبایجان و ارمنستان تا حدی مستثنی میشن در ادامه)

یا حتی برم اروپا مدتی زندگی کنم یا بریم خونه بخریم و بمونیم

اون نژادپرستی مردم به کنار

تفاوت فرهنگی به کنار

زنوفوبیای مردم به کنار

اینکه قراره دم به ساعت به من بگن آر یو راشن به کنار

اینکه ما نهایتا توی کشورهای بیگانه پناهنده محسوب میشیم به کنار،

 

اینها همه قبول و به کنار،

 

اینکه 

 

ایرانیایی مثل دختر خاله من، که با بیکینی توی این هواد سرد، توی استانبول توی کنسرت شهرام شب پره حاضر شده،

و یا اون دختر خانم ناظممون که تنهایی داره خفه ش میکنه یا اون عسل طاهریان یا دنیا نگون بخت یا اون پسره فرزام فرزین،

دیدن اینها باعث میشه من یه تجدید نظر اساسی بکنم

 

و بگم بابا همه جای دنیا یه رنگه ولش کن.

 

یعنی اگه دختر خاله من توی کنسرت شهرام شب پره به جای بیکینی مثلا شلوارک و میپوشید من مشکلی نداشتم

 

ولی با بیکینی بریو اصرار کنی که داداشی شهرام منو بکش بالا من برقصم،

 

من رو بیشتر از بفرمایید شام

شیوا72 در نکست پرشین استار

و اون کسایی که تفریحی میومدن تو مسابقات محمد خردادیان میرقصیدن توی دبی (کشور دبی به قول مریم مقتدری) و استانبول و انتالیا،

 

من رو وادار میکنه که در محدوده قاره امریکا بمونم.

 

حالا شاید برم Easter Island زندگی کنم. یه جاییه دوره حداقل خرابکاری ایرانیا رو نمیبینیم.


من اطمینان زیادی دارم که هفت هشت ده سال بچگی خیلی موثرن و شاید بیشترین تاثیر رو دارن توی بقیه عمر.

تو فکرشو بکن،

پسره توی 38 سالگی مارک لباساش رو پز میده. 

بعد من الان بیست تا لباس زارا و ادیداس و نایک و تیمبرلی و کوفت و زهرمار دارم، مارک همه شون رو کندم که دیده نشه. اینجا ارزونه میشه خرید. بعدم مارک چی هست؟ لباسای ایرانی و ترکیه ای ما خیلی دوامشون بیشتر بود من هنوزم میپوشیدمشون.

ولی چیپ بودن و ندید بدید بودن چیزی نیست که عوض بشه. یعنی شما میخواین کسی رو بنشناسین برین به ده سال اول زندگیش رجوع کنین. بعد وقتی یه پسر توی 38 سالگی مارک لباسش رو نشون میده مثل ساشا سبحانی و امیر تتلو، دیگه نمیگین وای خدا چرا.


هفته قبل یه فیلم دیدم

 

به اسم official secrets

 

فیلم واقعیه

یعنی از یه ماجرای واقعی گرفته شده.

 

و درباره زندگی کترین گان هست که به عنوان کسی که شنود میکنه یه سری از تماس های مرتبط با زبان هایی که بلد هست رو وارد یه ماجرا میشه.

 

در واقع متوجه میشه که بریتانیا و امریکا دست به دست هم دادن که به عراق حمله کنن و تمام دلایلشون که عراق سلاح کشتار جمعی داره هم دروغه. خودشون هم میدونن ولی عمدا دارن اینکارو میکنن که به منابع طبیعی عراق دست پیدا کنن.

 

میره و این خبر رو میرسونه به خبرنگارا.

 

بعد از مدتی معلوم میشه که اینها واقعی بوده. و واقعا همه چیز کذب محض بوده.

 

ولی دولت بریتانیا به کاترین انگ خائن رو میزنه (خودش میره خودش رو معرفی میکنه)

 

و براش دادگاه تشکیل میدن.

 

یه وکیل خیلی حرفه ای و زبردست بهش کمک میکنه و کاترین بلاخره تبرئه میشه.

 

دقیقا هم حق با اون بود.

 

خائن چیه.

 

چند تا کشور با مسخره بازی محض دارن حمله میکنن به یه کشور بدبخت.

 

من اولش که کاترین رو دیدم توی دادگاه اول فیلم،

 

تا اخرش با غم و اندوه نگاه میکردم به فیلم و یا گریه میکردم.

 

بعدش که تبرئه شد و رفت همه بلند شدن و دست زدن براش.

 

همه ما دست زدیم یعنی

شوهر خودش یه مهاجر کرد ترک عراقی بود. جالبه با اینکه وورک پرمیت معتبر داشت ولی دولت بهش دستبند زد و فرستادش به عراق! وسط جنگ!!! وسط جنگ و بمباران!

 

جالبه که وقتی به کاترنی گفتن تو خائنی. 

گفت من برای منافع مردمم کار میکنم نه برای دولت. دولت میره. ولی مردم میمونن.

بهش گفتن تو از مردم جاسوسی میکنی بعد به خودت میگی خدمت میکنم؟!

 

گفت شما چقدر احمقین. من دارم زبان های خارجی رو شنود میکنم، و اونایی که واقعنی خیلی وقتا حتی خارج از کشورن و دارن واقعا اسیب میزنن به همین مردم رو شناسایی میکنم.

 

وقتی یه دولت داره به مردم خودش خیانت میکنه و اونها رو وارد جنگ میکنه. جنگی که کاملا بر مبنای دروغ بنا شده. و کلی سرباز بریتیش قراره بمیرن و کلی عراقی قراره نابود شن فقط سر امیال اینها. بعد من میشم جاسوس؟

 

اینجا بود که اون بازجو لال شد و سرش رو کرد تو عمه ش.

 

میدونین من شنود و این چیزها رو دوست ندارم و دوستم ندارم اینجور کارها رو بکنم.

ولی حرفش محکم بودنش منطقش استدلالش، دل مهربونش، عالی بود! عالی!!!

 

ضمن اینکه کایرا نایتلی همون دختر خوشگله توش ایفای نقش میکرد و کایرا هم شخصیت واقعیش هم شخصیتش توی غرور و تعصب کپی تیپ شخصیتی منه که از 16personalities به دست اومده (با یه ذره اینورو اونور)،

 

 

خلاصه حتما ببینینش.

سینما رفتن رو دوست دارم.

هر هفته میرم سینما.

سینما باعث میشه مغزم بهتر کار کنه. دو سه ساعت رو ریلکس میکنه. به هیچی فکر نمیکنه. عالیه.

 


جدی،

حالت خوبه؟

 

چقدر لاغر شدی!

 

(درسته ریش و سیبیل و همه چیشو زده و به شکل نرمال خودش دراومده) ولی چقدر لاغر شدی! خیلی لاغر شدی! خیلی.

مگه چقدر به تو سخت میگذره زندگی؟

 

راستی جدی،

یه چیزی بگم؟

 

وقتی پیرهن مارک دار اونجوری میپوشی با مارکهای بزرگ، دو معنا داره اغلب:

1. عقده لباس مارک داری (شاید داری نمیدونم)

2. میخوای به مردم توی ایران پز بدی که چشمتون دربیاد لباس مارک دارم.

 

و اینکه این کار تو رو چیپ میکنه به چشم مردم.

 

بعدم پسر گل مگه تو وزنه برداری که عکسای وزنه برداری میذاری/

 

حتی رضازاده عکسای وزنه برداریشو نمیذاره پروفایلش احتمالا.

 

بعضی وقتا میگم خدایا این مملکت با این مردم چیکار میکنه که مردم دیگه عقلشون کار نمیکنه. کارایی میکنن که میگی نکنه اینها دیوونه شدن، نکنه اینها روانی هستن.

 

حقیقتش من توقعم رو از آدمها خیلی پایین اوردم.

 

قبلنا فکر میکردم ادمها اینجا Sane هستن.

 

حقیقتش اینجا مردم اینقدر روانی شدن (توی این کشور و توی اروپا و استرالیا) که باور کنین ایرانیای توی ایران هزاران بار نرمالتر و سالمتر از این مردمن.

 

متاسفم.


آدمهای قوی، ادمهایی که به وقتشون خیلی Value میدن و با زندگی خودشون و بقیه بازی نمیکنن،

سعی میکنن صادق تر باشن (نظر شخصیمه) و سعی میکنن از direct ترین و مستقیم ترین روش ها استفاده کنن برای برقراری ارتباط و تا میتونن صادق باشن.

 

ادمهایی که چیزی برای ارائه ندارن،

یا عزت نفسشون پایینه،

 

سعی میکنن همیشه پشت پرده قایم شن یا خودشون رو خیلی کاریزماتیک جلوه بدن.

 

سعی میکنن خیلی غیرمستقیم حرف بکشن (این رو توی کانادا خیلی دیدم چه بین مهاجرا چه سفیدها چه غیرسفیدهای کانادایی)

سعی میکنن هی غیر مستقیم اشاره کنن به همه چی.

 

آدم قوی، ازین کارها نمیکنه.

 

آدم قوی محکم میره جلو، خیلی دایرکت هست، حرفش و سوالش کاملا مشخصه. میدونه چی میخواد. و تعارفی نداره.

 

و جالبه همه دنبال اینجور آدمان!

 

 

آدم چیپ، ادم بی فایده، بی هدف، useless

اول از همه ابزارهای اختناق، دو به هم زنی، دورویی، غیبت و. برای اینکه یه نفر رو از اجتماع دور نگه داره و به سمت خودش بکشونه (خود واقعیش که هیچی نیست، پس از خودش یه سایه خوب میسازه و روی اون سایه کار میکنه حسابی)، استفاده میکنه،

 

و وقتی میبینه موفق نشده و شما تحت تاثیر جادو و جمبل اون آدم قرار نگرفتین که در واقع میشه: شما اون ادم رو خوب شناختین،

 

خود واقعیش رو لو میده، 

 

ممکنه بیاد دم در اتاق شما بگوزه و فرار کنه، در این حد چیپ میشه. مستقل از سن و سال هست.

 

سعی کنیم همیشه صادق باشیم با بقیه.

 

یه روزی لو میرین و گندهاتون در میاد و مردم به شما خواهند خندید.

 

نه برای مردم، که برای غنیمت دونستن خودمون و وقتمون و برای استفاده بهتر از زندگی، به نظر من، بهتره که با خودمون و بقیه صادق باشیم.

 

این ها تجربیات شخصی من از زندگی هست.


من نمیدونم چقدر فشار روی ادمها هست اینجا توی این کشور،

چقدر مگه ادمها سختی میکشن،

که قیافه یه آدم سی و هفت و هشت ساله اندازه یه مرد پنجاه و پنج شش ساله پیر میشه.

 

اصلا من دلیلش رو درک نمیکنم. ظاهرا هیچ درد و رنجی نیستی ولی ادمها مریضی فیزیکی یا روحی روانی دارن.

 


بچه ها یه سوالی،

من چطوری میتونم با نوشتن وبلاگ فارسی پول هم دربیارم.

 

دیروز توی پادکست Happier with Gretchen Rubin شنیدم که یه نفر با نوشتن وبلاگ و فقط شرح سفرهاش! و نه حتی خرت و پرتای روزانه، تونسته هر ماه حداقل 6000 دلار دربیاره.

 

بارها و بارها از سایتهای مختلف ملت بهم پیام دادن که نوشته هامو میبرن جاهای دیگه به اسم خودشون پست میکنن.

 

چطوری میشه با وبلاگ فارسی پول دراورد؟

 

نمیخوام انگلیسی بنویسم نه بلدم خیلی خوب بنویسم نه اینکه مخاطبی خواهم داشت.

 

دیدم که مردم با پادکست ساختن چه فارسی چه زبان های دیگه پول دراوردن، ولی من به درد حرف زدن نمیخورم. توی نوشتن بهتر مینویسم.

 

چکار کنم؟!

 

لطفا همه تون نظر بدین، حتی اگه فکر میکنین قبلا به عقلم ممکنه رسیده باشه. برام مهمه. هرکی به من ایده واقعی بده، بعدا شریکش میکنم توی پول، قول خنگولی میدم.

 

حتی تو رضا صبری. تو هم. همتون.

 

ممنونم :)

 

دوستون دارم :)

 

بوس :*)

 


یادتون میاد درباره پیر درون و این چیزها همیشه براتون میگفتم؟

 

که یه سری ادمها هستن که ظاهر خیلی کم حرف و موقر و تشریفاتی میگیرن به خودشون؟ عین پیرها رفتار میکنن؟

 

این رفتار همون رفتار اروپاییه.

 

هرچی میاین سمت شرق و جنوب، اروپاییا رک تر میشن.

 

ادمایی که این مدلین، ضعفهاشونو، نقصهاشونو، همه چیشونو، پشت غرور و تکبر و کم حرفی ظاهری و ادب الکیشون قایم میکنن.

 

روشون نمیشه به یه دختر بگن دوسش دارن، در عوض براش عکس میکنن و کلا همه پروفایلاشون رو میکنن:

you really are my ecstasy

 

نمیتونن دوست پیدا کنن،

 

در عوض سعی میکنن ادمایی رو پیدا کنن که شکننده هستن و یا ضعیف، و به اون تسلط پیدا کنن (درست کاری که استعمارگرها با کشورهای دیگه انجام میدن)،

من اینجور ادمها رو به چشم دیدما.

 

اینجور ادمها عین بچه ها میمونن.

 

همه ش میخوان جلب توجه کنن.

 

همه ش میخوان بگن که وجود دارن.

 

ولی غیر مستقیم.

 

من اینها رو از زندگی توی این خونه متوجه شدم.

 

نسل جدید کانادا کمتر درگیر این تشریفاته و در واقع امریکایی تره. رک تره، بی حوصله تره، سعی میکنه از امکانات موجود استفاده کنه و خوش بگذرونه.

 

ولی هنوز اون تریپ نفرت از بقیه و اون نژادپرستی توی همه اینها هست دیگه به هر حال. 

 

دیگه تو سفره این پدر و مادرها بزرگ شدن.

 

این بزرگتر میشن میبینن ددم وای کلی مشکلات به خاطر شتی بودن فرهنگ پدر و مادر به اینها منتقل شده.

 

میخوان گی بشن باید از پدر و مادر اجازه بگیرن

 

میخوان ازدواج نکنن پدر و مادر از بالا دستور میدن همینکارو بکن و ازدواج کن الان

 

هر کاری میکنن تشریفات شتی رو باید رعایت کنن

 

قاط میزنن

 

و میرن.

 

الان هم صابخونه هم همسایه مون هر دوشون سفید و بریتیشن و هر دوشون توسط خونواده طرد شدن.

 

و دارن تنها زندگی میکنن،

 

اخر عمری تو هشتاد سالگی دنبال دختر زیر سی سال میگردن. که هم جای دخترشون باشه هم زنشون.

 

این تریپ تو حق نداری لینکداینمو نگاه کنی

تو حق نداری بری منو سرچ کنی

تو حق نداری نمیدونم شب گوشیتو روشن نگه داری باید 11 خاموش کنی

 

از دور کنترل کردن همه چی

 

ازین تشریفات بریتیشه

 

که ایرانیا هم توی خونه هاشون دارن

 

یه جورایی high power distance هست که برای کنترل بقیه مخصوصا نژادهای دیگه ازش استفاده میکنن.

 

راهش اینه:

 

چون اینها آدم نمیشن، چون اینها درست نمیشن،

 

فقطططططططططط بی تفاوتی نشون بدی.

 

من اونایی که در حقم یه لطفی کردن یا ادم خوبی بودن و تربیتای خانواده باعث الودگیشون شده یا همین کانادا،

 

معمولا سعی میکنم رابطه م رو باهاشون حفظ کنم چون میدونم خیلی تنهان.

 

ولی برای بقیه،

 

هرررر کاری میکنن بی تفاوتی نشون بدید. اصلا انگار اینها رو نمیبینین.

 

و بخندین بهشون.

 

به مرور خسته میشن.

 

یارو رفته برای من دستمال خریده

کیک خریده

 

که مثلا من برم چروکیده و ناقص و ناجور و زشت و بی ریخت هشتاد سالشو بگیرم دستم (چون بعید میدونم بتونه این ادم ترتیب کسی رو بده) که ابش بیاد و مثلا شاید یه لطفی کرد ما رو گرفت و یه خونه ای به نام ما زد.

آشغال.

 

الان یه جوری شده، ضایع شده، خجالت میکشه، نمیدونه چیکار کنه، لج میکنه میبینه ما میخندیم بهش.

 

روانی شده.

 

فکر میکنن چون مثلا سفیدن یا کانادایین یا هرچی، ما باید برمی منتشونو بکشیم.

 

گرچه من خبر دارم که دخترای ایرانی مردهای پیر هفتاد هشتاد ساله المانی و نروژی و دانمارکی رو به پسرای ترگل پرگل و ناز ایرانی ترجیح میدن.

 

ولی خب من خنگولم :))) ازونا نیستم :)

دیگه وقتشه مستقل شم و زندگی مستقل شروع کنم.

 

دی

گه جمع کنین برین بی ادبا.

 

شبتون خوش.

 

منم برم.

 


کالچر کانادا،

یه کالچر خیلی ایندیرکت و غیرمستقیمه. این از ادب زیاد نمیاد.

از شدت تشریفات و از خودبرتربینی شدید بریتیش ها میاد.

و ازین میاد که دوست دارن همه چی رو با ادب در لفافه بگن و یا غیرمستقیم تا در نهان گندکاریاشون رو بزنن و دنیا رو استثمار کنن.

 

این فرهنگ به مستعمره هاشون، مثلا کانادا هم منتقل شده.

 

این مردم به شدت ایندیرکتن.

 

یعنی خواستگاری کردنشون، حرف زدنشون، غیبت کردنشون، درواست کردنشون و همه چیشون غیرمستقیمه.

 

ایرانیا که میان اینجا، معمولا چون خیلی غرق در فرهنگ و ادب هستن و از خودشون متنفرن فکر میکنن کاناداییا مودبن. ولی کاناداییا خیلی rude هستن. اتفاقا بدترین کارها رو میکنن ولی فقط چاشنی میشه لطفا، نمیدونم آی واز واندرینگ، و. استفاده میکنن. 

 

اینجا این وایت ها به من هر وقت درخواست دوستی میدادن (مخصوصا این پیرپاتالاشون همین شصت هفتاد ساله ها) کاملا میدید چطوری این کارو بریتیش وار انجام میدن،

 

حتی جوانترهاشون، کمتر اینطورین. ولی هستن دیگه.

 

مثلا این پیرمرد وقتی میخواست خواستگاری کنه با اون پژمردگی و خشک بودن کل بدنش،

 

یه بار به بهانه تموم شدن رب گوجه شون اومد خونه ما،

 

شروع کرد به غیبت کردن پشت امریکاییا،

 

و گفت اینا بدن، اینا استعمارگرن (کسکش از بریتیشا بیشتر؟!) ازینا دوری کن، با کاناداییا باش و. اینا حق مردمو میخورن.

 

بابا اصلا امریکاییا کثافت اصلا هرچی قبول اوکی. به تو چه پیر پاتال نکبت؟!

 

بعد که دید من عینننننن خودشون خندیدم و با لبخند گفتم oh really? I cannot believe oh my gosh!

 

دید کارگر نیست،

 

عصبانی شد رفت

 

باز برگشت

 

برام دستمال خریده بود.

 

اینو گذاشت روی وسایلم

 

رفتم گذاشتمش اونور

 

صابخونه اومد گفت اینو برات هدیه اوردن

 

پرسیدم کی؟! من تازه اومدم اینجا.

 

گفت این اقاهه.

 

بعد من گفتم اوکی. من نمیخوامش. میخواییش؟

 

گفت اره اره!

(اینا گدان و میخوانم ابزار غیبتشون فراهم باشه)

 

 

چند وقت بعد اون مرده باز اومد،

 

دید من دسمالشو دادم یکی دیگه.

 

اومد غیرمستقیم امار بگیره،

 

باز من جوابش رو خوب دادم.

 

یعنی سی بار رفت و برگشت ا بلاخره گفت من به یه دختر توی خونه م نیاز دارم.

 

منم گفتم شرمنده من الان دیگه اتاق دارم دنبال جا نمیگردم.

 

و سیکدیر کرد.

 

بعد از اون یاد داده به صابخونه ما

 

هر وقت کسی میاد خونه ما، میاد این وسط قر میده، میاد مثلا درست روی مبلها بالش و تشک و نمیدونم بشقاب و گلدون و اینها میذاره که ما روش نشینیم.

 

 

حالا اون پسره بود امریکاییه؟ همون که بلانده؟

 

گفت عامو من از تو خوشم میاد! میخوام بریم دیت کنیم (منظورش این بود میخوام باهات بخوابم)،

 

بعدم دید نمیشه،

 

گفت اوکی! الانم با هم رفیقیم.

 

این کالچر ایندیرکت کانادا خیلی شتی هست.

 

انواع پرروبازی و بی ادبی هاشونو با همین فرهنگ ایندیرکتشون مودبانه جلوه میدن و بهش جلوه و لباس موجه میپوشونن.

 

وگرنه همین ها یه دختر یا پسر غریبه گیرشون بیاد کلیه هاشو هم میکنن پیوند میکنن به فامیلای ننه شون.

 

حالا اینو گفتم که یه چیز دیگه بگم.

 


یکی از اقواممون اددم کرد،

 

ریموو و بلاک کردمش.

چرا؟

 

چون اولا میشناسم و آدم پرادعای بچه پولدار بیشعوره.

در ثانی هیچ دین و ایمونی نداره و خوشم نمیاد.

 

ثالثا ابله من فقط سه بار تو مراسم عروسی دیدمت واسه چی منو ادد میکنی؟ من چه مشترکاتی با تو دارم؟!

 

رابعا شبیه این نفهم نکبت خالی بند دروغ گوی کنسرت سوار کن (کنسرت مردم رو میذاره روی صدای خودش بدبخت) همین یارو نکبت نکبت پژوهه.

 

قیافه ش کپیییییی اینه حتی اون نحوه موهاش (همون که خیلی از پشونیش فاصله داره).

 

داداشش پیام داده که پژمانو چرا کانفرم نکردی.

بهش گفتم تو وکیل پژمانی؟ پژمان 40 سالشه خودش زبون نداره بچه پرروی بی تربیت؟ 

 

گفت پژمان اخه نه شماره تو داره نه هیچ کجا عضو هست که تماس بگیره!

 

بهش گفتم خوشم نمیاد غریبه توی پروفایلم باشه (حقیقتش بچه ها من هیچ مشکلی ندارم که همه تون رو ادد کنم، همه تون عشق منین، نفسمین، ولی من از بچه پرروهایی که فکر میکنن خیلی خوشتیپن و پولدارن پس همه به اینها پا میدن خوشم نمیاد، من دوست پسر از زندون دراوردم، به پاش سوختم، سکته کردم، قرضاشو خودم دادم، براش خالی بستم و به بچه مردم گفتم قرض دارم که وام بگیرم تا اون گندکاریاشو جمع کنه، ولی نمیرم با یه پولدار عوضی بچرخم یا حتی بهش رو بدم که چرا؟! چون توی آشغال پولداری یا خوشتیپی یا هرگهی هستی)، 

 

گفتم بهش این ایمیلمه، اگه کاری داره بگو ایمیل بزنه در صورت نیاز باهاش صحبت میکنم و کمک میکنم (من روزی دو سه نفرو مشاوره میدم مجانی حالا اینم روش)، 

گفت اوکی.

 

این پژمان نکبت (دقیقاااااااااا هم ادعای این شاهکار بینش پژوهه بهتون میگم تشابه قبافه رو جدی بگیرین) پیام داده میگه خواستم سلام عرض کنم!

 

بهش میگم علیک سلام کاری داری؟!

 

میگه چطوری بیام کانادا؟!

 

میگم چی خوندی؟! 

 

میگه کامپیوتر! 

 

میگم خب من باید یکمی اطلاعات داشته باشم، که بتونم کمک کنم، یکمی از رزومه ت بگو،

 

میگه فوق دیپلم کامپیوتر دارم شرکت کامپیوتری دارم سالانه فلان میلیارد ریال درامد دارم هدفم گرفتن پاسپورت کاناداست! هدفم امریکا بود ولی دیگه اون چون سخته حداقل این کانادا رو بگیرم فکر میکنم راحت باشه!

میپرسم مقاله داری؟ (هفت تا ایمیل رد و بدل شد تا اینجا)، 

میگه نه ولی میتونم بنویسم، در چه زمینه ای؟! 

اینو که گفت فهمیدم دیگه این ما رو گیر اورده.

 

تو شاید برای مادرت عزیز باشی و بهت بگه پژمان پسر خوشگل و خوشتیپم،

 

برای من هیچ گهی نیستی.

 

خر.

 

باور کنین میخواست بگه من میخوام باهات اشنا شم دعوتنامه بفرست بیام اونجا ترتیبتو بدم شایدم گرفتمت، روش نشد.

 

اینقدر بعضی خز و خیل اعتماد به نفس دارن.


اینا یه سری از سوپ ها و غذاهای خنگولیه که من توی ferry و توی شهرها خوردم :)

 

 

این سوپ خنگولیمه که توی ferry خوردم.

 

موقع رفتن به جزیره :)) برگشتنی هم یه جور سوپ دیگه خوردم :)

 

 

این Souvlaki هست. همون کباب یونانی. من البته همیشه کنارش دلمه هم سفارش میدم :)) از دلمه ها فکر کنم عکس نگرفتم! نه نه اینجا دلمه نداشتن! اینو توی Port Alberni خوردم! یه شهر با حمعیت 15 هزار نفر هست (دهات توی ایران جمعیتش بیشتره ازین شهرها).

 

 

این مارگاریتا هست. من مارگاریتا دوست دارم، به خاطر اینکه مثل امیوه اب لیمویی هست و دور تا دورش نمک هست. 

بله :)

 

 

 

 

 

 

 

سه تا عکس بالا مال Campbell River هستن. یه شهر هست توی جزیره ونکوور.

 

خیلی شهر زیبایی هست. خیلی بزرگ نیست ولی زیباست.


توجه کنید،

این که میگم مال اینجاست،

 

نه اروپا. اروپا باز هست و کالچرش فرق داره.

 

من اینو توی انتاریو دیده بودم، ولی میگفتم خب اوکی. ولی وقتی دیدم فراگیره توی کانادا، همه پشمک هام قند شد!

 

شما باورتون میشه اینقدر روابط مدلشون عجیب شده، یا شاید چون الان دیگه اسم گذاشتن روی روابط (اسامی مختلف)، که من هر روز شاخ درمیارم؟!

 

یکی از بچه ها توی open relationship هست!

هم همسر داره و هم روابط جنسی مختلف با چند تا پسر دیگه داره و راحت هم اعلام میکنن.

 

تعریف اوپن ریلیشن شیپ یعنی:

 

An open relationship is one where an established couple has mutually agreed to share a non-monogamous lifestyle. This includes either or both parties having other ual and/or romantic partners. This type of relationship is carried out with the consent and knowledge of all parties involved.


اگه بهتون بگم،

که اولا دارم میمیرم،

 

در ثانی، دو تا شهر خیلی زیبا (در مقیاس ده ما) هست توی این کشور که بسیار زیبا هستن،

 

و از شهر ویکتوریا که مرکز این استان هست هم که خیلی زیباتر هستن؟!

 

یکیش Port Alberni هست،

 

 

 

جمعیت این شهر کلا 17 هزار نفره! یعنی از ده های ما توی ایران هم کوچیکتر! ولی فوق العاده زیبا (با مردم کمی زنوفوبیک نسبت به غریبه ها)،

 

ولی Campbell River حتی ازون هم زیباتر و دوست داشتنی تره!

 

 

 

خیلی شهرهای زیبایی هستن.

 

جمعیت شهر دوم 35 هزار نفره.

 

کاش کی بیاین ببینین.

 

بچه ها تب دارم،

دارم میمیرم.

 

میسوزم.

 

میسوزم.

 

 


یه چیز دیگه که من اصلا درک نمیکنم

اینه که رانندگی کاناداییا و چینیا و اسیاییای شرقی، که اینجا بهشون میگن آسیایی ها، چرا اینقدر بد هست؟ چرا اینقدر تصادف میکنن اینها؟ چرا اینقدر این سفیدها و این اسیایی های شرقی بد رانندگی میکنن؟ حتی فرهنگ رانندگی توی کانادا افتضاحه. توی انتاریو همیشه پیاده ها نشونه میگرفتن و به صورتش برف و اب و بارون پرت میکردن ماشینا، اینجا همه ش نزدیکه تو رو زیر بگیرن. همه اینو میگن.

یادمه دو سال قبل گفتم رانندگی توی تورنتو خیلی بده، ایرانیای همیشه در سهنه پریدن وسط که نه محله ای که تو توش هستی بد هست!!!! همون ایرانیا بعد یه سال و نیم گفتن که وای رانندگیا چقدر افتضاح شده!

 

چرا واقعا؟

 

آی کیوی ایرانی جماعت از یونجه بالاتر نمیره گاهی.


کلا این زن احترام به زن، احترام به کودک، احترام به نژادهای مختلف، احرتام به انسان، احترام به همدیگه، همه رو برد زیر سوال و کلا نشون داد که کاناداییا خیلی وقتا همه کارهاشون ظاهریه، ظاهرا از اب و هوا میپرسن (خدا رو شکر توی بی سی این رو نمیپرسن) ظاهرا حالت رو میپرسن ولی ازت متنفرن.

 

بی سی مردمش ساده ن

برای همین بروز میدن

 

توی انتاریو نژادپرستی ده ها برابره،

ولی خیلی محافظه کارن و بروز نمیدن

 

خدایا شکرت ازونجا اومدم بیرون.

 

 

دلم برای این خانم چینی سوخت که اراجیف این زنیکه اشغال رو داشت گوش میداد.

احتمالا داشته به این فکر میکرده که وای خدا اخراجم میکنن به خاطر شکایت این زن و بیکار میشم.

 

خبر نداشته که اگه تو مورچه باشی

 

هزاران متر زیر زمین آه بکشی،

خدا صداتو میشنوه،

 

چه برسه به اینکه زن چینی باشی، ونکوور باشی، و ملت هم دوربینو گرفته باشن دستشون.

 

یعنی ورق برگشت.

برگشتن ورق به همین میگن و اینکه اسیاب به نوبت میچرخه.

 

زنیکه بدریخت از بچگی همینجوری بزرگ شده که بره به این و اون فحش بده،

یه جا بلاخره یقه خودشو گرفت.

 

بعد میگن امریکاییا بی ادب و پرروئن و کاناداییا نایسن

 

ها ها ها


من گفته بودم که، یه بار یه اسبه، میرسه به یه شتره،

؟

 

بهتون گفتم

این کشور پر از نژادپرستیه.

نژادپرستی هایی که حتی خودشون هم نمیدونن که نژادپرستیه و از ignorance میاد.

 

اینو گوگل کنین:

speak English in Canada woman verbally abusing the Asian staff

 

مال همین دیروز، همین بغل ما توی برنابی اتفاق افتاده. توی شاپرز دراگ مارت.

یعنی حالت به هم میخوره

 

من بدتر ازینهاش رو دیدم

 

م زن ها هم مردها، مخصوصا وقتی سن هاشون میره بالاتر، حتی موقع کرایه خونه هم جوری باهات حرف میزنن انگار بدهکار باباشونی، البته من همه اون ها رو رد کردم و ضایع شدن.

 

نژادپرستی اون هم از روی ایگنورنس و زنوفوبیا خیلی فوران میکنه توی این کشور. خیلی وحشتناک.

از بچگی به این ها یاد دادن که تابلو نژادپرستی نکنن، یعنی مثلا نگن ایرانیا بدن، یا عربها بدن، یا چینیا بدن. ولی تا بخواین غیرمستقیم نژادپرستی میکنن و براشون عادیه.

 

ولی من همین روزها رو پیش بینی کرده بودم. به حرفهای من درباره کانادا و کسانی که توش زندگی میکنن اعتماد کنین.

 

فیلمشو اینجا میذارم.

 

Woman verbally abuses Burnaby drug store staff with racist rant: "Speak English in Canada"

 

من فیلم رو چند بار دیدم، و اصلا تایید نکردم کار دختره رو، و فکر میکنم که ادم عقده ای، مریض، و روانی ای هست که تمام عقده هاش رو میریزه سر یه خانم مهاجر و تازه یه بچه هم داره که ازش یاد میگیره.

 

اینو به دوستام همیشه میگم

که وقتی شما راه میرینو میخواین ازینو اون شکایت کنین و به این و اون میپرین حالا بماند که دوستاتون ازتون فرار میکنن،

یه روز یکی مچ شما رو اینجوری میگیره و بعد مجبور میشین فیسبوکتون رو هم حذف کنین و توی همین کشور که سنگشو به سینه میزنین و داد میزنین توی کشور من انگلیسی حرف بزن، از ترستون نتونین برین بیرون.

 

حرومزاده.

 


یکی از فانتزیای من اینه که

جلوم المانی و استانبولی رپ رو پخش نکنن

و نگن این رو به فارسی ترجمه کن.

فانتزیمه.

هر بار این اهنگای الکس میرسه به du bist nicht allein و اروم میشه تم اهنگ،

من یه نفسی میکشم!

والا ملت فکر میکنن هرکی المانی یا هر زبون دیگه خونده ااما مثل نیتیو اسپیکرها باید اون زبون رو حرف بزنه و مثل اونها رپ بخونه.

 

:|


اینجا تازه که اومده بودم،

 

یادمه که یکی دو تا از بچه های undergraduate میگفتن که اره یه سال قبل رفتیم camping توی up north

 

دو نکته هست،

یکی اینکه اینجا بسیار فاصله میگیرن ادمها از هم،

یعنی بچه بعد بیست سالگی دیگه گم و گور میشه و اون تریپ familiy oriented بودن رو کمتر توی کانادا میبینین مخصوصا بین کسانی که اصالت اروپای غربی و اسکاندیناوی دارن.

 

دوم اینکه، منظور اینها از up north، یه کوچولو بالاتر از guelph هست!

یعنی اونقدری که من توی کانادا بالا رفتم و به قطب نزدیک شدم، اینها نشدن.

 

خلاصه،

یادمه به خودم میگفتم، یعنی camping چطوریه؟

 

بعدها خوندم و توی فیلمها هم دیدم که ملت میرن road trip

 

هم دوست داشتم بدونم که چطوریه road trip؟

 

جاتون خالی، اینقدر توی این مدت road trip رفتیم،

و با کسانی رفتم که بی اندازه دوسشون دارم،

که اونجا متوجه شدم ادمها واقعا به همه فانتزیاشون میرسن.

 

دوست دارم نقشه road trip ها و کمپینگهام رو بذارم، مخصوصا سفرهای بالا بالاهای البرتا و یوکان رو.

واقعا زیاده و سخته.

 


این ویدئو رو حتما ببینین

واقعیتهای مسلم رو درباره کانادا میگه، واقعیتهای کاملا مسلم. تقریبا جواب همه سوالهای من رو داد.

 

Canada's weird, left-wing, anti-American nationalism

 

من اینها رو به چشم خودم دیدم.

وقتی میاین بی سی، این شدیدتر هم میشه، چون ادمای بی سی ساده تر هستن و نژادپرستیشون رو راحت تر داد میزنن.

 

البته نژادپرستیشون از ignorance هم میاد.

چون به هر حال، وقتی تو در جهت منافع یه پادشاهی دیگه سعی میکنی به بقیه اسیب بزنی، در عین حال که نژادپرستانه هست، نشون میده که کورکورانه هم عمل میکنی.

این پسره ونکووریه.


شبها،

 

خیلی میرم توی خیابونا که خونه هاشون این شکلین تقریبا، راه میرم،

 

کنار پارک های کوچولو، پارک های محلی، توی شب، اسمون رو نگاه میکنم،

 

یه فانتزی دارم،

 

میخوام بهش برسم،

 

قراره از اسمون اونجا دوباره دب اکبر و اصغر رو ببینم.

 

 

 

 

 

 

 

 

دوست دارم خونه م رو توی همچین محله هایی بگیرم، فقط یکمی فاصله داشته باشن خونه ها از هم.

 

 

 


شب ها راه رفتن رو خیلی دوست دارم.

 

باید حتما غروب بشه و تاریک بشه البته.

 

غروبها از ساعت شش تا هفت میرم استارباکس، و از ساعت هفت تا نه راه میرم توی تاریکی.

بهم خیلی قدرت میده.

کمک میکنه متمرکز بشم و تصمیمات درست بگیرم.

 

با اینکه شبه و هیچ کس نیست معمولا،

چون کاناداییا از همه چی رونده ن،

نه تفریح میرن،

نه خانواده دارن،

نه احتماعی هستن،

ولی شاید بگم بهترین حسش همون شب بودن و هیچ کس نبودن هست.

به جرات میتونم بگم هر کشور و شهری که رفتم توی زندگیم، دب اکبر و دب و اصغر، و یه سری صورت فلکی ها رو پیدا کردم.

 

دوست دارم خیلی موفق بشم.


توجه

متن زیر حاوی کلمات نامناسب هست

 

اگه روحیه تون کلمات خاک بر سری قبول نمیکنه لطفا این رو نخونین.

 

مثلا درک نمیکنم

حالا چرا ادم باید حتما کنسرت ابی بره؟

 

یه جوری ملت توی همه جا ازت میپرسن

وای تو کنسرت ابی و ارش و شهرام شب پره نرفتی؟

واااااااااااااای باید بری ببینی چیه!

واااااااااای نصف عمرت فنا رفته.

بله نرفتم کسکش

نمیرمم

 

شاشیدم تو صدای ابی

 

ا

شماها حالا کنسرت ابی رفتین چه گهی شدین؟

 

اون قدیمیای امریکای گه های گنده تر هم میخورن

 

وای کنسرت گوگوش تو نرفتی تا حالا؟

 

گوگوش از نظر من یه خوشگل و ناز و خوش ناز و ادا و لوسه

من اصلا حالم به هم میخوره صداشو میشنوم

 

برم کنسرتش که چی؟

 

وای کنسرت عارف نرفتی هنوز؟

نه حرومزاده نرفتم.

 

کسکشا

 

آسمون تپیده فقط این کسکشا با این مایندست های مزخرفشون اومدن ریختن بیرون.

 

در عوض میرم کنسرت بک ستریت بویز

 

اگه هایده زنده بود میرفتم کنسرتش

 

میرفتم کنسرت حبیب محبیان

اصلا میرم کنسرت مکابیز

 

اسمون نصف شده

 

این ایرانیا ریختن ازش بیرون

 

دیگه وقتی دختر خاله من با بیکینی میره کنسرت شهرام شب پره، از بقیه چه انتظاری دارم اخه.

 

ا.

 

ببخشید به فحش مزین شدم.

 

بابا ن ما رو این ایرانیای ونکوور

 

اون موقع توی تورنتو هم شتی بود

 

تازه شتی تر هم بود چون ایرانیای تورنتو خیلی کوچه بازاری تر و لات تر و پول شو تر بودن

 

از صبح تا شب توی این گروه های فیسبوکی و همه جا رو در و دیوار اگهی میزدن که دو عدد کنسره شفته غضنفر ی به فروش میرسد

 

یادمه دو تا دی جی ی بودن

 

میلاد و امید؟

صفدر و صمید؟

یه همچین خزعبلی

 

هر روز ملت اگهی میزدن که کسی نمیره کنسرت اینا؟ بلیطامو میفروشم

 

 

خب کسکش تو چرا تکلیفت با خودت معلوم نبوده از اول، رفتی بلیطو خریدی الان دهن ما رو جر دادی که کنسرت این دو تا ی رو برین.

 

ا فکر میکنن همه چی مجبور کردن پسر به ازدواجه که بلاخره یه جوری ردیفش کنن

یا پسرا کسکشا موقع خریدن بلیط فکر میکنن میکنیم در میریم؟ عین اونا

 

کسکش تو چرا تو 40 سالگی با دو تا بچه تکلیفت با خودت روشن نیست میری واسه خودت و شوهر کسکش ترت و اون تا جقله بدبخت معصومت بلیط میخری 

بعدم گیر میدی بیاین این گه ها رو از من بخرین.

 

کسکش ها.

 

بعد همین یا میان میگن ایت ایز عه ابی؛ چرا کنسرت ابی نمیر.ی

 

کسکش نمیرم

 

نمیخوام مثل توی مادر برم کنسرت ابی کسکش

 

نمیخوام توی کنسرت کنار صندلی تو بشینم و گوزیدن های ابی رو بشنوم

 

کسکشا

 

ابی ابی ابی

 

م بابای ابی و همه تون رو.

 

نویسنده توی دو سه هفته اخیر با یه عده ایرانی روبرو شده و همه ازش پرسیدن کنسرت ابی چرا نرفتی.

 

برای همین یکمی حساس و عصبی شده.

 


دخترای فیلیپینی و حتی پسراشون، خیلی مشهورن توی کانادا

که خودشون رو میندازن به بقیه،

مخصوصا دخترها

 

دلیلش هم اینه که کشورشون خیلی اقتصاد خرابی داره،

و کلا از بچگی بهشون یاد ندادن که شخصیت داشته باشن،

 

یه سفید، یه چینی، ایرانی، هندی، هرکی، هرچی هم داغون باشه، یه وایت اگه دو بار زن گرفته باشه و کلا داغون هم باشه،

یه دختر فیلیپینی صد در صد سعی میکنه حتما زنش بشه،

چون که میتونه پاسپورت کانادایی بگیره،

 

دخترای چینی و ژاپنی اینطوری نیستن معمولا، مخصوصا ژاپنیا.

چون بای خودشون شخصیت دارن،

وابستگی فرهنگی دارن،

 

دخترای ایرانی هم اغلب خیلی باشخصیت و باکیفیتن، باهوشن.

 

دخترای فیلیپینی براشون فرقی نداره زن یه هشتاد ساله بشن یا زن یه مجرد سی ساله

 

فقط یکی رو پیدا کن و موندگار بشن،

 

اگه ازدواجم کردن و یکی دیگه اومد چراغ سبز نشون داد با اونم میرن میخوابن.

 

یعنی این درجه از بی عزت نفسی و بی حرمتی و ناصیل بودن یک ادم برای من خیلی جلب توجه میکنه.


رشته های بین رشته ای خیلی قشنگن.

 

یه مخلوط از شیمی و فیزیک و زیست و امار واقعا قشنگ میکنه ریسرچ رو،

حالا من کامپیوتر و اقتصاد و تکامل و بایواینفورمتیک رو هم دارم وارد میکنم :)

 

واقعا رشته های قشنگین.

 

خدایی نچرال ساینسس و کلا ساینس خیلی قشنگه.


نه تنها همه لباسهای من رو بی اجازه دراوردن،

نه تنها بهم دست زدن،

نه تنها خشکم کردن (اون موقع کوچولو بودم و سینه هام هنوز اصلا یه کوچولو هم در نیومده بود)

بله منو نشوندن توی دفتر مدرسه،

و بچه ها همه پسر و دختر میومدن از پنجره و از در نگام میکردن و من از خجالت ذوب میشدم.

 

بعدم بهم گفتن که، اگه به پدرو مادرت  یا هرکس دیگه ای بگی چیزی،

نه تنها پدر و مادرت رو میندازیم توی زندون، بلکه تو رو هم اخراج میکنیم.

 

منو اخراج شدن خودم ناراحت نمیکرد،

ولی دوست نداشتم حتی یه اتفاق کوچیک برام بیفته.

 

چون مملکت که قانون نداشت بعید نبود همینکارو بکنن. اون هم اونها که دستاشون الوده بود از قبل.

 

و من اون رو سالها توی خودم نگه داشتم و همین یه هفته قبل بروز دادم.

 

برام خیلی سختو وحشتناک بود.

 

بعد ازون، یه جور ترس و وحشت، از برقراری ارتباط با ادمهایی که مسئول هستن یا سمتی دارن،

از برقراری ارتباط با پسرها

از برقراری ارتباط با حتی همسن و سالهام (چون همونها از در و پنجره نگام میکردن و تا سالها سرکوفتم زدن)، 

خجالت،

ترس از بچه اوردن و ازدواج کردن

قوز کردن

حتی اضافه وزن

در من ایجاد شد.

 

واقعا میتونم بگم تربیت ما و مدارس ما نمونه بودن،

 

بخاری ما چند بار اتیش گرفت،

 

توی همه شون کسکشا به جای اینکه بخاری رو عوض کنن

ما رو تهدید میکردن که اگه به پدر و مادرتون بگین همه تون میدیم زنده زنده کلیه هاتون رو دربیارن.

 

حقیقتش همیشه از خودم میپرسیدم که گناه ما چی بود؟

 

چرا این مدیر و ناظم با بچه های خودشون همچین کاری نمیکردن؟

 

برای منی که از خجالتم، حتی نمیتونستم با یه پسر درست و حسابی وارد رابطه بشم،

اینقدر تحمل شنیدن این که "تو بدت هم نمیاد با 4 نفر بخوابی!" یا " تو دوست داری زنجیز بندازن دور گردنت و بکشنت توی خیابون" وحشتناک بود که هنوزم نمیتونم هضمش کنم.

 

حقیقتش، دومین اشتباهی که توی زندگی من رخ داد،

اومدن یه ادم غیرنرمال توی زندگیم بود که روابط اجتماعیش صفر بود، قیافه نداشت، قد و هیکل نداشت، سواد نداشت، هیچی نداشت، و فقط ادعا بود، و با پول ننه باباش اومده بود کانادا (امریکا هم راهش نداده بودن) و دائم التحریک بود،و چون هیچ کس باهاش نمیخوابید، پس میومد عقده هاش رو میریخت سر ادمی مثل من که خودش از جامعه اسیب دیده.

 

واقعا میتونم بگم تو حقت هست که من اسم و فامیل خودت و اون مامان کسخلت رو بذارم همینجا همه با شما اشنا بشن، ولی برای خودم یه احترامو شخصیت و ارزشی قائلم و دوست ندارم بعدها از خودم بپرسم که چرا سعی کردم با رسوا کردن یه کسخل با ای کیوی پایین خودم رو اروم کنم.

 

کلا یادتون باشه،

وقتی شما یه حرفی رو از روی نااگاهی، بی سوادی، بیشعوری، هرچی، میزنین،

طرف مقابل شما ممکنه که دقیقا برعکس اون باشه یا کلا خاطره بدی داشته باشه.

هر چرندی که به مغز مریضتون میاد نریزین بیرون.

 

ولی نسل های جدید،

یعنی بچه هایی که زیر سی سال هستن، و توی ایران بزرگ شدن، رو من خیلی سالم تر میبینم. یعنی قشنگ معلومه، هم توی این وبلاگ معلومه، هم اونایی که میان کانادا سالمتر از بقیه ن، هم اونایی که ایرانن.

دلیلش هم اینه که با اگاهی و با یه ذهن بازتر و با اینترنت بزرگ شدن.

و خب برای نسل جدید کشورم خیلی خوشحالم.

 

شماها اینده درخشانی دارین.

 

برعکس نسل ماها و قبل ماها که فقط تا میتونستن گند زدن و ازشون تا میشد، فقط عقده ای دراومد و الانم همه شون همین کانادان.

 

واقعا به شماها افتخار میکنم بچه ها.


ادامه:

 

یادمه،

منو بلند کردن (خیلی واضح یادم نمیاد، نیمه بیهوش بودم)،

و همینجوری کشون کشون بردن دفتر مدرسه.

 

اینها همه به جهنم فراموش میشه،

 

چیزی که یادمه و وحشتناکه برای من و تا سالها و حتی الان، 

من رو رنج میده (الان البته بهتر شدم)، اینه که مدیر، ناظم مدرسه، کتابدار مدرسه، که همه خانم بودن، با دو تا اقای دیگه، و با دو سه تا از دخترا و پسرهای پنج ابتدایی، من رو کردن،

همه لباسهام رو دراوردن،

 

و توی روشویی!!! توی سینک، من رو شستن.

 

 


کلاس اول ابتدایی که بودم، خب همه مون شر و شور بودیم.

 

تازه اومده بودیم خونه دوممون،

 

و ارتباطمون با محله قبلی قطع شده بود،

 

بچه بودم،

 

هنوز بقیه درست و حسابی به دنیا نیومده بودن.

 

برادر بزرگم از دنیا رفته بود.

 

از هیچ کدوم از هم محلی ها و همسایه های قبلی مون خبری نبود.

 

زندگی شیرین و سخت بود.

 

هنوز وضعمون خوب نشده بود. کارمون نگرفته بود. 

میتونم بگم به سختی زندگی میکردیم. ولی همیشه سعی میکردن برامون همه چیز رو تامین کنن،

و مهم تر، پدر و مادری داشتیم که همیشه به فکر ما بودن، مخصوصا پدرم.

 

پدرم خیلی باهوش و زحمتکش بود.

خیلی باهوش بود.

 

خیلی هم دلسوز.

 

از هیچ چیزی برای ما هیچ کدومشون دریغ نمیکردن.

 

حتی وقتی مدرسه ما لامپ نداشت، وقتی نیمکت نداشتیم، 

وقتی کف کانکس ما بتونی بود و توی سرما بدنمون درد میگرفت و رطوبت ما رو میکشت، میرفت با بدبختی، با نداری، پول جمع میکرد میاورد مدرسه ما رو تعمیر میکرد.

 

دو تا مدرسه توی مدرسه ما بود در واقع، یکی یه مدرسه ابتدایی بود، یکی راهنمایی،

 

این دو تا توی یه حیاط بودن،

 

یه مدرسه دیگه هم بود (مثلا مدرسه پیوست) که میخواستن اضافه کنن به این مدارس که جا بشه برای نسل دهه شصتی!!! که همینجوری زرت و زرت به دنیا میومدن بعد از جنگ.

 

ما هر روز توی زنگهای تفریح میرفتیم توی این مدرسه شماره سه یا همون مدرسه پیوست بازی میکردیم، ساختمون نیمه کاره بود، و توی حیاط مدرسه بود.

 

خیلی هم حال میداد.

 

یه روز، معاون ما که خودش ازون ادمهای ترسناکه که دستش به خون ها الوده هست و وارد جزئیات نمیشم ولی زندگی خیلیا ر عوض کرده با اون بی رحمیا و دست الوده به خونش (به خون دهها نفر)،

پیداش شد دور و بر همون مدرسه شماره سه،

 

ما روی ایوان مدرسه بودیم (کاش عکس داشتم)،

و داشتیم بازی میکردیم (دختر و پسر همه با هم، بچه بودیم، دوست بودیم)،

 

یهو این زنیکه با اون وزن اضافه ش و یه ترکه دراز توت و یه خط کش درازم اون یکی دستش پیداش شد،

 

ما همه از اول تا پنج ابتدایی همه با هم بازی میکردیم،

من قدم دراز بود، یعنی توی اول ابتدایی از بقیه میانگین حداقل ده پونزده سانت بلندتر بودم و همیشه تخت اخر میشوندنم،

توی خونه ما هم بچه نبود که، خیلی با شخصیت و ارامش بزرگ میشدیم و هیچوقت برای به دست اوردن چیزی، چیز دیگه ای رو خراب نمیکردیم،

اصلا دلیل نداشت دعوا کنیم.

 

من همون لب ایوون بودم،

هوا بارونی بود،

 

یهو این بچه ها طفلک ها، همه از اول ابتدایی تا پنجم ابتدایی، هل دادن بقیه رو که فرار کنن و کتک نخورن،

 

من همون لبه واساده بودم،

و پرت شدم پایین، دو سه نفر هم با من افتادن،

 

متاسفانه صورت من خورد به یه سنگ گلی،

و دیگه خیلی یادم نمیاد، فقط یادمه که وقتی ناظم اومد و من رو با خط کش کتک زد که پاشو برو اونور نتونستم بلند شم،

 

فکر کن بچه کوچولوی شش ساله، من حتی هفت سالمم نشده بود، یه سال بعد هفت ساله شدم.

 

بچه ها به من همیشه میگفتن ماهپاره، صورتم خیلی سفید بود.

 

بعدها بچه های پمجم و چهارم ابتدایی که اسم یکیشون نرگس بود،

و دوست من بود،

بهم گفتن که مقنعه سفیدت همونجا روی سنگ پاره شد، مانتوت پاره شد، خون میومد از صورت و بینی و پاهات و این ناظم اشغال کتکت میزد که پاشو خودت رو لوس نکن،

 

ادامه داره.

 


خب دوستان و رفیقان،

 

امشب و شاید هم روزهای اینده

 

براتون یه خاطره واقعی از دوران مدرسه خودم تعریف خواهم کرد.

 

و اونجا درک خواهید کرد که چرا یه سری اخلاقها در من هست،

 

مثلا خجالتی هستم، مخصوصا وقتی یکی رو میشناسم، ولی خوب نمیشناسم، یعنی اولش که منو میبینین میگین واو این چه اجتماعی هست! ولی اون مال لحظه های اوله.

یا تا مدتها قوز میکردم و حتی الان هم این رو دارم، خفیف تر، ولی دارم،

یا برام بجه اوردن یه تابوی وحشتناک شده. الانم حس میکنم بچه اوردن مسئولیت زیادی میخواد.

یا وزنم رفت بالا از اون سن. 

یا تا مدتها میرفتم یواشکی نمک میریختم روی نون و میخوردم (مثلا یهو پنج شش تا نون بربری بزرگ، با اینکه یه کوچولو بودم)

چون همیشه میشستم و همزمان با یواشکی خوردن نون و نمک، فکر میکردم، و سعی میکردم این رو با خودم حل کنم. ولی هیچوقت حل نمیشد.

 

قضیه برمیگرده به اول ابتدایی،

 

(نمیدونم قبلا این رو براتون گفتم یا نه، ولی بازم میگم)

 

 


مثل اینکه dungeon گودال نیست، سیاهچاله.

 

یکی از ایشوهای خیلی بزرگی که مردم توی کانادا دارن (چند هفته دیگه ازینجا میرم و این کلمه تبدیل میشه به "داشتن") برای من،

این هست که توی یه دنیایی برای خودشون غرق هستن،

که از دوران کودکی اونها اصلا تغییری نکرده.

یعنی مثلا: توی 5 سالگی یه بابای نژادپرست داشتن و یه مادر عصبی که همه رو میزنه،

اون بچه بزرگتر شده، نه ادمای جدید دیده نه کشور جدیدی رفته برای سفر و زندگی و نه حتی شهر جدیدی.

مشکل کانادا اینه که مثل امریکا یا اروپا نیست که فرهنگ شهرها و کشورها تفاوت های فاحش دارن با هم.

بله قانون توی همه شون هست ولی فرهنگ شهرها و کشورها به شدت تفاوت دارن.

این بچه بزرگ میشه، مثلا از واترلو توی انتاریو ته ته تهش میخواد بره هملیتون یا تورنتو یا اتاوا درس بخونه، یا حالا جاهای دیگه.

میبینی فرهنگ همون فرهنگه، دوستای جدید اغلب پیدا نمیکنه و به دوستای دوران دبیرستان یا حالا دو تا دوست پیدا کرده توی دانشگاه که هر دو از شهر خودش میان. چیزی عوض نمیشه.

 

من اینو متوجه شدم، ادم وقتی تغییر میکنه (تو هر سنی که باشه) که مجبور هست.

یعنی شما تا وقتی مجبور نباشید که چیزی رو تغییر ندید، تغییر نمیدین.

 

همین ادم میبینی میشه 26 ساله ازدواج میکنه (البته سن ازدواج داره توی کانادا بالاتر میره، حتی بین سفیدها، و اینکه من در منطقه ونکوور بزرگ زندگی کردم و اینجا یه چیز دیگه هست و اون اینه که سفیدها به شدت به دخترای خاورمیانه ایو اسیایی تمایل دارن چون اون دختر براشون هر روز یه ایشوی جدید درست نمیکنه، در نتیجه اون تریپ کوته فکری و نژادپرستی مطلق که توی انتاریو هست اینجا کمتره)، توی بیست و هفت اولنی بچه و توی بیست و نه دومین بچه رو میاره.

ته تهش توی سی و یکی دو سومین بچه.

شوهرش دقیقا همسن خودشه.

شوهره بعد اینکه شد دور و بر سی و سه چهار، حس میکنه زندگیش رو دوست نداره،

تا اون موقع خانومه با اوردن بچه داشته یه جورایی به حفظ زندگیشون کمک میکرده ولی دیگه اونها بیرنگ شده الان.

شوهره میره زندگی جدید تشکیل میده.

و خانومه میشه یه خانم عصبی تر از مادرش، افسرده تر، حس میکنه ظلم دنیا بهش شده.

این مهاجرا رو میبینه که با وجود هزاران مشکل در زندگیشون یکمی خوشحالترن، اعصابش خرابتر میشه، نژادپرست تر هم میشه با دیدن اینها، اون سه تا بچه رو بی سرپرست تر از خودشم بزرگ میکنه و این سیکل مریض ادامه پیدا میکنه.

شوهره میره بلاخره یکی رو پیدا میکنه و یا حالا با بدبختی باهاش تا اخر عمرش میمونه یا میشه مثل اون هم خونه ای قبلی من و اون همسایه مون که توی هفتاد و خورده ای سالگی دنبال دختر جوون بودن. و با کلی ارزو و فانتزی و بدون حس لحظه ای خوشبختی توی زندگیشون ته تهش توی نود سالگی میمیرن میرن پی کارشون و تا اون لحظه کلا در حال ازار و اذیت اینو اون هستن.

 

یعنی تو سیکل زندگی اینها رو نگاه میکنی میبینی خدایا اینها چقدر غمگین و افسرده ن.

 

وضعیت توی اروپا فجیع تر هست.

 

توی امریکا و مکزیک و دور و برش و امریکای جنوبی یکمی وضعیت بهتره (به جز آرژانتین که اون کم نداره از کانادا و استرالیا و اروپا).

مردم خیلی مهربان ترن، هدفمندترن، شادترن.

چون باهاشون دارم زندگی میکنم اینو میگم.

مردم امریکا خیلی هدفمندتر، رک تر، باهوش تر، و شادترن. و کمتر نژادپرست.

 

کلا زندگی کاناداییا مثل بچه پولدارای ایرانه. که هیچ skill ای ندارن. و همیشه فکر میکنن لطف میکنن به بقیه باهاشون دوست میشن. نژادپرست هستن، کوته فکر هستن، فکر میکنن علامه دهرن ولی در عمل از پس زندگی خودشون برنمیان چه برسه به علامه دهر بودن. یه چیزی تو مایه های ساشا سبحانین، بهشون فقط باید پول مفت بدی و همون رو خرج کنن و بیشتر ازون بلد نیستن.

 

کانادا مثل ته ته ته ته ته یه غار میمونه که ختم میشه به تونل زیرزمینی که اون هم ختم میشه به یه dungeon،

هرچی میری جلو، یه راهی هست بلاخره، و تو فکر میکنی که اوکی از وضعیت قبلیم بهتره (چون توی تونل، توی مسر غار، همه ش تاریکه و این زندگی خیلی از ما ایرانیا بوده)، میگی اوکی حالا من قبل اینم همین بوده وضعم. مخصوصا ماها که اینجاییم وقتی میشنویم ایران چه خبره فکر میکنیم که خب حالا ما حداقل یه اینترنت دیگه داریم.

ولی قضیه اینه که تو اخر و عاقبت زن و مرد ایرانی (ِیعنی شصیت هفتاد سالگیشون) رو مقایسه میکنی با کاناداییا، میگی خدایا ایرانیا خیلی موفق تر، قوی تر، باهوش تر، شادتر، و خوشبخت ترن. با وجود اون همه سختی و مشکلات. خیلی جالبه.

 

کاناداییا اغلب، چون از اول، توی همین غاره زندگی کردن و هیچ کس رو ندیدن، بهش اشنان، عین اون پسر بچه توی فیلم room 

که چون دنیا رو ندیده بود اصلا فکرشون نمیکرد که دنیایدیگه ای هم هست.

فکر میکنن که خب ما از اول توی این کاخ بودیم که هم به ما یه غذای بخور و نمیر دادن و هم یه جای خواب و بلاخره بهتر از خاورمیانه هستیم که مردم حتی اینو ندارن یا تروریست ها دارن هر روز میکشنشون یا با شتر میرن و میان!!!

درسته که الان اینترنت اومده و مردم بیشتر میفهمن، ولی شما تربیت و مدل بزرگ شدن یک نفر رو نمیتونین بی رنگ کنین.

مردم کانادا خیلیاشون این روزها حسودی میکنن به بقیه دنیا.

چون بقیه جاها هواشون بهتره، شادترن، کار هست، افتاب هست، چهار فصل هست، مردم مهربان تر هستن، رک تر هستن، نیازی نیست خیلی نژآدپرست باشن تا کانادایی محسوب بشن، نیازی نیست از امریکا متنفر باشن تا اسمشون بشه کانادایی.

 

ولی خب تو متوجه هیچ کدوم اینها نمیشی تا وقتی اون دید اوکی حالا فعلا وضعم از ایران بهتره رو داری اینجا.

خیلی از ایرانیا هر دو سه ماه یه بار فرار میکنن از کانادا به سمت ایران یا اروپا یا امریکای جنوبی که فقط ازین همه فشار و تفاوت فرهنگی فرار کنن تا که پاسپورت بگیرن و کلا بذارن برن.

کسی که از اینجا نمیناله، یا خیلی خودخور و خودداره، یا ترجیح میده به جای نالیدن تلاش معقولی داشته باشه که فعلا یه زندگی عادی بسازه تا بتونه چند سال بعد ازینجا بره، یا از جنس اینهاست و توی این برزخ و dungeon واقعا لذت میبره و فکر میکنه واقعا اخر دنیا همینه که اگه کسی اینطوری باشه من ازش دوری میکنم چون احتمالا مشکلی چیزی داره.

طرف میبینی کل عمرش رو تورنتو یا مونتریال یا واترلو زندگی کرده (کانادایی سفیده)، اومده بود واترلو که کلا چهل دقیقه با تورنتو فاصله داره یه سال درس خوند، الان برگشته خونه شون توی تورنتو و همه ش میگه بهترین شهر جهان! اخه تو شهر دیگه ای توی دنیا رو دیدی؟ 

فکر میکنین چرا کانادا یا اروپا به عنوان بهترین کشورها و قاره های جهان برای زندگی انتخاب میشن؟

چون کلی بیکار و علاف توشون پرسه میزنن که از بیکاری مثل هم خونه ای قبلی من که اسمپش رو هم روزی هزاران بار چک میکرد، در حال پر کردن کامنت اینورو هستن که اره کانادا بهترین کشور دنیاست.

از طرفی ایرانیای کانادا اغلب دنیاهای کوچیکی دارن.

یعنی طرف میگه من مثلا ده ساله کانادام، هفت سالش رو دانشجوی دکترا بودم، الان روی پی ارم،

و همین جا توی یه خونه از اول، توی مونتریال زندگی کردم. یعنی حتی اپارتمانش رو هم عوض نکرده توی شهر.

دهنشون رو هم باز میکنن ادعا درباره کل امریکای شمالی و جنوبی ازش بیرون میریزه.

 

کلا به حرف هیچ احدی اعتماد نکنین.

اغلب ایرانیای اینجا توی حل مسائل عادی زندگی خودشون موندن.

 

اروپای غربی و شمالی مثل دختر خوشگل میمونه، که هر شب با یه کشوری هست تا بتونه هزینه هاش رو دربیاره و خرج کشور رو بده. نه براش شخصیت اون کشوره مهمه نه به دوستی فکر میکنه. ته دلش پر از بغض و نفرت و کینه هست.

حتی شما نگاه کنین این اخلاق به خود مردم اروپا هم سرایت کرده. و کم و بیش این شکلین.

 

کانادا مثل گرتا تونبرگ همون دختر شانزده ساله عصبی هست که فکر میکرد بچگیش رو من و عمه م ازش گرفتیم و یه مدتی هارت و پورت کرد و خاموش شد.

کانادا یه مدت همینجوری بهترین کشور دنیا نامیده خواهد شد و وقتی اقازاده ها و پول شو و پولدارا پولاشون تموم شه یا جای بهتری پیدا کنن، میذارن میرن و میشه گرتای افسرده عصبی که میخواد اینو اون رو بندازه زندون چون ازش سوء استفاده کردن به نظر خودش.

 

تا وقتی که این موج همه میان کانادا روی کار هست، ما خام نشیم و گول نخوریم.

 

من همه شهرهای مهم و شاخ کانادا رو گشتم، حتی ساسکاچوان و منیتوبا.

خدایی قبول دارم که ونکوور واقعا سر همه شهرهای کاناداست. واقعا زیبا و ناز و باکلاس و دوست داشتنی و دلبره.

ولی خدایی ارزش نداره به عنوان بهترین شهر دنیا انتخاب شه.

فکر کن کسی که استانبول زندگی کرده بیاد ونکوور و بهش بگن ونکوور بهترین شهر دنیاست.

واقعا ادم نمیدونه چی بگه.


تو راه برگشتن به خونه،

 

یه ایرانی دیدم وقتی رفته بودم استارباکس،

ایرانیا لهجه و حرف زدنشون خیلی خیلی تشخیصش برای ما راحته چون خود من هم همونجوری صحبت میکنم.

به جز قسمتی که کسایی که اذری بلد نیستن میگن مثلا: واته ر، که میشه آب، یا که ره یگ لیست، که همون کریگزلیسته.

ما میتونیم دو تا حرف ساکن رو پشت هم تلفظ کنیم

یا میتونیم کلمه ای که با س شروع میشه رو (مثل همین craigslist) خیلی راحت تلفظ کنیم ولی کسایی که فقط پرشین بلدن نمیتونن. چون اصلا این توی تلفظ اونها تعریف نشده.

خلاصه نشستم و پسره شروع کرد صحبت کرد و سوال پرسید.

 

بعد ده دقیقه برگشته میپرسه تو همون دختره توی فلان سایتی؟ اسممو میگه.

پرسیدم چرا میپرسین؟ میگه اخه حرف زدنت عین نوشتنه!

سان آو عه بیچ.

 

ملت بیکار و علافن.

 

یعنی این حجم از بیکار یو علافی ایرانیا و علافی و بیکاری ادمای بالای 40 سال کانادایی منو خیلی خسته و کلافه میکنه.

 

کلابیکاری و علافی هر ادم بالای سی سالی منو کلافه میکنه.


توی سریال the office ورژن امریکاییش

دو چیز هست که به نظر جالب میاد

 

اینکه چند جا نشون میدن که دانشگاه چقدر توی مارکت و صنعت ناکارامده.

 

حالا اینها دانشگاههای امریکا رو میگن 

دانشگاههای کانادا رو ندیدن اینها که اولا کاملا بی ارتباطن به صنعت

در ثانی اصلا اون چیزی که توی دانشگاه یاد میگیری تو همه رشته ها، هیچ گونه کاربردی در صنعت و بازار نداره.

و سر اخرم از روی ملیت و نژادت بهت کار میدن.

 

دوم اینکه (مهم تر از اولیه) نشون میده که ادمها وقتی حرفای دلشون رو به هم نمیزنن، چه اینکه بگن هم رو دوست دارن، چه اینکه بخوان یه مسئله رو باز کنن، چقدر اثر منفی میذاره.

و همه ش تاکید میکنه که باید حرف بزنی، باید تعامل کنی، وگرنه نمیتونی کارو ببری جلو نمیتونی رابطه بسازی.

اروپا و کاناد او استرالیا تقریبا فاقد این هست.

ادمها درگیر خودخواهیا و خودبرتربینیا و افسردگیاشون هستن و هیچوقت هیچی حل نمیشه.

 

یعنی دانشجوهای دکترای کانادا رو نگاه میکنم دلم میسوزه براشون. توی امریکا و اروپا و مخصوصا سوئد وضعیت یکمی فرق داره و بهتره.

این هم بقیه نقاشیای خنگولتون که دیشب کشید. خنگول دیشب تا یازده و چهل و پنج دقیقه اینا داشت نقاشی رنگ میکرد.

:)

 

 


امشب حوصله نداشتم.

 

تنهام تو خونه.

 

و گفتم یه نقاشی رنگ کنم.

 

خسته بودم.

 

امروز دو تا صحنه عجیب و غریب دیدم.

 

بعدا عریف میکنم

 

این رو رنگ کردم.

 

در واقع خط خطی کردم فقط.

 

 

 

دو تا شخصیت که خیلی دوسشون دارم

یکی بورای هوشسوز هست

 

 

یکی هم اسکار مارتینز توی سریال افیس یعنی اون کاراکتر اسکار رو خیلی دوست دارم.

 

 

هر دوشون اروم به نظر میرسن

منطقی هستن

خوش گذران هستن

باهوشن

کاربلد هستن

و حس میکنم هر دوشون از زندگی لذت میبرن

یکیشون واقعیه و یکی هم کاراکتر خیالی.

 

حس میکنم قبل ازینکه عصبانی بشنیا قاطی کنن یا بترسن از خودشون میپرسن:

ایا این مسئله ارزشش رو داره؟

 

 


توی دو ماه گذشته، هر هفته حدود سه تا فیلم توی سینما دیدم.

و از هر ده فیلم،

هشت تاش یا درباره جنگ جهانی دوم بوده، یا نژادپرستی، یا برابری حقوق زن و مرد.

 

یکی از ایرادهای سیستم هواپیمایی کانادا اینه که،

باز هم چون کمونیستی و کارتلی مافیاییه،

فقط کلا دو تا هواپیمایی مهم و مطرح هست:

وست جت و ایر کانادا.

 

این دو تا، یکی از یکی بدترن

 

خلبان های بدکار و بی تجربه و سر به هوا،

همه چیز گرون،

هیچی بهت نمیدن بخوری،

اگه بار اولت باشه که میای کانادا و کارت بانکی نداری باید بری بمیری یا کل پرواز رو همینجوری الکی گشنه بمیری.

تصور کن ماها که از مناطق دست و دلباز مثل خاورمیانه میایم چقدر اذیت میشیم.

توی خاورمیانه از قبل پول غذا رو میگیرن و خود پرواز اینقدر ارزونه که اون غذا مجانی میفته.

 

کانادا به شدت در کنسی و گدایی داره میمیره.

 

ملت با مشکلات عدیده مالی درگیرن.

 

من هم خونه ای زیاد داشتم،

از هجده ساله تا هشتاد ساله هم خونه ای داشتم،

هم از اروپا هم خونه ای داشتم هم از کانادا هم از اسیای شرقی.

 

توی کانادا عملا هیچ اینده ای نداری،

توی هشتاد سالگی تازه مستاجر هستی خودت.

 

بدترین پوینت کانادا و اروپا به اینه که مردم معمولا کاری ندارن که انجام بدن.

چون به هر حال راه پیشرفت بسته هست و امکانش تقریبا زیر پنج درصده که درامد تو بره بالا و بتونی پولدار شی و از طرفی چون حتی خود دولت در یه نژادپرستی خاصی درگیره، یعنی سعی میکنه یه بخور و نمیری به شهرونداش بده حتی اگه کار نکنن، که اعتراض نکنن و دولت رو ساقط نکنن،

در نتیجه طرف تا وقتی پی ار بگیره پدرش درمیاد،

تا پاسپورت بگیره رسما به فاک میره.

 

بقیه مردم هم همچین خوشبخت نیستن

 

هرج و مرج و بخور بخور وحشتناکه

 

فقط ت دارن و یه دوزارم به مردم میدن.

 

مشکل دیگه ای که اینجا داره مشکل قحطی دختر هست.

 

مردها از بیست ساله تا هشتاد ساله دست برنمیدارن ازت حتی اگه نامزد داشته باشی.

همه میکشنت سمت خودشون.

حاضرن خودشون زندون برن ولی یه مدت وقتت رو بگیرن و تو رو بکشونن اینورو اونور تا یکمی اروم بگیرن و یکمی حس کنن که اره میتونن وقت کسی رو بگیرن.

 

میری خونه ببینی مردها راه میفتن دنبالت

میری خرید راه میفتن دنبالت

میری استارباکس مردها راه میفتن دنبالت

تنها میری که بدتره

 

با یه مرد میری باز راه میفتن دنبالت

 

دخترا فقط با دخترا حرف میزنن

فقط با من،

 

یعنی کاش یکی بیاد یه بیست تا هواپیما دختر پیاده کنه توی این کشور ما یه نفسی بکشیم. خسته شدم.

 

یه مرد وقتی حتی حس کنه یه دختر دوسش نداره داغون میشه. ممکنه بعدش سعی کنه دختر رو ظاهرا ریجکت کنه که دختره حس کنه رد شده ولی اون مرد دیوونه میشه.

 

یعنی اوضاع قاریشمیشی هست.

تعداد مردهایی که دارن همجنس گرا میشن هر روز داره بیشتر میشه و تعداد دخترایی که دارن تنهاتر میشن، مخصوصا دخترایی که از همین کالچر میان هم بیشتر میشه. چون مردها جرات نمیکنن بیان جلو و ضمنا اعصاب هم ندارن یه دختر هر روز با اینها دعوا کنه. چون ما دخترای بسازی هستیم ولی یه دختر کانادایی عمرا همچین کاری بکنه.

 

وقتی balance توی یه جامعه از بین میره همین میشه.

 


یکی از مسائل کانادا:

میری اداره پست، میری canada post که تقریبا تنها پست کاناداست (کانادا گونه ای از کامیونیزم رو داره و همه چیز دولتیه، و کارتلی مافیایی)

و میگی سریع ترین روش پستی شما چیه؟ و میگن اوکی الان برات به همون روش میفرستیم.

و برگه رو میدن دستت و میبینی دارن با fedex میفرستنش.

و از خودت میپرسی چرا؟ چرا این کشور که دومین کشور وسیع دنیاست حتی یه سیستم پستی درست و حسابی نداره و خودش متوسل میشه به فدکس که مال امریکاس؟

 

و اگه بخوای چیزی رو با پست کانادا بفرستی، یا گم میشه، یا تو گمرک میمونه.

 

یعنی از پس یه کار ساده که من میتونم راه اندازی و نگه داریش کنم برنمیان.

واقعا خیلی از خودم میپرسم که این کشور چطوری میچرخه؟

اینها که ملکه شون توی یه کشور دیگه هست،

نخست وزیرشون منتخب اکثریت نیست و دولت اقلیت تشکیل داده،

همه از هم متنفرن و همه از امریکا متنفرن

هیچ کس کار نمیکنه و یه عده مهاجر چرخ رو میچرخونن ولی به هر حال همیشه دستشون برای کار دادن به کسانی که سفید و یا Canadian born هستن بازه و راحت کار میدن بهشون.

 

پس این کشور چطوری میچرخه؟

 

به نظر من یه دلیل اینکه ادمای تر و فرز اینجا اصلا پیشرفت نمیکنن اینه که اصلا سیستم همین رو میخواد.

سیستم دوست نداره ادم باهوش و تر و فرز خیلی واردش بشه.

تو هرچی هم باهوش باشی و پرکار و باانگیزه عین کنه و انگل میمونی برای همچین سیستم ناکاداامدی.

 

یا یه روشی هست به اسم mail forwarding

 

توی امریکا و خیلی کشورای دیگه مثل سنگاپور، تو میری وب سایت،

اکانت میسازی، و ادرس جدیدت رو وارد میکنی

 

و اون ادرست توی همه وب سایت ها و شکرت ها و اورگنایزیشن ها اتوماتیک عوض میشه.

و کلا یه دلار میدی.

و نیازی نیست دستی همه چیز رو عوض کنی.

 

اولا که کانادا همچین چیزی نداره،

فقط mail forwarding داره 

یعنی اولا تو باید بری دستی همه جا و شرکتها و وب سایهت ادرس رو عوض کنی

بعد باید بری صد و خورده ای دلار بدی که فقط اگه نامه ای چیزی اون هم نه هر نامه ای، اومد به ادرس قبلی، خودش ارسال بشه به ادرس جدید.

 

یعنی اینقدر این سیستم عقب افتاده هست که اولا همه چیز به هم وصل نیست که تو بتونی یهویی ادرست رو با یه جا وارد کردن تغییر بدی،

در ثانی قیمتش صد برابر قیمت کشورهای دیگه هست،

گاهی هم صد و ده برابر.

اگه بخوای اینتنشنال (فقط به امریکا عوض کنی میشه سیصد و پنجاه دلار یعنی سیصد برابر). فقط برای یک سال.

 

 


ونکوور خیلی خیلی خیلی بزرگه.

 

خیلی بزرگه.

 

هرکس که میگه ونکوور کوچیکه یا کوچیکتر از مونتریاله به نظرم یا تابحال ونکوور نیومده یا اگه اومده، فقط رفته مثلا یه گوشه خیلی کوچیک، و چون کلا بسیاری از مردم جهان از دور دستی بر اتش دارن، گفته که بله به نظر بنده که پادشاه جهانم، ونکوور کوچیکه.

ونکوور خیلی خیلی خیلی بزرگه.

اینو چند روز قبل، قبل از سفرم گرفتم، یه نقطه خیلی کوچیک توی جنوبش هست. دقت کنین یه نقطه خیلی ریز و کوچولو.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


حقیقتش توی 2019 سرم خیلی شلوغ بود و وقت سر خاروندن نبود.

توی 2018 هم همینطور

ولی 2019 من یه مهاجرت مجدد از تقریبا شرق کانادا به غربی ترین قسمتش انجام دادم.

و خیلی هم سفر رفتم.

 

 

و خیلی تجربه خوبی بود.

 

ولی یه چیزی که سعی کردم توی 2019 باهاش مقابله کنم، یعنی توی خودم درستش کردم،

این حس وابستگی به بقیه (روحی و روانی) و منت کشی و اینها بود.

 

یا مثلا همیشه فکر میکردم بدون کمک و راهنمایی اشخاص خاصی غیرممکنه از ام ای تی پذیرش بگیرم. که اتفاق بدون کمک بقیه هم اتفاق افتاد.

 

کلا گاهی ادم به چیزها خنده ش میگیره.

من همیشه خنده م میگیره به بعضی ادمهایی که دوسشون داشتم (چه جنسی چه برای رفاقت).

 

توی 2019 تونستم خیلی پیشرفت کنم.

 

خودم رو بیشتر باور کردم.

 


رفتیه بودیم درخت سال نو (درخت کریسمس) ببینیم.

من گل فروشی و گل خانه خیلی دوست دارم. برای همین رفتیم اونجا. هرجا گل فروشی میبینیم میریم تو ما.

 

یه همچین جایی بود:

 

 

 

 

و درختها رو اینجوری میفروختن، خیلی قشنگ بود.

 

همیشه توی فیلمها میدیدم که ملت میرن درخت میبرن، خیلی قشنگ بود.

 

من مخالف کشتن حیوانات هستم. حتی مگس.

ولی فکر میکنم که چون درختها نه اعصاب دارن (ِیعنی گیاهان کلا) و نه خانواده و روابط اجتماعی، پس احتمالا اذیت نمیشن اگه بپینیمشون یا ببریمشون.

ولی فکر میکنم که تا جایی که ممکنه بهتره ادم درختی رو نبره و گلی رو نچینه.

 


چند روز قبل بهم گفت که این سفیدها مخصوصا سفیدهای اروپا و کاناداو استرالیا (و نیوزیلند) نمیدونم چرا اینقدر افسرده و منزوین، اینها همه ش به معادله باخت-باخت فکر میکنن.

چرا اینها عوض نمیشن؟

چرا اینها درست نمیشن؟

چرا اینقدر افسرده، تنها، و خلاقیتن؟

 

ازش پرسیدم،

الان اگه یکی بیاد بگه پسر گل، اجازه بده ت رو ببرم از ته، ولی در عوض همه دنیا رو میدم دستت، اصلا میشی رئیس جمهور امریکا، ایا قبول میکنی؟

 

بنده خدا با تعجب نگاهم میکرد که این چه ربطی به افسردگی و خودخواهی اینها داره؟!

 

بهش گفتم این خودخواهیو افسردگی و تنهایی و خودمحوری، توی وجود اینهاست،

از بچگی باهاش به دنیا اومدن، همیشه همین رو دیدن و بزرگ شدن باهاش،

جزوی ازونهاست،

غرور اونهاست، جزو بدن و روح اونهاست،

 

جدا کردنش هم دردناکه، هم نقص محسوب میشه براشون (انگار الان به من بگن تو باید از صبح تا شب بشی یا دروغگو بشی یا غیراخلاقی بشی) هم اینکه اصلا زندگی رو بدون اون تصور نمیکنن، مثل ناخن نیست براشون که هر هفته دو بار کوتاهش کنن و بندازنش دور (قسمتهای رویی و بالایی رو)، براشون عین قلبه، عیر الت تناسلیه.

 

گفت قانع شدم :|

 

کلا وقتی همه چیز حساس میشه من با مثالهایی درباره الت تناسلی کارم رو پیش دوستان خیلی نزدیک جلو میبرم (دو سه نفر توی دنیا)، اینجوری بهتر میفهمن :)


خنگولتون ازش درخواست کردن چند تا نقاشی دیگه رو رنگ کنه و به روش خودش قاب بگیره و بهشون بده.

مشکل شب اینه که کلا همه چی رو زشت میکنه توی عکس و منم شبها فقط عکس میگیرم چون تنها وقتی که وقت دارم شبها است.

 

 

 

 

 

 

دوستون دارم :)

 

آخر هفته تون عالی

 

و اول هفته هم وطنای نازم هم عالی.


خدایی در مقایسه با شهرهای خاورمیانه و اروپا و اسیای شرقی و امریکا، شهرهای کانادا مالی نیستن.

ولی بین شهرهای کانادا ونکوور واقعا زیباترینشونه. ونکوور کلا یه دنیای دیگه هست.

کل بی سی و یوکان همین شکلیه.

مشکل ونکوور اینه که مثل بقیه کانادا، مردم مسن ترش اصرار دارن که کانادا ر به شکل بریتیش ها و انگلیس دوران قبل از جنگ جهانی اول نگه دارن،

و نسل جدید حالش به هم میخوره ازین مسخره بازیا.

و این جنگ ادامه داره.

 


خدایا یه بارون قشنگی میباره.

 

ادم دوست داره فقط بشین لب پنجره، چایی بخوره،

و نخوابه.

 

واقعااااااااا بارون قشنگیه.

 

بارون خوبه.

 

بارون رو دوست دارم.

 

امیدوارم جایی دفن بشم که زیر خروارها بارون باشم، همه ش بباره. همه ش بباره. منو یاد بچگیام بندازه.


واقعا کشوری که مردمش از بیکاری و تنهایی نمیدونن چیکار کنن و هرکی میاد اینجا اگه دوزار عقل تو سرش هست سر سه سال (یا زیر 4 سال) ازینجا فرار میکنه،

واقعا ازین کشور انتظار دارین در مقابل کارهایی که میکنه مسئول باشه؟

 

کشوری که توش فقط مردمش بلدن سر مهاجر بزنن و حق مهاجرو بخورن و یه بار گیر میفتن و اون مهاجر حق و حقوقش رو میگیره و اینها رو روانه زندان میکنه،

یا کشوری که توش مردمش اینقدر کوته فکرن که حدهای نژادپرستی رو رد کردن،

ازین مردم چه انتظاری دارین؟

 

اینو چند هفته بود میخواستم بنویسم.

 

فکر کنم دور و بر 2014 اینها، کانادا (چون عرضه ندارن خودشون پروسه بازیافت و نوسازی مواد پلاستیکی و کاغذی دست دو رو انجام بدن)، چند تا کشتی از ونکوور میفرسته به فلیپین، چرا نمیفرسته به چین و ژآپن؟ چون این کشورها قبلا این کارها رو کردن و الان متوجه شدن که کلا پروسه ریسایکل کردن به استثنای بایافت مواد غذایی (چون میریزی تو باغچه و کود میشه) کاملا بی مئرده.

چون خیلی از پلاستیک ها اصلا قابل بازیافت نیستن.

 

مردم کانادا این رو نمیدونن البته، و فکر میکنن قابل بازیافت و قابل استفاده ن و باز هم با ین حال اشغالای قابل بازیافت مثل کاغذ و پلاستیک و ف رو میریزن سطل آشغال مواد غیر قابل بازیافت :)

 

ولی به هر حال، این کشورها دیگه خیلی وقته کار بازیافت رو انجام نمیدن، قبلنا انجام میدادن چون هم تکنولوژیش رو داشتن هم اینکه نیروی ارزان کاری زیاده.

 

الان انجام نمیدن برای کشورای مفت خوری مثل کانادا!

 

و توی 2013-14 هم انجام نمیدادن!!!

 

خلاصه،

 

کاناداییا بار میزنن این کشتیا رو و میبرن فلیپین،

 

فلیپینم که عین مردمش به همه چی بله میگه،

 

اقا باز میکنن بارها رو، میبینن به جای مواد بازیافتی، اشغالای بیمارستان، و اشغالای سیاه، و اشغالا اشپزخونه و سایر اشغال ها توش بوده.

 

یعنی کاناداییا یا عمدا یا سهوا این همه اشغال رو فرستادن،

 

فلیپیین سفیرها و همه کارگزاراش رو از کانادا فرا خواند 

و رئیس جمهورش گفت من از اولم از کانادا خوشم نمیومد

الانم ازینا متنفرم

 

و اعلان جنگ خواهم داد اگه اینها اشغالاشون رو نبرن ازینجا.

 

خلاصه این دعوا طول کشید

 

و همین یکی دو ماه قبل، کانادا نه تنها مجبور شد غرامت بده،

 

بلکه دست از پا درازتر، چندین کشتی رو فرستاد و رفتن این اشغالا رو از فلیپین برداشتن اوردن توی کانادا دوباره :))))

 

بعد همین ها به ما میرسن میشن شاه :) فکر میکنن از دماغ فیل افتادن.

 

بهتون گفتم، بیخود نیست این کشور داره به فاک میره.

 

ادامه ش رو میتونین اینجا بخونین یعنی توضیحات مفصل رو:

 

جنگ فلیپین و کانادا

 

کل زندگی اینها مثل همون مدیریت اشغالشون فاک و فناست

 

بعد به ماها که میرسن شاخ میشن :)

 

من خیلی خیلی زیاد توی این کشور سعی میکنم هیچی رو جدی نگیرم،

 

دلیل اینکه شخصیت اسکار مارتینز رو دوست دارم اینه که اون هم توی اون افیس هیچ کس رو جدی نمیگیره چون اونها خیلی ایگنورنت و کوته فکرن. 

من حتی ایرانیای دورو برم رو جدی نمیگیرم چون حس میکنم غزشون تعطیل شده توی این کشور.

 

یادمه تازه اومده بودم اینجا،

 

دوستی وقتی داشت منت سرم میذاشت گفت از جایگاهت ناراحتی؟ برگرد ایران! یا برو یه کشور دیگه!

یادمه من از خودم میپرسیدم اخه چرا یه ادم بالغ به خودش اجازه میده به بقیه امر و نهی کنه، در ثانی چرا فکر میکنی من میخوام اینجا بمونم؟

 

بعدها از شرق کانادا مهاجرت کردم غرب کانادا (عین فاصله ایران و المانه)

ولی وقتی بزرگتر شدم متوجه شدم که چرا اینطوری حرف میزد بدبخت.

 

وقتی توی جامعه با تو همیشه این رفتارو میکنن و همه ش با تو مثل میمون رفتار میشه و امر و نهیت میکنن و میگن تو پایین تر از ما هستی،

وقتی توی جامعه کسی کار نمیکنه و همه به فکر گرفتن پاچه همن، طبیعیه که همین میشه.

 

جامعه مسموم بدبختی و بیچارگی از سر و روش میباره.

 

دوزار به مردم میدن،

سر بچه های مردم رو گرم میکنن با دانشگاه و درس و وام و گرنت

و همه توی خوابن

 

یادمه دوره بعد از سال 88 اینها ظرفیت دانشگاه ها رو ده برابر کردن.

 

همه خوشحال و خندان میرفتن دانشگاه و میگفتن خدایا شکرت.

 

و الان همه دارن چوب اون ازدیاد ظرفیت رو میخورن.

 

همین.

 

 

 

 


دوئیت شروت سخنرانی داشت،

جیم هلپرت برای اینکه اذیتش کنه سخنرانیای هیتلر و موسولینی رو بهش داد که از روی اونها تمرین کنه و حرکات دست و حرف زدن اونها رو تقلید کرد.

 

دوئیت رفت سخنرانی کرد و مردم براش غش و ریسه رفتن و کلا سر پا واسادن و حمایتش کردن و داد و هورا و تشویق راه انداختن.

 

یاد اون موقع افتادم که یه نفرو توی المان و دانمارک شبیه هیتلر ساختن،

 

و رفت توی خیابون ها راه رفت،

و مردم المان و دانمارک هم حمایتش کردن و پشت سرش راه افتادن (فکر کنم سال 2006 اینها بود).

 

کلا مردم و کلا آدمی در ذات خودش عاشق قدرته، و عاشق راه افتادن پشت سر دیکتاتورها و قدرتمندهاست چون هم با قدرت در تماس قرار میگیره هم از حمایت اونها برخوردار میشه هم کلا حس خوبی بهش میده.

برای همینم هست که ادمایی که خیلی فکر میکنن، خیلی به خودشون فشار میارن و دور و بر این ادمها راه نمیفتن.

یعنی دیکتاتور بودن از امیال یه ادم میتونه باشه و اگه بتونی جلوشو بگیری (مثل زیاد غذا خوردن که مضره و همزمان از امیال ادمه) یعنی تو خیلی ادم فکور و توانمندی هستی.

 

یه صحنه رو توی آفیس دوست دارم،

اسکار و دوست پسرش سه ماه بود مسافرت بودن (چون مایکل و دوئیت اونو بوسیدن و ضمنا اذیتش کردن با انجلا و اون میخواست شکایت کنه که شرکت بهش این پیشنهادو داد و اسکار هم با پسره رفت اروپا).

 

وقتی برگشت دید (درست توی جشن کریسمس برگشت) دید انجلا و دوئیت دارن با هم اواز میخونن برای همه،

پشماش ریخت و برگشت خونه ش دوباره :)

 

اسکار رو دوست دارم. ادم سالم، ساده، باهوش، باسواد، مهربان، دوست داشتنی و بامعرفتیه.

 

 


فیلم گربه ها رو دیدم.

 

یک گربه سیاه که مهاجره و اجازه میکس شدن از او سلب شده (در جامعه ای که تقریبا تمام گربه های مقبول در جامعه سفید، زرد، نارنجی و یا قرمز هست) داره توی wasteland توی قسمت داغون شهر که اشغال ها اونجا هستن زندگی میکنه.

تصمیم گیرنده در سرنوشت زندگی و تعیین پادشاه آینده با گربه ملکه است که خود یک گربه طلایی است و وقتی اومد همه بهش سجده کردن و درخواست شفاعت داشتن.

یک گربه سفید به صورت یک مهاجر ناخواسته وارد شهر شد و به سرعت توسط دیگر گربه ها و ملکه پذیرفته شد.

فیلم فاقد پیام خاصی بود به جز این پیام: شما فقط در صورتی در جامعه گربه ها به خوبی و خوشی زندگی می کنید که گربه سفید، زرد، طلایی، نارنجی و یا قرمز باشید.

تعدادی گربه سیاه رنگ (که توسط بازیگران سیاه پوست ایفای نقش شد) در نقش گربه بد فراری و بد ذات ایفای نقش می کردند که اقدام به ربودن گربه ملکه کردند.

به نظر من و طبق مشاهداتم این فیلم سرشار از نژادپرستی و حرکات فاشیستی بود. خاک بر سرتون که همچین فیلمی ساختین و الان برای من روشن تر از طلوع کامل خورشید هست که چرا انگلیس و بریتانیا دارن به فنای عظمی میرن. برین. این همه پول خرج کردن که مثلا نشون بدن انگلیس چه عظمتی داره. حقیقتش یکی از دلایلی که من از انتاریو بیرون اومدم دیدن یه سری انگلیسی بود. این همه سال این همه پول خرج کردن همچین خزعبلی ساختن.

Fifty shades of grey خیلی بهتر ازین فیلم بود. با اون خزعبل بودن و صحنه های خاک بر سریش.

 


 

من وقتی تازه اومده بودم اینجا،

 

میرفتم Food basics خرید میکردم.

 

مترو و فودبیسیکز رو اینجا نداره. به جاش safe way و Saves on داره.

 

حقیقتش سوپراستور دیگه نمیرم. یعنی قید امتیازات کارتم و رو زدم و دیگه نمیرم اونجا.

به جای فقط والمارت میرم.

اینقدر که جنس های کانادایی اشغالن. کارکنانشون خیلی وقتها بی حوصله و ناشی هستن.

یعنی تو هیچی سالم یا تموم نشده نمیتونی پیدا کنی اینجور جاها.

 


مردها رو مخصوصا مردهای مهاجر رو، تقریبا اینجا روانی کردن.

من اینجا وقتهایی که تنها میرم بیرون یا با دوستای دخترم میرم بیرون، میبینم که مردها چه مهاجر چه کانادایی میریزن سر ما، توی هر سنی. تا میبینن تو سخت نمیگیری دنیا رو و راحت میتونی بخندی و میتونی تعامل کنی و اثری از روانی بازیای دخترای سفید در تو نیست، فوری میان جلو و فوری میخوان باهات دوست بشن.

من خاطر خواه اولم یه پسر خاورمیانه ای بود (روز دوم ورودم باهاش اشنا شدم) و دومی یه پسر ایرانی بود (هفته اول ورودم اشنا شدم، توی انتاریو) و سومی یه پسر کانادایی بود که دو متر قد داشت و ورزشکار بود و روانشناسم بود و چشماش عین آبی دریا بود. و چهارمی و پنجمی و بقیه رو یادم نمیاد و یکی هم یه پسر المانی بود.

یکی هم هلندی بود که من حتی دوست نداشتم باهاش حرف بزنم چه برسه به دیت کردن. چون خیلی زیاد از بالا به بقیه جهان نگاه میکرد.

 

مردهای سفید اغلبشون فکر میکنن (مخصوصا اونایی که خیلی دنیا رو ندیدن یا خیلی ادم ندیدن یا خیلی درس نخوندن) که از دماغ فیل افتادن و سعی میکنن هر طور شده یکی از ماها رو گیر بیارن و اونو تا اخر عمر بزنن سرش و با خواری و خفت ما زیر سایه اونها زندگی کنیم و خدا رو شکر کنیم که شوهر وایت داریم.

پسرای مهاجر اغلب باشخصیت و مهربونن و اگاه، ولی عصبی شدن.

در هر حال هیچ کدوم این مردها دوست ندارن گذرشون به دخترای سفید بیفته با اینکه این دخترا اینقدر خوشگل و خوش هیکل و ناز و دوست داشتنی و خواستنی ان. چون دردسره. چون فقط عذاب و بحث و دعوا و دادگاهه اخرش. من با اینها زندگی کردم. تا ته ته ته اینها رو میفهمم.

 

حقیقتش من از هیچ پسر ایرانی یا مهاجر توی کانادا هیچ گله و شکایت و دلخوری ای ندارم.

اینجا یا پسرا روانی میشن، یا اونها رو تا مرز مرگ میترسونن، یا بلاخره بنده خداها آسیب جدی به مغزشون وارد میشه.

 

در کل ینجا ادمها به شدت تنها و افسرده و بدبختن و خیلی احساس بدبختی دارن. و هرکی رو میبینن که زنده هست و سالمه و مواد نمیکشه و سیگار نمیکشه و مست نمیکنه و لبخند واقعی میزنه سعی میکنن شکارش کنن. به نظرم توی اروپا و کانادا سالم بمونی، هنر کردی. اگه سلامت روانیتو حفظ کنی که دیگه نور علا نوره.

این رو نصفه شبی بلند شدم بنویسم و دوباره لالا کنم. درد داشتم.

دوستون دارم.


مقاله م یه سایتیشن جدید داره!

مقاله م فوریه 2019 چاپ شد، و توی یازده ماه ده تا سایتیشن جدید داره.

بچه های ازمایشگاه ما ده نفری یه مقاله میدن و با اینکه هر ده تاشون توی پایان نامه شون اون مقاله رو سایت میکنن، ولی بیشتر ازون دیگه سایت نمیشه. من توی پایان نامه م مقاله م رو سایت نکردم. ده تا مقاله درست و حسابی مقاله م رو سایت کردن.

من کارم رو توی فوقم خیلی دوست داشتم. میدونستم که کار تاپی از آب درمیاد. خیلی کم ساینتیستی کار ما رو انجام میده چون جدیده و مخلوطی از چند تا رشته هست. ولی میدونستم موفق میشیم.

خدایا شکرت!


حس میکنم به جنس مرد، مخصوصا مردهای مهاجر، خدود ده سالی میشه که توی کانادا شدیدا ظلم میشه.

مردها توی ایران، سیستمی که با وجودیکه خیلی وقتها به زن احترام زیادی میذاره (همین که زن نباید چیز سنگین بلند کنه، زن اول میره وارد میشه، زن ها کار نکنن، زن ها میتونن اوقات فراغت بیشتری داشته باشن، توی شهر ما به زن میگفتن فرمانده و سرور) ولی باز هم خیلی قوانینش مردسالارانه هست، همین مردها خیلی وقتها هوای ما رو داشتن و ما رو حمایت میکردن.

حالا نوبت ماهاست که به مردهای مهاجر توی کانادا احترام بذاریم. مردهای کانادایی و سفید اینجا حق و حقوقشون رو میدونن و چه بسا سوء استفاده میکنن و زن های مهاجر رو هم حتی اذیت میکنن و مردهای مهاجر رو خیلی آزار میدن. ولی وقتشه ما به احترام مردها بلند بشیم.

یکی دو سال قبل با اقوام دوستم بیرون رفته بودم.

یادمه خانومه برگشت گفت میخوای فردا شب با ما بیاین بیرون؟ بعد من فوری به دوستم نگاه کردم پرسیدم نظر شما چیه؟ 

خانومه گفت نظر ایشون مهم نیست!! بعدم با افتخار گفت، من فمینیستم! پس نظر مردها مهم نیست. در واقع میخواست ما هر دو بریم مراسمش.

شوهرشم عین این کسخلا (یه تهرانی بود که اصالتا آذری زبان بود، ولی خودش و پدر و مادرش تهران به دنیا اومده بودن) برگشت گفت منم فمینیستم.

شب قبلش، شوهرش رو سر همین چرت و پرت گفتنش جلوی بقیه ضایع کردم. نمیخواستم باز هم اشک به چشمش بیارم. چون قدرت استدلال افتضاحی داشت. 

بهش گفتم فمینیست بودن با بی احترامی به یک ادم فرق داره. وقتی شما میگی نظر مردها مهم نیست حتی وقتی برای اونها میخوای تصمیم بگیری، بیشتر دیکتاتور و نامحترمی و بی ادبی خودش رو آدم نشون میده. اینو خیلی در لفافه و سربسته و مودبانه گفتم.

بعدم گفتم من نظری ندارم ایشون هر نظری بدن امشب بهش احترام میذارم و تصمیم من تصمیم ایشونه و برعکس.

اونم گفت ما نمیایم!!! خیلی خوشحال شدم.

اومدیم بیرون، گفت تو وقتی از کسی خوشت نمیاد چون ادم بی سواد و احمق و کودنیه، خوشت نمیاد دیگه.

بعد گفت که این دختره همیشه به پر و پاش میپیچیده که زنش بشه. 

یکی دیگه هم به من گفته بود.

خیلی ناراحت شدم.

ملت فکر میکنن فمینیزم همون بی احترامی به مرده و باید با مردها طوری رفتار کنی که انگار تو هیتلر هستی و همه شون رو باید بکشی.

خیلی تاسف میخورم به حال جامعه ای که جلوی چشم من چه زن های ایرانیش چه وایتش به مرد مخصوصا مرد مهاجر بی احترامی میکنن.

وقتی زنی به مرد شما برادرتون دوستتون هرکی، به احترام یو توهین میکنه عین عقده ایا فقط موافقت نکنین.

چطوری دلتون میاد نگاه و تماشا کنین وقتی یک نفر رو جلوی شما خرد میکنن؟؟

من از حق خودم میگذرم، ولی در مقابل همچین چیزی سکوت نمیکنم.


طبیعت رو خیلی دوست دارم.

 

طبیعت دوست داشتنیه.

 

قبل از مرگم تصمیم دارم برم الاسکا (احتمالا تابستون سال دیگه) و تابستون سال بعدترش سفر میکنم یوکان Yukon.

 

اینم بقیه عکسا :)

 

واقعا جایی که رفتم قشنگ بود!

 

 

 

کلی فانتزی زدم اینجا.

 

کلی دریم کردم.

 

I am climbing the walls

 

I can't stay forever like this

 


یکی از فیلمهایی که خیلی خیلی زیاد دوسش دارم و هر سه قسمتش رو دیدم، A Christmas Prince هست.

 

درباره یه دختر جورنالیست هست که خیلی زیاد ساده، باهوش، خوش قلب، پرکار، باانگیزه، و گاهی کسی که بی خود و بی جهت خرحمالی اینو اون رو میکنه و فکر میکنه اینها مسیر پیشرفتن، کسی که اهل پاچه خواری و کارهای غیر اخلاقی نیست، و. هست:

 

 

این دختر به یه ماموریت فرستاده میشه تا درباره زندگی یه پرنس که باباش از دنیا رفته، و قراره خودش کینگ بشه و مثل اینکه پلی بوی هست و کلی دختربازی میکنه و وومنایزره، تحقیقاتی به عمل بیاره و ببینه دقیقا ماجرا چیه.

 

کل اتفاقات توی این قصر و دور و برش اتفاق میفته.

 

 

میره و میبینه که اوضاع اونی نیست که بوده، و کلی اتفاقات براش پیش میاد.

 

حالا من نمیام فیلم رو لو بدم. ولی اولا این فیلم رو ببینین. مخصوصا دخترها.

 

در ثانی، این فیلم یه بار دیگه نشون میده که اگه ساده باشی، و دلت صاف باشه، به چیزهایی میرسی که واقعا از حد تصور خارجه.

 

درباره زندگی یه دختره که خیلی مینویسه و نوشتن رو دوست داره، یه جورایی مثل من هم اینتراورت هست، هم اکستراورت هست.

 

یعنی هم خیلی وقتا دوست داره تنها باشه و بخونه و ببینه و بنویسه هم دوست داره بره بیرون و بچرخه و ادمای جدید ببینه و وقتی ادمای جدید میبینه خیلی خوب رفتار میکنه. هم یکمی خجالت داره.

 

هم اینکه این فیلم چیزهای دیگه نشون میده، این که این بریتیش ها چقدر تشریفاتین!!!

 

دوم اینکه الان دیگه اون حالت اره تو شاهزاده ای پس حتما باید دختری رو بگیری که از اشراف باشه، دیگه منسوخ شده.

ادمها کمتر به مقام و درجه توجه میکنن. براشون خیلی مهمه که خوشبخت باشن.

 


این روزها خیلی سرم شلوغه، برای همین یه وقتایی سه خط مینویسم، میرم پی کارم، بعد برمیگردم بقیه همین پست رو کامل میکنم. چلاق نشدم قول میدم.

 

فیلم little women

spies in disguise

jumanji

رو دیدم.

والا ن کوچیک اونی نبود که باید میشد. تریلر فیلم، اون رو خیلی پر از ادونچر نشون میده ولی خود فیلم این شکلی نبود.خیلی ازینور و اونور بریده بودن اورده بودن کنار هم گذاشته بودن. اصلا به جنگ های داخلی نپرداخته بود. کلا خیلی مالی نبود.

امتیازش از ده میتونم بگم شش بود.

 

ادامه زن دیوونه،

نمیدونم تا کجا گفتمش،

خلاصه این سه تا رودخونه خیلی زیبا بودن ولی رد شدن از روی اونها حتی از آتیش گرفتن بخاری های مدرسه ما هم وحشتناک تر بود.

 

چون همنطور که گفتم خیلی پر آب میشدن و ضمنا روی پل اصلا جا برای عبور عابر پیاده نبود.

 

یکی دیگه از مسائلی که مشکل رو به این رودخونه ها اضافه میکرد، وجود "ژن دیوونه" بود.

 

یه خانمی بود که یهویی سر راه ما پیدا میشد، گاهی چاقو دستش بود. میومد، ما جیغ میزدیم و فرار میکردیم.

 

مخصوصا ما که آخرین خونه بودیم بیشتر هم وحشت میکردیم چون قبل از ما همه رفته بودن خونه هاشون.

 

حتی اگه قرار بود صبر کنیم که همه اسکانیاها و ماشین ها رد بشن بعد ما از روی پله رد شیم، اگه این خانم رو میدیدیم خودمون رو میزدیم به رودخونه!! وحشتناک بود. چند بار بچه ها رو اب برد و گیر کردن به سیم خاردار و همسایه ها درشون آوردن. من یه بار از بالای پل افتادم پایین و بینیم شکسته مانن شد و ازش خون اومد (دوم ابتدایی بودم و هیچ کس از خونه ما مدرسه نمیرفت اون دوره).

 

یه روز، وقتی دست خواهرم رو گرفته بودم (دو سه سال میگذشت ازون روز که افتادم رودخونه) این خانم اومد سمت ما، بچه ها مطابق معمول جیغ زدن،

من و خواهرم توی راه با پولمون برای تک تک اعضای خانواده و برای یکی از همسایه هامون که میومد به باغش سر میزد، بیسکوئیت خریده بودیم.

 

رفتیم بیسکوئیتامون رو بهش بدیم که بدونه نه میخوایم اذیت کنیمش نه مسخره ش کنیم و فقط من ازش خواستم خواهرم رو نکشه!

 

برگشت گفت شما فکر میکنین من دیوونه م؟!! گفتیم خب تو چاقو دستت میگیری میای سمت ما.

 

گفت بشینین.

 

ما هم در حالت سکته نشستیم.

 

گفت من دو تا دختر دارم.

 

یکیش سوم راهنماییه، که همین مدرسه شما میخونه.

 

یکیش هم الان سه سالش شده،

 

شوهرم روی من زن گرفت، یه شب منو از خونه انداخت، حتی نذاشت با بچه هام خداحافظی کنم، هیچ لباسی نداشتم هیچی نداشتم، پدر و مادرم خیلی سال قبل از دنیا رفتن و من یتیم بزرگ شدم.

شبها زیر درختها و پل ها میخوابم (خلی بهش شده بود ما بعدها متوجه شدیم)،

میومدم دختر بزرگم رو توی مدرسه میدیدم ولی از وقتی شوهرم فهمیده، ادم میفرسته منو میزنن، برای همین چاقو میارم که از خودم دفاع کنم.

 

بچه کوچیکم رو سه ساله ندیدم. هر روز گریه میکنم. برای همینه روانی شدم.

ما این بیسکوئیت ها رو دادیم بهش و بهش گفتیم اگه دوست داره بیاد خونه ما.

اومد خونه ما، لب ایوون نشست. من کوچیک بودم. خواهرمم. به مامانم گفتم این خانم اسمش زن دیوونه هست. گشه هست.

بابام دیدش.

مامانم دیدش.

بهش غذا دادن، لباس دادن (مامانم یه کاپشن داشت و بهش داد و خودش بعد ازون کلا یه دونه کاپشن دیگه داشت).

مامانم فرستادش حموم.

 

بابام و مامانم رفتن پیش همسایه ها، دنبال کارهای این خانم. ادم جمع کردن، کلی ادم از ده ما و دههای اطراف جمع شد. 

 

چند نفر عضو شورا بودن اونها مدیریت کار رو دستشون گرفتن و مردم بهشون فشار میاوردن که به این زن کمک کنن. هر شب خونه یه خانم میخوابید که دیگه زیر درخت و کنار خیابون نخوابه.

 

بچه هاش رو تحویلش دادن. 

 

راحت شدیم. راحت شد.

 

چند سال بعد دیدمش، خانم گلی بود، دست بچه کوچکش رو گرفته بود و رفته بود بازار.

 

طلاقش رو هم ازون پفیوذ گرفت.

 

از شما چه پنهون بعد از شنیدن ماجرای این خانم من خیلی از ازدواج وحشت کردم، ولی هنوز بعد سی سال حسم مثبت به این قضیه و حس میکنم وقتی آدمها دست به دست هم میدن و یک دل میشن و وقتی آدم ها به هم کمک میکنن، برکت و عشق همه جای اون شهر رو فرا میگیره.

 


در ادامه نقدم درباره فیلم cats

 

به نظرم نسل جدید (نسل شماره دو و سه که قبلنا توضیح دادم) در حال مقابله و مبارزه با نسل شماره یک هست.

 

نسل شماره یک فکر میکنه که هنوز اون تفکرات قبلی، پایداره. یا از روی حماقت و خودخواهی درک نمیکنه یا نمیخواد درک کنه که بابا زمانه عوض شده، یا اگه تا حدی متوجه شده که بله زمانه عوض شده، باز چون یه لایه بزرگی از نژادپرستی (نمونه ش همین ترامپ) و خیلی موارد دیگه بهش چسبیده، و اینها خیلی وارد جوامع جدید نشدن یا جداقل چون مغز آدم بعد از سی و هفت هشت سالگی دیگه کلا آکبند میشه و اکبند میمونه، بنابراین فکر میکنه که آره دیگه، یه فیلم میسازیم، گربه ها رو جا میزنیم جای بریتیش ها، و منظور رو میرسونیم.

نمونه بزرگتر این فیلم، همین جامعه کاناداست، که مردم از صبح تا شب دارن زحمت میکشن غیرمستقیم حرف میزنن و به در میگن که دیوار بشنوه. و به هیچی هم نرسیدن.

 

نسل قدیمی، یا نسل جدیدی که با تفکرات نسل قدیمی بزرگ شده، اصلا و ابدا درک نمیکنه که بابا زمانه عوض شده.

 

مفاهیم قبلی، ارزشهای قبلی، همه و همه دارن جاشون رو به موارد جدید میدن.

 

برای همینم هست که این فیلم مفتضحانه با شکست وحشتناکی روبرو شد.

 

طرف پرنس هست، رفته یه خانم دو رگه سیاه-سفید اون هم امریکایی گرفته، یعنی عملا هرچی آموخته از عهد گذشته تا الان بهش توی دربار یاد دادن رو ریخته توی جوب.

 

تو نمیتونی با حرفهایی مثل: در گذشته ما عظمتی داشتیم، دو سوم دنیا دست ما بود، یا ما نژاد برتریم (چون توی این فیلم همه ش میگه که ای گربه سفید، تو یه گربه ژنتیکی سفید هستی و تو لیاقت داری اصیل باشی و پادشاه بشی)، یا نمیدونم به ما احترام بذاریم.

 

حتی توی همین کانادا نسل های جدیدتر (بین شانزده تا بیست و دو سه سال) دارن جلوی پیر پاتال هایی مثل ماها درمیان که بابا تفکرات شما قدیمیه. همین نسل خیلی جدید دارن جلوی پدر و مادرهای خودشون درمیان که چرا امریکا بده؟! چرا میخواین به حرف یه سری کشورای دیگه گوش بدین و با بقیه کشورا دشمنی کنین؟

 

به نظر من پیام های فیلم cats 2019 میتونست این باشه:

 

1. نژادپرستی کنین چون چیز خوبیه. هرکی از نژاد و فرهنگ شما نیست رو بذارین توی جوب بخوابه و در بهترین حالت ملکه میتونه بهش لطف کنه و با بالون بفرستتش کشورش.

2. بریتیش ها آدمایی هستن که گروپ خیلی دارن (فیلمو اگه ببینین متوجه میشین که همه گربه ها به هم میلولن و انگار دارن ترتیب هم رو میدن)، درنتیجه شما وارد بریتانیا که بشین با همه میتونین بخوابین حتی ننه تون،

3. فقط سفیدها نژاد خوبن و فقط سفیدها برترن.

4. در بهترین حال، اگه عوامل اینفیلم میخوان تمام اتهامات رو از خودشون دور کنن، میتونن بگن که اره ما فقط هدفمون این بود که توی این فیلم نشون بدیم که عقل بریتیش ها در حد عقل یه گربه هست. وگرنه گند این فیلم از ذهن مخاطب ها پاک نخواهد شد.


یه وقتایی میریم کافه ای جایی،

و یکی دو ساعتی میشینیم و مطالعه میکنیم و میخونیم. 

 

یه وقتایی سرهامون رو به هم نزدیک میکنیم

 

و میخوایم به هم یه چیزی بگیم یا من سرمو میندازم روی شونه ش که یه چرت بزنم،

 

یهویی هدفونامون به هم میخورن و بوممممم میشیم:

وقتی میخوایم سرهامون رو به هم بچسبونیم این شکلی میشیم:

 

 


یه دلیل دیگه اینکه چرا شما حرفهای من رو متفاوت با ادمهای این کشور میبینین

 

این هست که

 

ایرانیای کانادا همه شون میان و یه اپارتمان کرایه میکنن و توش زندگی میکنن.

 

نه با کاناداییا و بقیه ارتباط دارن نه با بقیه مردم.

 

 

فقط میرن بیرون و توی دانشگاه و سر کار میبینی که چهار نفر رو میبینن دورهادور و کلی هم ذوق میکنن.

 

ایرانیا هیچ کدومشون زبانشون قوی نشده.

چون همه شون از جامعه دورن و هیچ کدوم با کاناداییا ارتباط ندارن.

وقتی تو دست و پا میزنی و تقلا میکنی که به انگلیسی منظورت رو به هم خونه ایت انتقال بدی،

اونجاست که زبانت قوی میشه.

 

من الان داره میشه سه سال و یه ماه که اینجام و توی این مدت همیشه هم خونه ای داشتم و همه هم سفید و کانادایی بودن.

و کالچر اینجا رو خوب میشناسم.

ته ته اینها رو دیدم.

همیشه یا دو تا هم خونه ای داشتم یا سه تا یا چهار تا.

بار اولمه که کلا یه دونه هم خونه ای دارم.

و فکر میکنم بهترین کاری که کردم همین بود. 

شما بیاین با ایرانیای اینجا صحبت کنین.

 

اندازه گوسفند نمیفهمن ازینجا.

همه شون با من و من و من و ایت ایز عه تشکر کرد ای عم عه ایرانی و اینها حرف میزنن همه شون هم میگن که زبانمون عالیه!!!

 

یه زنو شوهر داشتیم توی دانشگاه سابقم (همون که توی شب کریسمس پارتی جلوی همه سر سفره شام شوهرش رو بغل کرد و یه ربع بهش لب داد و همه داشتن بالا میاوردن که اینا کین؟!!!) که میگفت هم قیافه من "به لونده" هم انگلیسیم فول هست.

وقتی حرف میزد فکر میکردی همین الان از هواپیما پیاده شده و ساعتهای اول بودنش در یه کشور غیر ایران رو سپری میکنه.

مردم دنیا ادعاهای زیادی دارن، ما هم در پر ادعا بودن ازین قضیه مستثنی نیستیم.

 

من نه،

من به معنای واقعی کلمه سختی کشیدم. و کانادای واقعی رو شناختم. هم دو تا شهر زندگی کردم هم هم خونه ای داشتم همیشه هم همه شون کانادایی بودن (به جز دو تا ادم اروپای غربی و اسکاندیناوی که اونها هم دو ماه بودن با من توی کانادا و در کنار بقیه هم خونه ایام با ما زندگی میکردن و جاشون باز هم وایتهای کانادا اومدن) و کلی همجنس گرا و دوجنس گرا و ترنس و. دیدم.

 

کلی دوست المانی و هلندی فقط توی همین کانادا داشتم.

 

حالا اون تجربیات اروپا و هم خونه ایای اروپام یه طرف. اونها رو هیچوقت حساب نمیکنم و حرفی هم نمیزنم.

 

در کل هرکسی تجربیات خودش رو میگه.

شما بخونین و گوشه ذهنتون داشته باشین. و همه رو کنار هم بذارین و تصمیم بگیرین.


از خونه اولمون،

اومده بودیم خونه دوممون.

 

بابام هنوز کارگر بود ولی هنوز به سختی پول جمع میکرد که کتاب و رومه برای ما و خودش بخره.

 

و حسش خیلی خوب بود که ما همیشه رومه میخوندیم و کتاب.

 

زندگی ما خیلی بالا پایین داشته ولی واقعا ادمهای خوشحال و قانعی بودیم.

 

اون موقع ما رو توی مدرسه ده خودمون اسم ننوشتن.

به دلایل متعددی.

 

فرستادن محله ای که سه چهار تا محله بالاتر از محله ما بود.

 

هر روز حدود چندین کیلومتر پیاده میرفتیم تا برسیم به مدرسه مون.

 

ببام با ماشینمون ما رو میبرد میذاشت مردسه که انرژی مون ذخیره بشه.

معمولا برگشتنی خودمون برمیگشتیم گاهی هم میومد دنبالمون.

میومد تا میشد ماشین رو پر میکرد از بچه های مدرسه و میاورد توی خونه هاشون پیاده میکرد (مجانی) و بعد از کیلومترها ما میرسیدیم خونه مون، مثلا دو کیلومتر بعد از آخرین خونه، خونه ما بود.

 

سه تا رودخونه توی مسیر بود،

که اولی کم اب تر بود ولی توی زمستون خیلی پر آب و خطرناک میشد.

دومی از اول پاییز پر آب میشد،

 

و سومی از اول سال تا آخرش پر اب بود.

 

کنار اون پل هیچ پیاده رویی نداشت.

 

یعنی هر سه تا پل فقط و فقط یه راه اسفالت بودن،

که ما اینقدر صبر میکردیم، که همه اسکانیاها و ماشینها رد شن و بعدش خودمون میدوئیدیم به این ور پل.

 

ولی اون پل کوچیکه توی بهار و تابستون خیلی قشنگ میشد و میشد از روش پرید. توی بهار توی اردیبهشت سخت تر میشد چون اب روزدخونه ها بیشتر میشد ولی باز قشنگ بود.

 

ادامه داره.

 

 


برنامه سال 2020 من، کارهایی که باید حتما انجام بدم:

 

 

1. هر هفت روز، حتما حداقل دو بار برم بیرون و بدوئم. حتما. یعنی هر ماه حتما هشت بار رو بدوئم. توی انتاریو حداقل هفته ای شش بار میدوئیدم. الان تحرکم از جهت دوئیدن کمتر شده.

 

2. کمتر بترسم. ترس ریشه بسیاری از مشکلاته. کمتر بترسم. ترس از چیزای بیخود، اگه اینطوری نشه چیکار کنم. اگه اونطوری بشه چیکار کنم. خیلی از چیزا که ازشون میترسیدم اتفاق نیفتادن. خیلی چیزا. اینو فهمیدم که توی این دنیا یه سری اتفاقا از کنترل ما خارجن ولی واقعا بسیاری از اتفاقاتی که برای ما میفتن نتیجه فانتزی های ما هستن. نمیخوام خودم رو مثل تیم فوتبال کارلوس وش کنم که همه ش میترسید.

 

3. شجاع تر بشم. جسورتر بشم. با شجاعت بیشتر قدم بردارم. 

 

4. به خودم بیشتر اعتماد کنم. اعتماد به خودم رو تقویت کنم.

 

5. کامران هومن جعفری رو کمتر در ذهن خودم تحقیر کنم، کمتر بگم این هومن چرا اینقدر ناله میکنه یا چرا من یه داداش بزرگ مثل کامران ندارم که براش زن بگیرم، یا چرا اینها اینقدر محافظه کار و ترسو هستن (به خاطر اینه که کانادا بزرگ شدن). یا چرا کامران سیاه شده. مگه داداش بزرگ من نباید سفید باشه مثل خودم؟!!!!

 

6. بتونم زندگی ادمهای بیشتری رو توی 2020 بتونم تغییر بدم،

 

7. بتونم به اون تناسب اندام ایده ال خودم برسم، مابقی چربیهام رو آب کنم. 

 

8. بتونم محکم تر و با اعتماد به نفس بیشتر قدم بردارم.

 

9. حتما حتما حتما برم کالیفرنیا رو ببینم. این قضیه برام مهمه. تمام میخ های کانادام (به جز میخ یوکان) رو کوبیدم و به فانتزیای کانادام رسیدم.

 

10. حتما حتما حتما کنسرت بک ستریت بویز برم.

 

11. از قلبم بیشتر مراقبت کنم. قلبم.

 

12. بیشتر سفر کنم.

 

13. هر دو روز یک بار، ده دقیقه جلوی آینه تمرین کنم که چطوری با اعتماد به نفس راه برم. البته چنین اینه بزرگی توی این خونه نداریم به جز حمام. ولی از هیچی بهتره.

 

14. این برنامه ها رو توی دفتر برنامه ریزی روزانه خودم بنویسم که یادم نره.

 

15. مقدمات Skydiving رو شروع کنم. شاید توی شهر جدید اینکارو انجام بدم. ولی باید حتما شروع کنم.

 

16. رک تر باشم.

 

17. با آدمها مهربان تر باشم. قبل تماس با آدمها خیلی فکر نکنم. تماس بگیرم. وقتی نگران کسی هستم بهش پیام بدم. نه که هزار ساعت فکر کنم که وای الان چی بگم نکنه فکر بد کنه نکنه فکر کنه عاشقشم نکنه اینطوری بشه اونطوری بشه.

 

18. overthinking نکنم. اوور ثیتینکینگ نکنمممممممم.

 

19. توی سال 2020 5 تا کتاب غیردرسی بخونم. یادش بخیر دورانی بود که من هر دو هفته یه کتاب جدید میخوندم. هر ماه دوتا. 

 

20. مکابیز رو پیدا کنم و بهش بگم دوسش دارم. حقیقتش توی این زمینه قراره شوهرم کمکم کنه.

 

21. کوروس رو ببینم.

 

22. به دراز (همون که کلفته) به صورت غیرمستقیم کمک کنم. دراز بچه خوبیه ولی خنگه.

 

23. بیشتر از قبل به مادر و پدرم بگم که دوسشون دارم. الان اگه روزی یه بار میگم، از فردا سه بار بگم. 

 

24. وقتی ایران رفتم غر نزنم. ننالم. با ارامش و با حس خوب لذت ببرم.

 

25. بیشتر از قبل، وقتی میخوام با کسی صحبتی بکنم، کفشش رو بپوشم و باهاش راه برم تا اون آدم رو بفهمم. کانادا و دنیای غرب خیلی ادم تنها زیاد داره.

 

26. با آدمها مهربان تر باشم.

 

27. اسکی روی یخ رو یاد بگیرم. 

 

28. بیشتر سفر کنم، به یوکان باید حتما سفر کنم. وایت هورس :)

 

29. شوهرم رو قانع کنم که من تسلا نمیخوام. و به جاش یه ماشین با سلیقه و میل و بودجه خودم بخرم.

 

30. به مرد خودم بیشتر بگم که دوسش دارم.

 

31. آدم ها رو بیشتر دوست داشته باشم.

 

32. هفته ای دو بار یوگا کنم.

 

33. هفته ای یه بار مدیتیشن کنم (با یوگا فرق داره)،

 

34. هیچوقت یادم نره که من همونی بودم که توی رومه تابستونی میخوندم که فلانی شیمی میخونه و گیتار میزنه و معلم سر خونه شده، و فانتزیم بود مثل اون بشم، و همزمان با اعضای خانواده کامران هومن، نمره بیست کلاسو گوش میدادم و میگفتم یه روز میرم خارج و عین اونها توی یه هوای افتابی راه میرم و نمره بیست کلاسو نمیخوام رو میخونم. تو همه شهرهایی که این ابله ها زندگی کردن رفتم و توی بعضیاشون زندگی کردم، شهر بعدی دیدن لس انجلسه.

 

35. خوشحال باشم. من خیلی دلایل برای خوشحال بودن دارم. معتاد نیستم. به هیچی اعتیاد ندارم. الکاهالیک نیستم. به عمرم یه سیگار هم نکشیدم. دوییدن رو دوست دارم.

 

36. توی بایواینفورمتیکز و ژنتیک قوی تر بشم.

 

37. نقاشی رو ادامه بدم. پلنم اینه که توی سال 2024 نمایشگاه نقاشی بزنم. 

 

38. سعی کنم دوباره خطاطی و نقاشیخط رو ادامه بدم. البته این یکمی قطعی نیست. ولی سعی کنم حداقل. ولی باید برم وسایلمو دوباره بخرم. آخخخخخخ.

 

39. خونه فانتزیامو پیدا کنم.

 

40. یه شب مهتابی، توی تابستون، دور و بر ساعت ده یازده، توی خیابون راه برم مثل همین 2019، و اهنگهای مکابیز و کامران هومن رو گوش بدم.

 

کل فانتزیای من حول مکابیز میچرخه خودم میدونم.

 

41. سر خاک عزیزام که چند وقت بعد از به دنیا اومدنم از دنیا رفتن برم، و بهشون بگم که ازشون چیزی یادم نمیاد. ولی دوسشون دارم.

 

42. اینو بتونم به پسر خاله م حالی کنم که وقتی اسم من رو با ناله صدا میزنه بدم میاد. بدم میاد. وای.

 

43. آقای یگانه رو بتونم قانع کنم که برای من بیشتر کامنت بذاره اینجا. بهشون بگم که کامنتهاشون رو دوست دارم :) اقای یگانه اینو بخونین :)))))

 

44. گرگ زاده رو بتونم یه روزی متقاعد کنم که با اسم های دخترا برای من کامنت نذاره. و بتونم قانعش کنم که بیشتر ازین لاغر نشه چون خیلی زشت شده.

 

45. سباستین کخ رو ببینم.

 

46. به انتونیو باندراس بگم که خوشتیپه ولی ایفای نقشش خیلی شخمی و مزخرفه.

 

47. به الیسون جنی بگم که خیلی دوسش دارم.

 

48. به مادر نامزدم بیشتر بگم که دوسش دارم. زن خوبیه.

 

49. شنا رو بهتر یاد بگیرم.

 

50. قایق رانی رو شروع کنم.

 

51. احتمالا مقدمات سفرهای سالانه به تمام گوشه های جهان رو استارت بزنم. اول باید کانادا رو تموم کنم و کاریبین رو.

 

52. مقدمات تاسیس گل فروشیمو شروع کنم.

 

53. به زن های ایران که از روی بی پولی اینکارو میکنن کمک کنم.

 

54. به کودکان کار کمک جدی کنم. جدی. شاید با پول اون تسلا اینکارو انجام بدم. 

 

55. سر خاک مادربزرگم برم و بهش بگم که دوسش دارم. دیشب برای اولین بار توی خوابم دیدمکه مادربزرگم از دنیا رفته و دیگه زنده نبود.

 

56. ارامش بیشتری داشته باشم. 

 

57. ازدست آدمها کمتر حرص بخورم.

 

58. توی 2019 کمتر سعی کردم ادم ها رو راضی و قانع کنم و کمتر حرص خوردم. توی 2020 بیشتر روی این مهارتم تمرین کنم.

 

59. سعی کنم کنسرت بورای هوش سوز برم.

 

60. سرتیفیکیت المانی B2 و ترکی استانبولی C رو بگیرم.

 

61. چایی کمتر بخورم. بیشتر از روزی 4 لیوان نخورم. خیلی میخورم.

 

62. برم شرق ترکیه.

 

63. برم غرب ترکیه.

 

64. حتما برم یونان. التبه اینو احتمالا 2021 انجام بدم. Easter Islandتوی 2022 انجام میشه.

 

این لیست اضافه میشه.


 

کامران هومن رو چه از نظر هنری چه اخلاق حرفه ای دوست ندارم.

شهبال شبپره اینها رو ازین کانادای دهات که در بهترین حالت پسرا میرن توی 25 سالگی زن میگیرن (یه پسر ایرانی هیچ اپشنی ندار ه حتی اگه کامران هومن باشه) و اوج پیشرفتشون همینه، برد کامران هومن کرد. عین شهرام شب پره که پشت اندی کوروس واساد (ولی اونها مرام داشتن برعکس این دو تا) پشت اینها واساد، اوردنشون بالا، بعد اینها مثل ایرانیای کانادا جفتک انداختن (جیگرم جیگرم جیگرم).

 

کلا ادمای جالبی نیستن. خیر هم نمیبینن. همینه هر روز جاقال تر و بی ریخت تر از دیروز میشن.

 


یکی از دلایلی که فیلم A Christmas Prince

رو خیلی دوست دارم،

اینه که شخصیت اون دختر اصلی، امبر،

 

خیلی شبیه شخصیت خود منه.

 

نوشتن رو دوست داره.

 

یه وقتایی تعامل رو دوست داره

 

جسوره

شجاعه

 

خیلی زیاد اهل اخلاقیات هست و اخلاقیات براش خیلی مهمن.

 

و مهم تر اینکه یه مرد آرام، باهوش، صبور، و بادانش پیدا میکنه، که میتونه بهش اعتماد کنه.

 

برای ادمی مثل من، دقیقا همون تایپ به درد میخوره.

 

که ماهایی که خیلی نگران میشیم، به نحوی آراممون کنن.

به مرور همه چی درست میشه.

 

نه که کسی باشه که همه ش ما رو تحقیر کنه یا نگران تر کنه.

 

 

مسئله دیگه ای که خیلی به من کمک کرد، دیدن سریال mom بود.

همون که قبلنا مفصل توضیح دادم که درباره زندگی یه خانم هست که یه مادر مجرده الان (طلاق گرفته) و زندگیش خیلی مشکلات داشت و الکوهالیک بود. و ترک کرد و با مادرش زندگی میکنه.

 

این فیلم واقعا الگوی منه.

 

ببینین زندگی ماها با چالش روبروئه همیشه.

 

و ما گاهی وقتها واقعا دوست داریم زندگی های بقیه رو نگاه کنیم که اولا بدونیم ما فقط نیستیم که مشکل داریم در ثانی دیدن و یاد گرفتن خیلی خوبه.

 

با دیدن یه فیلم ما خودمون رو جای اون ادم میذاریم و فکر میکنیم.

 

این سریال رو دوست دارم

چون اولا خیلی واقعیه

در ثانی مشکل دار ترین ادمهای جامعه که دست به هر کاری زدن نقش های اولشن.

یعنی طرف بیخانمان بوده کارتن خواب بوده 

بانک زده

نمیدونم تو خیابون خوابیده

مواد کشیده و.

 

من با این فیلم رشد کردم.

 

از سال 2014 میبینمش.

البته خود فیلم از 2013 اومده.

 

این رو حتما ببینین.

 

اگه گوگل کنین mom tv series میاره براتون.

 

انا فاریس و الیسون جنی توش ایفای نقش میکنن.

 

من یه بار با الیسون جنی توی فیسبوک صحبت کردم و زن فوق العاده ایه.

 

 

میخوام توی سال 2020 یه سری کارها رو از همین فردا شروع کنم،

1. هر هفت روز، حتما حداقل دو بار برم بیرون و بدوئم. حتما. یعنی هر ماه حتما هشت بار رو بدوئم. توی انتاریو حداقل هفته ای شش بار میدوئیدم. الان تحرکم از جهت دوئیدن کمتر شده.

 

2. کمتر بترسم. ترس ریشه بسیاری از مشکلاته. کمتر بترسم. ترس از چیزای بیخود، اگه اینطوری نشه چیکار کنم. اگه اونطوری بشه چیکار کنم. خیلی از چیزا که ازشون میترسیدم اتفاق نیفتادن. خیلی چیزا. اینو فهمیدم که توی این دنیا یه سری اتفاقا از کنترل ما خارجن ولی واقعا بسیاری از اتفاقاتی که برای ما میفتن نتیجه فانتزی های ما هستن. نمیخوام خودم رو مثل تیم فوتبال کارلوس وش کنم که همه ش میترسید.

 

3. شجاع تر بشم. جسورتر بشم. با شجاعت بیشتر قدم بردارم. 

 

4. به خودم بیشتر اعتماد کنم. اعتماد به خودم رو تقویت کنم.

 

5. کامران هومن جعفری رو کمتر در ذهن خودم تحقیر کنم، کمتر بگم این هومن چرا اینقدر ناله میکنه یا چرا من یه داداش بزرگ مثل کامران ندارم که براش زن بگیرم، یا چرا اینها اینقدر محافظه کار و ترسو هستن (به خاطر اینه که کانادا بزرگ شدن). یا چرا کامران سیاه شده. مگه داداش بزرگ من نباید سفید باشه مثل خودم؟!!!!

 

 

حقیقتش من مادر کامران رو خیلی دوست دارم. مصاحبه هاش رو دیدم. خود کامران هومن مالی نیستن. ولی خواهرشون و مادرشون نازن :))) مادرش توی سادگی و یکمی خنگی خیلی شبیه اون خاله مه که خنگه و خیلی هم دوسش دارم.

 

6. بتونم زندگی ادمهای بیشتری رو توی 2020 بتونم تغییر بدم،

 

7. بتونم به اون تناسب اندام ایده ال خودم برسم، مابقی چربیهام رو آب کنم. 

 

8. بتونم محکم تر و با اعتماد به نفس بیشتر قدم بردارم.

 

9. حتما حتما حتما برم کالیفرنیا رو ببینم. این قضیه برام مهمه. تمام میخ های کانادام (به جز میخ یوکان) رو کوبیدم و به فانتزیای کانادام رسیدم.

 

10. حتما حتما حتما کنسرت بک ستریت بویز برم.

 

این لیست تا فردا صبح که ساعت هفت باشه و من رفته باشم تکمیل میشه.

 

اگه یه روزی از زندگی بریدم، این لیست رو به من یاداوری کنین.

 

 


 

هر وقت تونستید منظور شادمهر عقیلی رو توی ویدئو کلیپ تقدیر بفهمید، به من هم بگین.

 

ابله.

ابلحححححححححححححححححححححححححححححححححح.

 

 

حرف من اینه که

 

شما ممکنه نخواین یا نشه یا نتونین یا چند سال دیگه کلا تفکراتتون عوض شه و با طرف مقابل رفیق نشین.

 

ولی وقتی میبینین که میتونین به کسی کمک کنین که زخم هاش بهبود ببخشه، خب چرا اینکارو نکنین؟

 

من از جلو رفتن نمیترسم.

از کمک نمیترسم.

 

چه جنس موافق چه مخالف چه ترنس.

 

من خیلی ادم شفافی هستم.

 

از ام ای تی و پرینستون و استنفورد و ییل پذیرش گرفتم به خاطر همین شفاف بودن.

 

با هرکس حرف زدم، گفتن خیلی عجیبه تو دقیقا میدونی چی میخوای و سوالت واضحه، توضیحاتت با وجود اینکه انگلیسی زبان اولت نیست ولی شفافه. چون با کالمات ساده توضیح میدی.

 

توی همه ریپورت ها و توی سمینار و دفاعم هم همینو گفتن. گفتن تو فوقالعاده هست توضیح دادنت و بادی لنگوئیجت و رنگ بندی هات و اسلایدهات و.

 

از طرفی میدونم که برای من امکان پیشرفت توی کشوری مثل کانادا، که هم با کانکشن و تعارف و ژن خوب و ملیت میرن جلو، و هم وطنای خودمون از مافرارین،

امکان پیشرفت نیست.

 

اینجا باید من و من کنی، غیرمستقمی حرف بزنی.

 

من کالچر خیلی رک و خیلی امریکایی ای دارم.

 

خیلی راحت حرفم رو میزنم و سوالم رو میپرسم.

 

این کشور بر اساس نفرت از امریکا بنا شده و بعدها هرکسی که خواسته به امریکا بپیونده رو کشتن.

 

ادمی مثل من اینجا رشد نمیکنه.

 

اینجا باید توی سمینارت هی بخندی هی مکث کنی هی هر هر سوتی بدی

 

کلی خوششون میاد.

 

کلا باید هیچی رو جدی نگیری اینجا.

 

من خیلی جدی هستم.

 

خودکشی میکنم برای اینکه کارهام جلو بره.

 

شاید باورتون نشه ولی من همین محکم بودن رو توی ایران هم داشتم ولی ایران هم مثل کانادا کالچر من و منی بریتیش داره.

 

برای همین من ازینجا هم گریزونم.

 

حاضرم برم امریکای جنوبی (به جز ارژانتین) 

حاضرم برم قطر (اگه کار بدن که نمیدن به ماها)

 

در کل،

 

اینو فهمیدم، که اولا فهمیدن اینکه من یه زخمی دارم، یه مشکلی دارم، خیلی هنر میخواد. 

چون خیلیا همین رو هم نمیفهمن.

 

در ثانی خوب شدن اون زخم یه هنر دیگه هست.

 

دارم عالی میشم.

 

یادمه که دوستم بهم میگفت تو توی کانادا توی موضع ضعفی چون دانشجو هستی.

 

فکر میکنم اون خودش این حس رو وقت یدانشجو بوده داشته. 

 

وگرنه چه موضع ضعفی؟

 

به خودمون لیبل نزنیم.

دارم تلاش میکنم،

 

به همین منطور، 

 

اولا تصمیم گرفتم همه این حرفهایی که توی دلم بود رو بنویسم تا که بتونم از دو تا پنج ژانویه رو خوش بگذرونم و هی عکس بگیرم و دوشنبه همه رو اپلود کنم با هم، یا یکشنبه ودوشنبه بیام اینجا باز صد صفحه بنویسم.

و اینکه برای سال 2020 چند تا چیز رو در اولویت قرار دادم که توی پست بعدی میخوام بنویسمش.

 

 


 

به خودم قول دادم که تا قبل از اتمام یک ژانویه اینها رو بنویسم تموم شه. باید تموم کنم.

 

ادامه:

 

میدونین،

 

من توی این سالها شاید بگم حداقل هر دو ماه یه بار کل چهل قسمت بابا لنگ دراز بدون سانسور رو دیدم و تموم شده.

 

همیشه دنبال این بود که بدونم چرا من اینقدر این انیمه رو دوست دارم.

در کنار اینکه خیلی زیبا ساختنش

 

و هم ههم دوسش دارن

 

و به نظرم همه هم هم زاد پنداری میکنن باهاش (همذات؟!!) 

 

فکر میکنم یه دلیل دیگه اینه که جودی دقیقا مثل من هست.

 

بی کسه. یا حداقل ادمایی که دور و برشن بسیار بی فایده و در لیگ دیگه ای هستن.

 

و همزمان با کارها و حرفهاشون روی اعصابش هم میرن.

 

خیلی زخمها داره،

 

به مینیمم ها هم حتی نرسیده. یعنی از بچگی مینیمم ها رو هم نداشته (مثلا: یه خونواده که همه ماها داشتیم).

 

و خیلی زیاد سقف آرزوهاش فرق داره.

 

نوشتن رو دوست داره.

 

خلاقه.

ولی هر کاری میکنه فقط مسخره میشه.

 

مثلا: من خیاطی و نقاشی رو دوست داشتم.

 

یادمه خاله هام و عمه م تا دیدن که نقاشی رو دوست دارم،

 

فوری گفتن وای تو خیلی بی استعدادی. مخصوصا اون عمه م. و اون خاله بزرگم که خیلی درس نخونده.

 

گفتن تو اگه عرضه داری برو دکتر مهندس شو. این عین جمله شونه.

 

من نفهمیدم.

 

بعدها یه جواب گیر اوردم ولی دیر شده بود:

 

ارزوهایی که بهشون نرسیدین رو چرا به بقیه قالب میکنین؟ شاید یکی دوست نداره پزشک بشه؟

 

یه همچین سیستم مزخرفی داشتیم.

 

من هیچوقت توی فانتزیام دکتر و مهندس شدن نبود.

 

من دوست داشتم یه روزی یه مخلوط از فیزیک و شیمی و زیست رو بخونم و کنارش هنر و تاریخ رو ادامه بدم.

 

که الان دارم همه رو انجام میدم.

دوست داشتم بنویسم.

 

دوست داشتم بکشم.

 

من کاغذ رو دوست دارم.

 

بیشتر از کاغذ این رو دوست دارم که فکرم رو بتونم پیاده کنم، دیدنی کنم. مثل الان که مینویسم.

 

به همین سادگی اون علاقه به نقاشی من ایگنور شد.

 

یادمه توی دوم راهنمایی یه نقاشی سیاه قلم کشیدم بردم برای نمره دادن.

 

معلم هنر بهش نمره نداد.

منو صدا کردن دفتر.

 

فکر کردم باز به بک گراوند ما گیر دادن و میخوان اخراجم کنن یا باز باید بگم بابام بیاد اشغالای مدرسه رو جمع کنه ببره که اخراجم نکنن.

 

دیدم معلم هنر و بقیه بهم میگن تو استعداد نقاشی داری.

معلم هنر گفت من پشت این برگه بهت نمره میدم که اصل نقاشیت خراب نشه. معلم خوبی بود. میگن خواهرش بازجو بود ولی به من چه. به اون چه.

 

نمیدونم. خودش شبیه بازجوها نبود. زن خوبی بود.

 

گفت تو استعداد داری. تو احتمال داره نقاش خیلی بزرگی بشی.

 

معلم ریاضی سال اول راهنماییم اونور نشسته بود. گفت اون دقیقا بزرگترین استعدادش احتمالا ریاضی و فیزیک و نقاشی و هنر باشه. 

میگفت همه اونهایی که توی ریاضی و فیزیک موفق بودن معمولا توی یه زمینه هنری خیلی استعداد دارن.

 

چند تا از بچه های مدرسه، یکیشون از خانواده فرهنگی میومد،

 

شنیده بودن که نقاشی فوق العاده ای کشیدم.

 

برداشتن نقاشیمو بردن نشون معلمای بیرون از کلاس اموزشگاه نقاشی ای دادن ه میرفتن کلاس.

 

اونجا بهشون گفته بودن که این دختر واقعا بااستعداده.

 

پدر و مادرم رو خواستن.

 

از ترسم به بابام اینها نگفتم.

 

پدر و مادرم مریض بودن.

اون سال دنبال کلیه بودیم برای بابام.

 

و من ارزو میکردم که ای کاش بزرگتر بودم که میتونستم کلیه بدم.

 

بردم به عمه م نشون دادم اونم گفت نه تو خیلی بی استعدادی ولش کن.

از ده ما هیچ کس معمولا نمیتونست رشد کنه.

 

تنها امیدم اقوام توی شهرمون بودن. 

 

که عمه م یکیشون بود. که توی تهران بود.

 

حقیقتش نقاشی برای من خیلی مهم بود.

 

بابام و مامانم خیلی تشویقم میکردن.

ولی از طرفی نگران بودن که من برم دنبال هنر و لات بشم.

و برای همین نمیخواستن دنبال هنر برم.

 

چون هرکی توی ده ما رفت دنبال هنر نابود شد.

 

نوشتن و ژورنالیست شدن رو هم خیلی دوست داشتم.

 

برای همین مدتی خبرنگار شدم و شهرهای مختلف میرفتیم با نهادهای مختلف.

 

ولی بعدش که مدارج رو طی کردم گفتن بعد این باید خودتون اکیپ شین برین.

دانش امزو بودم

 

مامانم گفت وای پسرا میکننت!!!! نرو!

 

دیگه ادماه ندادم.

ولی مدتی خبرنگار پانا بودم.

 

خدایی توی اون مملکت نمیشه خبرنگاه شد یعنی مشکلات زیاده ولی نمیتونی خبری درباره شون بنویسی.

 

ولی این علاقه به نوشتن رو با خودم نگه داشتم.

 

چند بار خبر تهیه کردم و رئیس اداره خبرنگاه مجذوب شد.

 

همه رو چاپ میکرد.

 

میگفت تو پقدر دقیق و حساس هستی و چقدر خوب مینویسی. التبه خودش خلاصه ش میکرد.

وگرنه من هزار صفحه مینوشتم.

خخخخخخخخ

 

میگفت خوبی تو به اینه که هم هرو مینوسی با جزئیات و عین یه داستان

 

و ادم در جزیان همه چیز قرار میگیره انگار اونجا بوده.

ولی من باید خلاصه ش کنم در دو خط :))))

 

خیلی تشویقم میکرد.

 

مامانمینا هم تشویقم میکردن.

 

ولی خب توی ایران یک نفرت خاصی نسبت به هنر هست.

چون نرمند شدن در رساتای دکتر و مهندس شدن نیست و با سنت ما هم جور درنمیاد.

 

مثلا وای خدا اگه مامانم منو میدید با یه پسر نقاشی میکشم چیکار میکرد!؟

 

ولی بعدا که زیر یه پسر خوابیده بودم لابد براش مهم نبود. 

 

کلا توی ایران فکر میکنن هنر ادم رو به ویرانی میکشه و باعث میشه تو زیر یه پسر بخوابی ولی در حالت عادی با شیمی خووندن زیر یه پسر بخوابی اوکی هست.

 

واقعا خاک.

 

بگذریم.

 

کلا اینها وسط هنر رو نمیبینن و اولش رو.

 

اینها دوست دارن تو یهویی به فرزام فرزیم یا اون غدغد شادمهر عقیلی یا به اون ابله ممد گار تبدیل شی.

 

اون اوکی هست.

فقط نمیخوان اول و وسط رو ببینن.

 

بعدها رفتم تست صدا دادم.

 

بهم گفتن تو وقتی حرف میزنی لوس میکنی خودتو. صدات نازکه.

تو اواز میخونی صدات کلفته!! صدات زیر هست (زیر؟ صدای کلفت چیه؟ صدایی که محکمه).

 

بهشون گفتم مامانم میگه باید صدات بلند نباشه. پسرا بدشون میاد.

 

واقعا هم همین بود.

 

اینجا هم اومدم تا چند ماه انگلیسی رو با صدای نازک حرف میزدم.

 

الان عین صدای خره (جیگرم جیگرم جیگرم) صدام خیلی عادی شده. خیلی محکم شده. خودم هستم.

 

توی اون مملکت همه چیزم رو از دست دادم. حتی صدای خودم رو.

 

زمان برد تا زخم ها درست بشن.

 

بهم گفتن میتونی خواننده بشی صدات واقعا قشنگه.

 

هر وقت توی خوابگاه میخوندم بچه ها درای اتاقاشون رو باز میذاشتن که بشنون یواشکی.

 

یه بار یک بوسه برای قلبم لیلا فروهرو میخوندم.

وقتی کل اهنگ تموم شد یهویی از نوزده تا اتاق صدای دست زدن اومد.

 

رفتم اروپا و اونجا بهم گفتن صدات خیلی قشنگه.

 

بچه ها میگفتن خوبیش به اینه که تو مثل دخترا صداتو الکی کج نمیکنی یا عوض نمیکنی. صدای خودته و چقدر محکم و قویه.

 

ولی حرف زدنم: آدا دودو دادا دو.

 

چون مادرم نمیذاشت صدامون بلند شه.

 

دست به هرچی میخواستیم بزنیم ممنوع بود. در درجه اول در خانواده ممنوع بود.

 

ولی همون پسرخاله هام با اون صداهای تخمی (انگار از شون درمیاد) میرفتن برای خودشون صد تا کی بورد و گیتار میخریدن و اواز میخوندن همه جا و همه میگفتن وای چه صدای نازی.

 

صداشون شته شت. شتتتتتتتتتتتتتتت.

 

فرق جودی با من این بود که اون توی سن کمتر، قبل ازینکه بیشتر خودش رو زخمی کنه یکی رو پیدا کرد که هم دوستش بود هم توی دنیای واقعی کمکش میکرد.

 

من اون ادم رو تا همین یکی دو سال قبل پیدا نکردم.

وقتی هم پیدا کردم توی یه کشور دیگه بود و از یه کشور دیگه میومد.

 

توی همین مدت اخیر من خیلی حالم خوب شد. 

 

خیلی.

 

زخم هام بهتر شدن.

 

مهم تر اینکه فهمیدم سراغ ادمهایی که خودشون اسیب پذیر و شکننده ن به قصد این نرم که دست بشم.

 

چون من خودم تو مرحله ترمیمم. 

 

نمیتونم ادوایز خوبی بدم و ضمنا من تعادل ندارم اونها هم ندارن داغون میشیم.

 

در عوض الان سعی میکنم اگه واقعا در حیطه ای تخصص دارم، کمک کنم.

 

من از کمک کردن نمیترسم 

 

از اینکه به کسی پیام بدم و حالش رو بپرسم نمیترسم.

 

در کل توی این تصویر، فکر میکنم که من توی مرحله سه هستم الان:

 

 


لانگ استوری ،

 

وقتی کسی هر سال کشور عوض کرده،

 

وقتی ماها با سیستمی بزرگ شدیم که یه راه همیشه برای موفقیت هست (سیستم کمونیستی و سیستم تنبلی و گشادی) و اون یه راه دکتر و مهندس شدن، یا! قاطی گردن کلفتها شدن و ی کردن و پولدار شدن و به مقام رسیدن هست (محمدرضا گار و مهران مدیری که همه کارهاش کپی بنی هیل هست و بهش تریبون الکی دادن)، طبیعیه که هر راه دیگه ای رو بری محکوم به شکستی. حتی اگه به موفقیت های بزرگ برسی باز بقیه تاییدت نمیکنن. از طرفی ما از بچگی با اون حس تایید شدن بزرگ شدیم. پس به اون نیاز داریم . همه دارن. اینجا هم دارن. جزئی از وجود ادمه. یه بار اینجا داشتم به یکی از بچه های کارسناسی و نه حتی ارشد، میگفتم که پرزنتیشن اون عالی بود و یکی از بهترنی ها بود، بقیه قاطی کردن و کلی بد و بیراه بهم گفتن که تو چطوری اینو میگی! قهر کردن رفتن و من نیم ساعت ماله کشیدم تا بگم بابا مال شماها هم خوبه. ای بابا. منظورم این بود که اون لیسانسه ولی تمرین کرده. شماها بهترین اصلا.

 

وقتی با این سیستم میری جلو،

 

وقتی از بچگی بهت یه تیم وورک ساده رو یاد نمیدن، از طرفی بستر مناسب نیست و تو مجبوری هی بپری ازین کشور به اون کشور، همزمان خانواده از تو زن و بچه میخوان،

همزمان باید کار کنی خودت نون در بیاری

 

همزمان تازه مامان من میگه فلانی هر ماه ده هزار دلار برای پدر و مادرش پول میفرسته!!!! تو چرا نمیفرستی؟!

 

بهش میگم مادر خالی میبندن. میگه نه نمیبندن!!!

 

یارو با خواهرش رفته انگلیس پناهنده بشه،

 

بعد پناهندگیشون رو قبول نکردن،

 

رفتن دوتایی گفتن ما زن و شوهریم. توی ایران نمیذاشتن ما ازدواج کنیم اینجا اومدیم ازدواج کنیم. هر شب داره ترتیب خواهرش رو میده برای اینکه ثابت کنه به دولت انگلیس که نیتشون جدیه.

 

ملت یانجوری میرن خارج

 

من با هزار ارج و قرب و منزلت اومدم اینجا کلی تدریس کردم کلی برای خودم ابرو خریدم

کلی کار کردم

کلی تلاش کردم

هم در زمینه تحصیلی هم کاری هم اجتماعی پیشرفت کردم.

 

منو با اون یکی میکنن. ماها رو یکی میکنن.

 

طرف میبینی اومده میگه من مسیحی شدم و فرار کردم. دیده دیگه این کیس رو قبول نمیکنن، گفته من گی شدم! 

 

تمام ایرانیا، تاکید میکنم، تمام ایرانیایی که توی کانادا و امریکا میشناسم همه شون استاد عوض کردن، بعد شش ماهف یه سال، دو سال و. چون ما تیم وورک بدی داریم. من هم اگه عوض نکردم در عوض نصف موهام سفید شد و به خودم از اول قول داده بودم که سخت کار کنم و بیشتر از هرکسی به خودم فشار بیارم. برای همینم بود که استادم راضی بود و بعد از من دو تا دختر ایرانی اورد. استادی که قسم خورده بود که ایرانی دیگه نمیاره (قبل از اومدن من).

بگذریم.

 

وقتی تو به طرف مقابلت هیچی یاد نمیدی، 

و طرف نه پول داره نه کانکشن نه هیچی،

وقتی همه عمر باید راهش رو خودش پیدا کنه و کوچکترین کمکی از طرف هیچ کس بهش نمیشه،

طبیعیه که ازون ادم یه چیزی مثل من درمیاد. 

 

نه فقط من، بسیاری از شماها که اینجا رو میخونین شاید شرایط سخت تری داشتین نسبت به من. من جزو متوسط ها و معمولی ها هستم.

 

به ما هیچی یاد ندادن در عوض از اول از ما کرور کرور انتظارات داشتن،

دکتر بشو

همزمان شوهر بکن بچه بیار زن کاملی بشو

همزمان ماهی صد هزار میلیون تومن دربیار

همزمان بذار شوهرت چهار تا زن بگیره

 

کلا اینها انتظار دارن دختر و پسر یه ربات باشن، بی احساس، و همزمان مثل گربه بتونن همزمان ده تا بزان.

 

من خیلی شکننده بودم.

 

خیلی.

 

خوبی من این بود که هیچوقت لب به سیگار و مواد و اعتیاد و اینها نزدم. یا هیچوقت الکاهالیک نشدم.

 

بدی من این هست که هیچوقت اینها رو نخوردم و در نتیجه به شخص اعصاب خودم فشار اوردم.

 

یعنی اینها رو نخوردم و در عوض نتونستم هیچی رو فراموش کنم.

 

من از بچگیم آسیب دیده بودم. از خیلی بچگی. نه تنها زخم های اون موقع ترمیم نشده بودن، بلکه هر سال همینطوری زخم رو زخم جمع شده بود در وجود من و در ظاهر من.

 

وثتی شروع کردم به رفتن به کشورهای مختلف برای درس و زندگی، فقط جای من عوض شد. یه سری مشکلات کمتر شدن، و هزاران مسئله جدید به خاطر نااشنایی با فرهنگ و زبان و دور شدن از محل اولیه ایجاد شد.

 

جامعه غرب خیلی فردگراتره پس مشکلات کمتری گریبان شما رو میگیره از طرف جامعه.

 

ولی مشکلات زیادی هم داره. مخصوصا برای مهاجرها.

 

یکی از مسائلی که میتونم بگم ای کاش داشتم، بودن کسی در زندگی من بود، که کمکم کنه، مرحله healing process شروع بشه. یعنی مرحله درمان و التیام.

 

چون خیلی انعطاف پذیرم. خیلی مطالعه میکنم. خیلی به خودم فشار میارم. در نتیجه اگه کسی میبود، که با راهنماییاش میتونستم شروع کنم به خوب شدن، زودتر خوب میشدم.

 

عین این میمونه که مثلا چاقو خورده به پات و کسی باشه پیشت که بتونه اینکه کاری بکنه حتی، فقط بهت بگه ببین، پاتو توی اب سرد ننداز، یا مثلا کنار داروهات میوه خیلی بخور.

مخصوصا توی کشور غریب داشتن همچین کسی خوب بود. درسته اون ادم دنیا رو از نگاه خودش میبینه، ولی واقعا توی ون یه سال و خورده ای اول، اگه کسی رو داشتم که بدون اینکه بخواد منت سرم بذاره و اذیتم کنه، هر دو ماه، یه چایی با من میخورد، و میگفت نگران نباش، تموم میشه، و من ترکت نمیکنم. دوست میمونیم. من خیلی اعتماد به نفسم بالاتر میرفت و میتونستم بهتر تلاش کنم و بجنگم. 

من اینجا یه دوست داشتم.

و انم همیشه توی بحران های روحی روانی خودش درگیر بود.

حق داشت.

اون هم از کشوری و فرهنگی میومد که من اومده بودم.

 

عین مشکلات من رو داشت.

 

مهم تر از همه اینکه خیلی عصبی بود و خیلی زیاد دوست داشت همیشه خودش رو به شکل غنیمت نشون بده یعنی همه ش بگه من فردا نیتسم من فردا نیستم.

یه روز خسته شدم،

و بهش گفتم میخوام روی پای خودم رشد کنم. 

از شماها چه پنهون، و هیچوقت این رو به من نگین و سرکوفت نزنین. چون با همه تون قهر میکنم.

ولی وقتی یکی دو هفته از اومدنم به اینجا گذشته بود،

اعصابم خرد شد

 

و به دوستم گفتم که بودن اون به درد من نمیخوره،

چون اولا اضطراب من رو زیاد میکنه،

 

چون همه ش میگه میرم میرم! و نمیره هم لعنتی. هست. هر روز و ساعت هست ولی همه ش میگه میرم!

 

و از طرفی من میخوام fresh شروع کنم.

میخوام دنیا رو با چشمای خودم ببینم و تجربه کنم.

 

من بیشتر ازینکه اون رو هز روز و ساعت ببینم توی چت هام، ترجیح میدم هر دو ماه یه بار ببینمش و پشتم گرم باشه که یه دوست خوب دارم، تا کسی که همه چی من رو کنترل میکنه ولی همه ش میگه من نیستم!

 

اون بدبختم گفت، تو نمیتونی یهویی بزنی زیر میز (دقیقا این جمله یادمه گرچه هیچ کدوم اون چتها و کلا هیچ چتی رو برنمیگردم نگاه کنم) و بگی من نیستم و بری.

منم گفتم چرا همینطوره.

 

یادم دو سه بار بد و بیراه درباره ش نوشتم اینجا،

اونم اومد گفت وبلاگتو میخونم!! منم گفتم میخواستم بهت ثابت کنم که میخونی و میدونستم صدات درمیاد.

 

 

من ادمی که حتی سرش رو میکنه توی تعداد نوار بهداشتیایی که در طول روز عوض میکردم نمیخواستم.

 

من یه دوست نزمال، یه دوست خوب، معمولی، کسی که بشه روش برای یه دوستی معمولی حساب کرد (دوستی من و کفتر قلی که سر همین کوچه هست) میخواستم.

 

ولی من ادم اشتباهی رو پیدا کرده بودم.

 

مثل همه ادمهای اشتباه زندگیم.

 

اون ادم طفلک خودش هزاران مشکل داشت. هزار تا بدبختی داشت.

 

نمیتونست خودش رو منیج کنه.

 

خودش دوست داشت یه دختری/ انسانی/دوستی داشته باشه که نرمال و در بلوغ خودش باشه.

 

که بتونه روش حساب کنه و زخمهاش رو با کمک اون التیام ببخشه و خوشبخت بشه.

 

نه منی که هزار تا زخم رو داشتم و باز هم هر روز بیشتر زخم میزدم به خودم.

 

من اعتقادم اینه که ما میتونستیم دوستای معمولی خیلی خوبی بشیم.

هر ماه یه بار یه کافی بخوریم.

به مرور من بزرگتر میشدم و بالغ تر و اون هم میشد.

 

بعدها میتونستیم تعامل خانوادگی کنیم.

 

من بالا پایین زیاد داشتم. ولی اون خودش هم این شخصیت رو دوست داشت.

 

ولی ما برای هم سمی بودیم.

 

کسی که سرکش و مستقله نمیتونه یه برده دار بالای سرش داشته باشه.

 

من دوست معمولی میخواستم.

 

من کلا شخصیت ارام و حرف گوش کنی دارم.

 

شما من رو ببینین تعجب میکنین که چقدر با نوشته هام فرق دارم.

 

ولی وقت ی هب یه جایی میرسه قاطی میکنم.

 

همین. اینها حرفهایی بود که همیشه دوست داشتم بهش بگم. یه بار گفتم و قاط زد. فکر کرد من میگم اون خواستنی نیست. نه. منظور من این بود که بیا دوست باشیم. رفیق باشیم. چی میشه.

 

بعد ازون،

 

زخمهای من هی بدتر شد.

 

هی بدتر شد.

 

یعنی هی تجربه کسب میکردم، ولی این تجربه ها خودشون با ایجاد زخم روی زخم های قبلی من توی من به وجود میومدن.

 

همینجوری بدتر شدم.

 

تا که خیلی افسرده شدم. و وزنم هم بالاتر رفت. توی همون اوج مرگ و از بین رفتنم بود که با این پسر اشنا شدم (مرد خودم).

 

این ادم، بدون اینکه فشاری روی شونه من بذاره، بدون اینکه توقعی ایجاد کنه، مثل یه دوست، شروع کرد با من تعامل کرد.

 

یعنی خیلی عادی، خیلی آرام، بدون گیر دادن به من، بدون تحقیر، بدون اینکه حتی بخواد منو تغییر بده.

 

گاهی بهم میگفت تو یکمی اعتمادت به خودت پایینه. ولی به مرور درست میکنیم.

 

به مرور، با اعتمادی که به اون داشتم، و بادوستی و رفاقتی که بین ما ایجاد شد، تونستم یکمی بهتر بشم.

 

هر وقت به مشکل میخوردم، میگفت درست میشه. 

یا اگه چیزی حل نشدنی بود (مثلا از اول میگفت که تو توی کانادا غیرممکنه که موفقیت های بزرگ کسب کنی، یعنی ممکنه اینجا به خاطر مردم یا هوای سالم بمونی، ولی افسرده میشی چون امکان پیشرفت وجود نداره)، کمک میکرد عوضش کنم ولی هیچوقت به من فشار نیاورد. هیچوقت.

 

به مرور، اول یه بستر مناسب برای درست شدن زخم هام ساخت. برای زخم های گذشته.

 

کمکم کرد دونه دونه زخم ها رو ترمیم کنم، مثلا بی قراری، ناارامی، افسردگی، 

کمکم کرد یه سری چیزها رو بپذیرم، مثلا بپذیرم که کانادا جامعه ارام، افسرده، بی هدف و خیلی دل کوچیکی هست. و بهتره راهم رو کج کنم.

 

کمکم کرد که زخم های جدید کمتر بتراشم روی خودم.

 

ادامه داره.

 


حقیقتش امروز حرفهایی رو شنیدم از عشق زندگیم،

که آرزو میکنم کاش از قبل بهم هدز اپ میداد که میتونستم صداش رو ضبط کنم یا حرفهاش رو بنویسم.

 

امروز بهم گفت، تو بهترین اتفاقی هستی که توی زندگی من پیش اومده.

 

دیدن بعضی آدمها تو رو یاد ادمها یا اورگان های دیگه میندازه،

مثلا دیدن باراک اوباما یا گرتا تونبرگ یا مریم میرزاخانی منو یاد گروههای دموکرات و کمونیست و سوشالی میندازه که به اونها قدرت میدن و این ادمها بدون اونها هیچ و خاموش هستن، حتی در عرصه علم. باید تریبون داشته باشن حتما و اون تریبون رو بقیه بهشون میدن و ازشون به عنوان مترسک استفاده میکنن.

دیدن دخترای ایرانی که به زور خودشون رو قالب میکنن به یه مرد غیر ایرانی که بتونن از هویتشون فرار کنن، منو یاد این میندازه که هموطنای من چقدر از خود گریزون هستن.

دیدن خیلی از ادمها منو یاد خیلی از ادمهای دیگه میندازه. 

ولی دیدن تو، حرف زدن با تو، و خوندن نوشته های تو، حتی دیدن نقاشی ها و کارای دستی تو، منو فقط یاد تو میندازه.

تو متفاوت ترین چیزی هستی که من تو همه عمرم دیدم و چند سال دیگه تو اینقدر قدرتمند میشی که میای میگی یادته چند سال قبل بهت میگفتم من میخوام اینقدر قوی بشم که بتونم زندگی ادمها رو توی جهتی که خودشون دوست دارن عوض کنم، ولی قبل ازون باید قدرتمند بشم، قبل ازون باید بخشنده تر و بزرگتر بشم، و قبل از همه اینها باید ساینتیست موفقی بشم.

 

بچه ها اینها رو که گفتم، اول بهش گفتم که میخوام برم اینها رو توی وبلاگم بنویسم، بعد حدود نیم ساعت زار زار از خوشحالی گریه کردم.

 

فکر میکنم این بهترین هدیه ای هست که توی همه عمرم دریافت کردم.


 

من یه همکار ایرانی داشتم، که از صبح تا شب پشت ایران و ایرانی و هر ادم تو ایرن و بیرون ایران بد میگفت.

اومده بود خارج و چند تا حرکت نژادپرستانه کرده بود،

حرکاتی که حداقل اسمش رو میذارم ignorant بود.

بعد ادمهای خارجی هم بد افتاده بودن باهاش.

 

و یکیشون یواشکی بهم میگفت این ایرانیه بهتر نیست برگرده کشورش؟ اینقدر اذیت میشه؟

 

اون ادم نمیشناخت ایران رو و شرایط مهاجرت رو.

فکر میکرد که اره طرف اگه برگرده شرایطش مساوی با شرایط توی کاناداشه.

من اصلا ازش خرده نگرفتم از ته دلش حرف میزد.

واقعا داشت راهکار میداد.

 

میگفت اخه چه دلیلی داره ادم با این همه نفرت زندگی کنه.

خب بره یه کشور دیگه.

راست میگفت.

 

ولی وقتی کسی میدونه شرایط کشور تو یا هرجای دیگه چیه.

اومده بیرون مثل تو

عین تو شرایط رو دیده

میدونه برگشتن و ساختن سخته.

و خیلی چیزای دیگه،

میدونه که اپشنهای برگشتن ما خیلی زیاد نیست،

و با اینکه عین تو از ک اومده،

میدونه که تو ممکنه انتقاد کنی از سیستم، ولی به منزله تنفر نیست. حرف میاد وسط، اون حرف میزنه، تو حرف میزنی، و وسطش میگی ببین غرب این مشکلات رو هم داره، 

 

میگه: از جایگاهت ناراحتی؟ برگرد ایران!

 

اون ادم از پست فطرتی و بی شرف هست که اینطوری حرف میزنه.

عین کسی که میدونه مثلا پای تو زخم داره و باز میکوبه به پات یا نمک میریزه روی زخمت.

 

 


 

من همیشه فکر میکردم،

که این فقط من هستم که وسط ندارم، یا خیلی بالام یا پایین. یا زندگیم خیلی عالیه، یا به فرش افتادم.

 

مدتیه متوجه شدم، که فقط من نیستم که اینطوری هستم،

 

ما اینجوری بزرگ شدیم.

 

وقتی نمونه بزرگتر، یعنی جامعه ایران رو دیدم این رو متوجه شدم.

ماها که از کشورهای پر از بالا پایین میایم وسط نداریم.

 

از بین ماها، اونهایی که همیشه پستی بلندی های خیلی زیادی زندگیشون داشته و یه وقتایی خودشون تنهایی رفتن جلو و مشکلاتشون رو حل کردن و از کاشتن "درخت" و فانتزی زدن درباره اینکه خب من این درخت ها رو میکارم، لوبیا میکارم، میفروشم، پول جمع میکنم، و باهاش یه کامپیوتر میخرم، و بعد باز پول جمع میکنم و باهاش هزینه بلیط هواپیمامو جور میکنم و فول فاند میشم و میرم خارج، و اونجا درس میخونم و مخلوطی از فیزیکو شیمی و ریاضی و زیست و ریاضی رو بلاخره میخونم، ماها بالا پایین هامون بیشترم هست.

ما بیشتر وسط نداریم.

و برای همینم هست که یا ادمهای خیلی فوق العاده Extraordinary میشیم و کارهایی رو میکنیم که خیلی زیاد impressive هست،

یا توی یکی از همین بالا پایین ها به صورت یه باره و تصادفی یا ناگهانی، توی سیل غرق میشیم یا یه گلوله پس سرمون میزنن یا دارمون میزنن.

 

الان خودم رو بیشتر میشناسم.


 

چند مسئله،

اینجا مینویسم که خودم هم یادم بمونه و اگه روزی از ذهنم رفت، یادم بیارین.

 

یکی اینکه، ادمها، ذاتا، خیلی زیاد دوست دارن که همه عصاره شون رو قاطی مسائل مختلف کنن،

 

یعنی من دوست دارم همزمان احساسات، عطش، شهوت، نفرت، خشم و. رو قاطی همه چیز کنم.

 

مشکلی که با ما ایرانیا هست، 

اینه که:

 

اغلب متعصب هستیم. یعنی ارق (ارغ؟) داشتن به یه چیزی، حالا فکر کن دین باشه، مذهب باشه، نژآد باشه، هرچی، یا حتی این باشه که ما دو سال قبل یه حرف رو زدیم، اون تعصب نمیذاره ما نظرمون عوض شه. یعنی از نظر من، کسی که شهرستانیا رو مسخره میکنه از انسانیت به دور هست، حالا هر چقدر هم که حرفش توی یه زمینه ای درست باشه مهم نیست.

 

یعنی مردم کشورهای دیگه هم این رو دارن. ولی نسل های جوانتر (نسل زیر بیست و یکی دو سال توی کانادا مثلا) کم کم دارن تعصب از هر نوعش رو دور میریزن. چون از بچگی فیلمها و جوامعی رو دیدن که داره تمرین میکنه inert and neutral باشه نسبت به همه چی، مثلا فکر کن مگان مارکل و پرنس هری نمیخوان جنسیت بچه رو عنوان کنن میگن خودش بعدا تصمیم میگیره، ما بچه بودیم تاریخ دقیق شوهر کردنمون رو هم مشخص میکردن و میگفتن باید 4 تا بچه بیاری)، خیلی زیاد این ها رو دارن کنار میذارن.

 

من توی کانادا با ده پانزده نفر (فکر کنم بیشتر) از سن هجده تا هفتاد هشتاد سال زندگی کردم. به جرات میگم که هرچی ملت جوانتر میشن، یعنی با نسل جوانتر که روبرو میشم اغلبشون خیلی ساده تر زندگی میکنن و فکر میکنن، مگر طرف از خانواده خیلی نژادپرست یا خیلی متعصب اومده باشه بیرون. ولی هرچی سن ادمها میره بالاتر، میبینی نژادپرست ترن، به دختر مهاجر به چشم غارت جنگی نگاه میکنن و سعی میکنن هرطور شده به اسم خودشون بزنن. یعنی انگار ما در زمان روم باستان زندگی میکنیم با اینها، حتی قبل از اون!

 

مشکل مردم ایران اغلب اینه که این تعصب رو خیلی زیاد داد میزنن. عین قدیمیای کانادا، عین اندرو شیر (که استعفا هم داد) عین استیون هارپر. 

 

مشکل بعدی ما اینه که ماها از بچگی تیم وورکمون افتضاح بوده. تعامل و تعاونمون بد بوده. تمرین نکردن با ما. توی سیستم کمونیستی بزرگ شدیم. 

ما رو ادمهای نقدر پذیر بزرگ نکردن.

توی سیستم کمونیستی هم هیه دست و یه شکلن.

توی ذهن ما اگه کسی متفاوت با نظر ما نظری داشته باشه ما اون رو میخوایم نابود کنیم.

میپریم به طرف مقابل.

 

کلا ادمها اگه نظری مخالف اونها داشته باشی ناراحت میشن.

ولی ما مشکلمون اینه که با همه وجود به طرف مقابل میپریم. توهین میکنیم. کم طاقتیم. اینها هم کم طاقتن. منتها اینها برنمیگردن فحش بدن (مگه طرف خیلی قدیمی و پیر باشه یا از جامعه رانده شده باشه و هنوز مثل هشتاد سال قبل فکر کنه، من اینجا همچین هم خونه یا داشتم، یه هم خونه ای داشتم که از یه استان دیگه فرار کرده بود اینجا و قبلشم دو استان دیگه فرار کرده بود، و کلی نامه جرم و جزا داشت) ما نه.

شما منطق و شعور ما رو ببینین.

که دختره برگشته میگه تو ترکی دیگه. میگم نه.

میگنه نه ترکی!

 

مامانت ترکه نصفش باباتم ترکه نصفلش، خودتم ترکی بلدی. ترکی!

 

بهش میگم کمر از 50 درصد من آذری هست. من ترک نیستم. آذری هستم. و ضمنا من ترکی بلد نیستم (الان البته یاد گرفتم تا حدی) و اذری بلدم. و من یه رگ هندی هم دارم. بقیه شم Persian هست. 

میگه نه تو ترکی، ترک بودن به همه اینها غلبه داره، گه میخوری میگی ترک نیستم :|

 

چی بگم خب به همچین احمقی؟

 

این یه جا سر خودش رو به باد میده.

 

لانگ استوری ،

 

ما یه اخلاق دیگه هم داریم. خیلی زیاد از اصل و اصالت خودمون بدمون میاد.

اغلبمون این شکلی هستیم.

 

یعنی خیلی غریبه پرستیم و هرچی که ما رو به غریبه ها ربط بده رو دوست داریم.

 

یعنی جلوی چشم ما صد هزار نفر به ناجوان مردانه ترین شکل ممکن بمیرن، اصلا از هواپیما بیفتن بمیرن، بهشون شکلیک بشه بمیرن و. ما میگیم به ما چه! و رد میشیم.

ولی اگه ده نفر که قصد سفر به کانادا رو دارن، توی اون هواپیما باشن، ما زمین و اسمون رو یکی میکنیم، فوری عکس پروفایل عوض میکنیم، جو زده میشیم. تمام امیال انسانی رو وارد بازی میکنیم و حس میکنیم عضوی از خانواده رفته.

 

برای من عجیبه این عکس العمل ها.

 

قبل از افتادن این هواپیما، 

یه دو هزار نفر توی یه هفته از دنیا رفتن و ده هزار نفر رو گرفتن و بعدم کشتنشون.

 

ملت ککشون نگزید!

 

ولی چون یه عده که کانادا میان افتادن مردن مردم خیلی عصبی هستن.

 

دلیل این همه جوزدگی رو نمیفهمم. 

بله مرگ خیلی دردناکه مخصوصا مرگی که اینطوری باشه.

 

ولی اگه شماها واقعا اینقدر حساس به مرگ انسان های بیگناه هستین چرا پس به بقیه اتفاقات واکنش نشون نمیدین؟

 

بله من هم متاسفام بابت مرگ این عزیزان. ولی توی همین کانادا ما ایرانیا خیلی زیاد نسبت به هم بی تفاوت و بعضا بی رحمیم.

 

من دوستی اینجا داشتم که زیر همه حرفاش زد و هر وقت خواست کمکی بکنه یا حتی یکی از قولهاش رو به جا بیاره، قبلش با من چک میکرد که ببینه حرف گوش کن و سر به زیر و برده شدم یا نه. اگه تن به خواسته های احمقانه ش (مثلا همین حرف گوش کن بودن، اونم حرفهای بی اعتبار اون که همه سر یه ماه بهم ثابت شد چقدر چرند بوده) نمیدادم باز میگفت نه حرف حرف منه.

همین ادم اگه یه دختر وایت طرف حسابش بود قطعا یه رفتار دیگه داشت و از جون و دل براش مایه میذاشت.

 

اغلب ما ایرانیا اینطوری هستیم.

توی خاورمیانه ما تنها کشوری هستیم که این شکلی هستیم. ترکها با هم میچرخن (ترکها حتی با من میچرخن چون میگن از کالچر ماست اینقدر با هم مهربونن) عربها با هم میچرخن. ایرانیا تنها اقوامین که حس میکنن در حقشون ظلم شده و اونها متعلق به ایران بنودن و حقشون نیست با خوارومیانه ایا باشنو از اول ژرمن بودن و الانم باید با یه وایت اشنا بشن تا به حقشون برسن.

 

یادتون نره این ها که اومدن ایران و توی هواپیما بودن، ونکووریاشون، توی ونکوور خونه های شش هفت میلیون دلاری دارن. شش تا هفت تا ماشین خیلی خوب توی پارکینگشون هست. ادمهای خیلی مرفه بی دردی بودن. یکیشون زن و بچه یه نویسنده ماله که کاسه لیس همه دولت ها بوده. 

ادمهای ناحسابی هم بینشون بوده.

 

دانشجوهاشم 4 تاشون از دانشگاه من بودن. همه شون توی جوونیاشون بیشتر از من و شما و اون کارگری که نمیتونه حتی پنجم رو تموم کنه به دلیل فقر و اون کولبر و خیلیای دیگه توی همین خارج از ایران جوونی کردن، پول یه منیکیور ناخنشون از پول خرجی یه هفته شماها بیشتره.

 

من ازین لایف استایلا دیدم.

 

برای من خیلی عجیب بود که ملت ایران جیگرشون برای اینها کباب شد با اینکه اینها همه شون تریبون دارن، و حداقل د وتا پاسپورت دارن، ولی دلشون برای مردم خودشون که از گشنگی میمیرن یا خودشونو میندازن زیر قطار یا کارتن خوابن یا خودکشی میکنن یا گورخوابن نمیسوزه.

 

من از شماها تعجب میکنم.

 

خیلی ملت جو زده ای هستین.

 

از طرفی، ایرانیای کانادا ادمهای بسیار بی تفاوتی هستین. من خیلی خیلی زیاد دیدم. زیاد. دو تا شهر کانادا زندگی کردم. توی همین ونکوور دو تا منطقه مختلفش زندگی کردم. 

 

ایرانی جماعت اغلب موجود خودخواه، خودبرتربین، و بی تفاوت هست.

در بهترین حالت بی تفاوت هست و در حالت های دیگه طرف ظلم و ستم رو هم میگیره.

 

برای این جماعت خودخواه در خواب، این سقوط یه درسی شد که اون ها رو به فکر فرو ببره که بابا گریبان ما رو هم میگیره.

 

این جماعت از مرفه ترین های دنیا هستن. پول ملت رو برداشتن اوردن اینجا خرج میکنن.

من خونه هاشون میرم، باهاشون تعامل دارم. خودشون ایران که میان یه هفته نمیتونن بمونن. بعد میان ازینجا زرت و پرت میگن و برای مردم تعیین تکلیف میکنن.

 

برای من خیلی عجیبه که شماها حتی برای از دنیا رفته ها اینقدر تبعیض قائلید!!!

 

با اینکه غم انگیز و تاسف باره، و توی اون هواپیما هرکس دیگه ای میتونست باشه،

ولی افتادن اون هواپیما این جماعت پاسپورت به دست بی عرضه بی دست و پای نژادپرست فاشیست ایگنورنت رو به فکر فرو برد. 

 

درباره مگان مارکل و هری چار، منم اگه توی اون خونه میموندم سر یه سال که هیچ، سر شش ماه صبرم به سر میرسید.

جایی که به رنگ پوستت، قیافه ت، فرهنگت، ملیتت، لباسهات، لایف استایلت، مردمت، توهین میشه (مخصوصا توهین غیرمستقیم و ایندیرکت) طبیعیه که ازونجا فرار میکنی و حداقل دوست نداری بچه ت توی اون منجلاب گیر کنه.

 

در کل خیلی فکر کنیم.

فکر کردن قدغن نیست.

 

People with dreams become people with visions

 

فکر میکنم که مگان مارکل و پرنس هری توی دو سال اینده طلاق بگیرن. 

همه حرفهای من (البته نه این سقوط هواپیما) درباره مسائلی که الان پیش اومده در کمال حیرت درست از آب دراومد. این دو نفر یه سال بسیار سخت پیش رو دارن، و پرنس هری خیلی مرد برش داری نیست. بیشتر مطیع هست (دلیلش هم مرگ زودهنگام مادرش هست و بزرگ شدن توی یه خونه ای که از صبح تا شب یه زن زورگو و لوس و دیکتاتور داشته حکومت میکرده) و توی این جنگ یکی از زن ها (اون یارو کوئین یا مگان یا حتی کیت! یا دختر سر کوچه صفدر اقا) بلاخره موفق میشه اون رو بکشه ببره. و من بعید میدونم اون ادم، مگان باشه. مگان خیلی لیبرال و اروم به نظر میرسه. احتمال میدم کلا جمع میکنه برمیگرده کالیفرنیا. 

مطمئن هستم که کانادا زندگی نخواهد کرد.

کانادا عین انگلیس هست (حتی با درجه نژآدپرستی بدتر، باز مردم انگلیس ادم زیاد میبینن و مهاجر یکمی براشون عادی تر شده) فقط کوچیکتره و مردمش دنیاهای کوچیکتری دارن و برای همینم هست که این کشور پیشرفت نمیکنه و هر مهاجری هم توش میاد یا اکبند میشه مغزش یا که فرار میکنه. یه سری از مهاجرا هم که صادراتین.

 

 


یه وقتایی،

یه حرفی میزنی،

که بقیه میخونن و میگن اوکی! یا به درک، یا خب جفنگی، یا مثلا چرا چرت و پرت میگی، یا افرین الهام گرفتم و.

 

ولی این حرف/متن/پست،

مخاطب داره.

 

مخاطبش با خوندنش به هم میریزه، روش اثر میذاره.

 

ازونجایی که مخاطب پست قبلی من (همون رد شدن از پل) یه ادم به شدت ترسو، بی عرضه، بی جربزه، بدونم جنم (اینقدر ترسو هست که از ترسش در هشتاد درصد موارد اعتراف نمیکنه که وبلاگمو میخونه) هست و خیلی سوسول و مغرور، اومده همون بد و بیراههای سابق رو به من گفته،

و تهشم گفته برای اینکه بیشتر اایمر نگیری (یعنی واقعیت های گذشته مون رو فراموش نکنی) فلان کارو انجام بده.

 

نخیر جناب. من اایمر ندارم.

حافظه م هم عالی کار میکنه.

 

مهم اینه که حرف من، بعد ازین همه سال، تا عمق عمق تو رو سوزوند.

 

وقتی ادم از حرف حق بقیه میسوزه،

همین میشه. نمیتونه جلوی خودش رو بگیره. میخوای درست کنی همه چی رو و قبول نداری اون چیزی که طرفت میگه درسته. ولی نه مجازی میشه و نه لان وقتشه. کلی سال وقت داشتی. با حماقت هات، خودخواهیات، سوسول بودن هات، مغرور بودنت، خودبرتر بینیت، قضاوت اشتباهت (همین که مثلا به من میگی زنجیر میندازن دور گردنت میکشنت توی خیابونای کانادا و ایران و هر جا) که در هزاران مورد قضاوت های غلط داشتی، با نظرات احمقانه ت، با رفتارهای لبریز از فاشیزم و نژادپرستیت، دیگه نه الان نه هیچ وقت دیگه هیچی رو نمیتونی درست کنی.

به جای پیام های پر از حقارت و فحش و انالیز شخصیت من که بهم میدی، لطف کن بشین مدتی فکر کن.

 

توی ذهنت یه چیزی بافتی، ته دلت خودت رو قهرمان میدونی،

ایده تو اینه: من بهش خواستم محبت و کمک کنم ولی خودش بود که سرپیچی میکرد.

 

حقیقت اینه: اشتباه میکنی.

نخیر اینطوری نبود.

 

من یادم نمیاد همین چیزی بوده باشه. 

 

اینکه داری سعی میکنی با مظلوم نمایی و یا حتی به زور! یه تصویر خوب به خرد مغز من بدی، فقط باعث میشه بیشتر حالم به هم بخوره.

دقت کن کل مسئله یه چیز پیش پا افتاده و ساده هست.

ولی تو با کامنتهای احمقانه فقط نمک میپاشی روی همه چی.

 


حقیقتش گاهی به این فکر میکنم،

که من صد دفعه سوار این هواپیماها شدم،

 

دوستی داشتم که درست نزدیک شهر من زندگی میکرد توی یه کشور غریبه. دوستی که خودش به میل خودش قول داده که بود که همیشه دوست من میمونه.

نه تنها زیر همه قولهاش زد،

نه تنها همیشه منو خرد و تخریب میکرد با حرفهاش که به اصطلاح ادب و رامم کنه،

بلکه نشد یک بار فقط یک بار بدون منت گذاشتن سرم بخواد ببینه منو، هر بارم خواست ببینه، یه دعوایی شد چون همیشه دوست داشت حرفاشو به کرسی بشونه و غالب باشه.

 

وقتی هم خواست منو ببینه و اصرار کرد ببینه که دیگه دیر شده بود و این بار، با اینکه من دقیقا نزدیکیهای محل کارش (تو فاصله دویست سیصد متری شاید) زندگی میکردم، ولی حس کردم چقدر توهین به خودم میشه اگه ببینمش.

 

یعنی فکر نکنین از روی باد هوا مینویسم.

 

ایرانیای کانادا خیلی زیاد بی تفاوت بودن و همه میگفتن خر ما از پل رد شده و بذار هر بلایی میخواد سر مردم بیاد توی ایران.

 


 

البته "به شکل دردناکی ایرانی بودن" اشکان رو قبول ندارم. ما ایرانی هستیم مثل هر ملت دیگه ای. همین. همه جا بد داره خوب داره. دو روز زندگیه. قرار نیست به هم برچسب بزنیم.

 

فرودگاه آتاتورک، ساعت هشت و نیم صبح:

حدود صد نفر آدم داغون، ایرانی و افغان و عراقی و مصری و سوری و سومالی و جاهای دیگه دنیا، که هر مسافر و عابر دیگه ای، از سر و روی تک تکمون می تونست حدس بزنه که کی هستیم و چی هستیم، با چهره های نگران و ذهن ِ پُر از سوال ِ بی جواب، چشم تو چشم هم دوختیم تا آخرین ساعات زندگی چندین سال و ماه و روز تموم بشه و برسیم جایی که قراره کلنگ زندگی تازه رو تو خاکش بکوبیم!

آدم هایی بودیم با وضعیت وخیم جسمی و روحی-روانی. سوری ِ گلوله خوره. افغان ِ چاقو خورده. عراقی شلاق خورده. ایرانی ِ …!. زنی چهل و اندی ساله، که شبیه پیرزنی هفتاد ساله بود. از ساعت 3 صبح که فرودگاه بودم، رو یه نیم کت با یه ساک دستی کوچیک، تک و تنها نشسته بود و اشک میریخت تا خود شیکاگو. اونورتر، زنی پای رفتن، پایی که دیگه پا و نا نداشت برای رفتن، برای دوباره شروع کردن، داشت التماس شوهرش رو میکرد که دیگه نمیتونه از صفر شروع کنه. میخواست بمونند همین ترکیه. همه مدت داشت بدبختی شش سال آوارگی و آزگار بودنش رو تعریف می کرد. اینکه بچه سه ساله اش تازه همبازی پیدا کرده بود. یه آقایی بود بهش وحی شده بود که ماموران وزارت اطلاعات ایران، همین دور و برا همیشه میگردن، پناهجوها رو میگیرن و میندازن تو گونی و برشون میگردونند ایران. یه خانواده مسیحی بودند، خانم ِ  همه مدت داشت با همه خاندانشون خدافظی می کرد. سفارش میگرفت و سفارش میکرد. آخرین نفر رو مامان جون صدا می کرد، گفت عزیزم نگران نباش. سال دیگه همین موقع ها، به محض اینکه گرین کارت رو بگیریم، برای نوروز برمیگردیم پیشتون. یه خانمی بود با دوتا پسربچه سیزده و چهارده ساله. همه مدت داشت به همه میگفت داریم میریم همونجا که کاکتوس داره اندازه شترمرغ. آقایی بود شدیدا فعال ی. سابقه اش رو پرسیدم، گفت احمد باطبی تو اد لیست فیس بوکم هست! بیست ثانیه بیشتر کنارش نبودم. آقای دیگه ای بود شدیدا ایرانی. فروهر گردنش بود با یه مچ بند سبز دستش. هر دختر و زن مسافر خارجی که رد میشد میگفت: بُکُنمت! یه پسر افغان بود که اتفاقا مدیکال همکلاس بودیم، بهش گفت نگو یهو همه مون رو نگه میدارن ترکیه دوباره! آقاهه برگشت گفت زبون منو که نمیفهمند. اینها رو فقط باید کَرد! به شدت غلیظ. هر آن فکر میکردم از شدت شهوت ممکنه حمله کنه به کسی کنه. آهان، همین پسر افغان کلا 180 دلار پول تو جیبش بود داشت میرفت امریکا. داشت میرفت نیوجرزی. گفت از شانس ما سیل اومد خرابه شد اون شهر. فردا به ما میگن برید درستش کنید. یه خانم ِ دیگه بود موهای هفت رنگ. تی شرت کوتاه تا بالای بند ناف با یه پوتین تا بالای زانو، که آقا پسر بهایی که مثل بلبل با مسافرای دیگه و یا سایرین انگلیسی صحبت میکرد رو ی خطاب میکرد که داره پُز زبان بلد بودنش رو میده. حالا اینها خانواده ای بودند به شدت با اخلاق و مودب. آهان، همون آقاهه که میخواست ترتیب همه زنها و دخترهایی که میدید رو بده، میگفت من نمی دونم امریکا این عرب های وحشی رو چرا راه میده؟ بعد یه جا هم برگشت به پسر افغان گفت تو دیگه داری کجا میری. ایران که برای شما امریکاست. چند تا خانواده مسیحی و بهایی بودند به شدت محترم. خانواده عرب هایی هم که بودند بسیار خوب و محترم بودند. رفتار و فرهنگی که اصلا جهان سومی نبود.

خلاصه همه ما، به شکل بسیار دردناکی ایرانی هستیم.


 

دلم برای حال و هوای محرم و ماه رمضان تنگ شده.

 

شاید بگین وات ده فاک،

من ادم مذهبی ای نیستم، ولی دلم برای ماه محرم و رمضان و مسجد رفتن و یا حتی کنار خیابون راه رفتن و حرف زدن با دوست و اشناها تنگ شده.

 

:( حال و هوای ایران رو هم میخوام مسجد اینجا برم چیکار؟ برای دوپس دوپس و حس و حالش میرم.

 

بچه که بودیم بعد مدرسه با خانواده یا همسایه ها یا گاهی اگه فامیلی نزدیک خانه ما زندگی میکرد میرفتیم مسجد و کلی حرف میزدیم.

 

و اون ه که سخنرانی میکرد همه ش میگفت خانومها ساکت باشن :|

 

و هیچ کس ساکت نمیشد.

 

اگه مسجد رفتین توی ماه رمضون و محرم برام عکس بفرستین.

دوستون دارم :*)

 



من از اون دسته مهاجرانی نیستم که بگم مهاجرت بد و اَخ هستش. تمام دوستان و اطرافیانم رو هم تشویق می‌کنم که به مهاجرت فکر کنند.

شخصیت شما در مهاجرت دچار رشد و تغییر بزرگی میشه و توانایی‌هایی در شما شکوفا میشه که تا در موقعیتی مشابه مهاجرت قرار نگیرید، ممکنه برای همیشه برای خودتون هم ناشناخته باقی بمونند.

با مهاجرت، شما به جمع اقلیت مهاجران جهان می‌پیوندید. مهاجرت ممکنه درب‌هایی رو به روی شما ببنده که به صورت عادی در کشور خودتون براتون باز بود، ولی دروازه‌های زیادی رو هم به روی شما باز می‌کنه.

مثل یک ماهی که از برکه به دریا راه پیدا می‌کنه. ایرانیان در طول تاریخ مدرن جهان در دسته مهاجران قرار ندارند.

ما مثل آلمانی‌ها، ایتالیایی‌ها کوچ جمعی نداشتیم که هویت و ریشه‌‌مون رو به جای دیگه پیوند بزنیم. اولین گروه مهاجران ایرانی، تبعیدیان انقلاب ۵٧ بودند که به اشتباه مهاجر نامیده میشن. آدم‌هایی که زندگی و جان  و مال‌شون در معرض تهدید بود و مجبور به فرار شدند. مهاجر در تعریف کلی به کسی اطلاق میشه که با قصد خودش بدون اجبار تصمیم می‌گیره جای دیگری رو برای زندگی انتخاب کنه.

بسیاری از تلخی‌هایی که ایرانیان از آن حرف می‌زنند، عواقب تبعید اجباری است، نه مهاجرت خود خواسته. در تبعید شما در شرایطی قرار می‌گیرید که آمادگی ذهنی و روانی مواجهه با آن رو نداشتید. مکان و زمان رو شما انتخاب نمی‌کنید و مجبور هستید با تقدیر کنار بیایید. 

 چیزی که سعدی شیرین سخن نوشته، برای تبعیدیانی مثل من هستش. 

 

 مهاجرت خوبه، «به دلتنگی‌ش هم می‌ارزه».

 

 

اینهایی که خوندین،

مال من نیست.

 

مال اشکانه.

 

اشکان منفرد.

 

اشکان منفرد رو خیلی نمیشناسم.

 

اینها رو از کانالش خوندم. و این نوشته ش رو خیلی دوست داشتم.

 

نمیشناسمش، ولی از نوشته هاش به نظر میرسه آدم سختی کشیده و عمیقی شده.

شاید هم کمی افسرده مثل بقیه ماها.

 

من باهاش تا حد خیلی زیادی موافقم.

 

خیلی از ماها ممکنه مهاجر نباشیم. بیشتر تبعیدی هستیم. تبعیدی هایی که توی کشور خودشون حتی مینیمم اون چیزهایی که میخواستن رو ندارن،

مثلا اینکه کاری پیدا کنیم که بتونیم بدون اینکه هشتمون گروی نهمون باشه زندگی کنیم،

یعنی داشتن یه زندگی عادی با وضعیت عادی شاید برای ماها سخت بود اونجا.

 

دلیل شخصی من، یکمی ماجراجویی هم بود. من از ناچاری اینجا نیومدم. توی ایران کم کم به زندگی داشتم سر و سامون میدادم.

 

اومدم اینجا که رشته فانتزیامو بخونم که توی کشور خودم و حتی دانشگاههای اروپا واقعا این رشته خاص پیدا نمیشد.

یعنی یه بخشهاییش تبعید و یه بخشهاییش نه. به میل خودم. اگه ایران ایده ال و ارمانی بود هم حتما حداقل برای یه مقطع تحصیلی یا کاری میومدم یه کشور دیگه.

ولی همه ما دلتنگ میشیم.

همه ما دوست داریم توی کشور خودمون زندگی کنیم.

 

محیط جدید همیشه سخته.

 

امروز توی راه برگشت به خونه یه سگ از خوشحالی داشت خودش رو میکشت روی برف اینقدرررررر که خوشحال بود!!

 

 

یه فیلمم رفتم دیدم :)

 

bad boys for life

 

من طرفدار فیلمهای اکشن نیستم،

ولی اولا ویل اسمیت توش بود در ثانی دیگه برای بقیه باید سکریفایز کنی!

 

چقدر حال داد :) خیلی زیاد خوش گذشت و عجب فیلم قشنگی بود :) اخرشم فیلم هندی شد :)

 

 

 


 

تصور کنین،

 

فقط تصور کنین،

 

اگه حتی تصور کردنش سخته،

 

باز هم سعی کنین که تصور کنین،

 

که شما دارین یه جایی زندگی میکنین، و سالهاست که دارین با خانواده و دوست و اشنا زندگی میکنین،

مثلا توی شهر زنجان، یا شهر یزد، یا اصفهان، یا کاشان، یا لار، یا جهرم، یا چابهار، یا بندعباس، یا ساری یا مشهد یا ارومیه یا هرجا،

 

زندگیتونو میکنین،

تشکیل خانواده میدین،

 

خوشحالین برای خودتون، شادین. زندگی سختی داره اسونی داره میاد و میره،

 

از زندگی راضی هستین.

با همه سختیاش،

 

یهو یه سری موجودات عجیب میان سر میرسن، از شما درشت ترن، هر گونه ابزاری رو برای گرفتن شما دارن، شما و همه ادمهای خانواده و دور و بریاتونو میگیرن میبرن.

 

میرین یه جای ناشناخته.

یعنی به زور میبرنتون.

 

میرین و اونجا میندازنتون توی قفس:

 

 

و این قفس برای سایز شما کوچیکه. 

 

و بعدش میگن اوکی ما یه ده هزار تا ازین ادمها گرفتیم، یکی رو انتخاب کنیم برای یه سری تحقیقات، و از بخت بد شما رو انتخاب میکنن.

 

کلی تست انجام میدن روی شما بدون زدن حتی بی حسی.

 

و بعدش شما رو وارد پروسه ارسال به فضا میکنن،

و اون وسطا یکی هست که رئیس جمهور اون nation هست

 

و اسمش سمسوت سمستی نجاته.

و میاد با یه خنده تخمی تخیلی شما رو توی میدیای خودشون نشون میده و میگه به حول قوه الهی میخوایم این انسان رو بفرستیم هوا، و قراره بره هفتصد هشتصد دور بزنه توی کهکشان ها، و بعد چند سال برگرده.

 

و شما کاغذپیچ کنن، و بذارن توی سفینه "به گا هستم" و بفرستن فضا، و شما برین، از جو خارج شین، و یه مدت معلق باشین توی فضا تا که اکسیژن تموم شه،

و کمه تونو بزنن و شما رو بیارن توی جو،

و برین توی امریکای جنوبی اون ها،

و بترکین و بسوزین و بیفتین توی زمین اونها (زمین اون گونه که اولین بار اومدن و شما رو گرفتن بردن انداختن توی قفس)

و بعد همین سمسوت سمستی نجات،

دوباره بیاد توی تلویزیون خودشون،

و بگه نگاه کنین، این میمونه برگشت، فضاپیماعه هم به سلامت برگشت،

و بعد پسرعمه شما رو فتیله پیچ کنن توی تلویزیون نشون بدن

و سمسوتی بگه اره میبینین، این خودشه. میمونه هست.

 

و داستان تموم شه.

و بقیه تونم بمونین توی قفس تا بمیرین.

 

این سرگذشت و سرنوشت اون میمون بدبخت بیچاره ای هست که توی دوره ریاست جمهوری مموتی نژآد به فضا فرستاده شد.

 

سمت چپی هم اون میمون بدبختیه که جا زدن جای اون میمونی که منفجر شد (همون پسرعمه شما)،

 

فقط اون ثانیه شمارو ببینین که با چسب مایع یک دو سه چسبوندن.

 

من مطمئنم که آه این دو میمون ما رو خواهد گرفت.

 

 


 

خب بچه ها خطر رفع شد و هیچ تماسی برقرار نشد :)))

 

میدونین، مقاومت ر مقابل یه پسر سبزه که موهای صافی داره و چشماش گوگولی مگوریه، خیلی کار سختیه.

همیشه وقتی از پسش برمیام بعدش میرم درینک میخورم :))))

آخ جون مارگاریتا :)))

 

نمک دورش :))

 

توی لیمو :))

 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Ruby بیوگرافی حمل و نقل و اسباب کشی کهف Pamela تفریحی های فای موزیک ipakbox #younes_turabi الکترود جوشکاری